بر تربت حــــافظ بنشستم غمناک
یک عالم عشق خفته دیدم در خاک
ای روح بــــزرگ ابــــدی ای حـــافظ
اینک مــددی به مـا فرست از افلاک
آه حافظ ! هرچه به دنبالت می گردیم، کمتر می یابیمت و بیشتر محو می شوی.
از مسجد و خانقاه و شیخ و مراد که گریزانی و شریعتمداران نیز از دم صبح زندگانیت تا شامگاه کوچ عاشقانه ات، دُشنه به دست به دنبال سایه ات چرخان چرخان گرد هر کوی و گذر بودند.
آنقدر هم رند بوده ای تا خویشتن را از دید و دست اهل شباب و بوالفضولان پنهان نگه داری.
برایت داستان ها و کتاب ها جلدجلد و دسته دسته نگاشتند، اما اهل کویت، هرچه دنبالت گشتند، کمتر یافتند. آنان نیز چونان خودت، نخست گوهر عشق را آسان یافتند، اما یکی پس از دیگری مشکل ها افتاد...
و این همان، آغازِ انجامِ کنشِ راهِ بی پایانِ شناختِ توست...
چه نیک و رندانه، وادی درس و دبستان و قیل و قال را به ورطه ی کسادی و تعطیلی کشاندی:
مباحثی که در آن مجلس جنون می رفت
ورای مدرســه و قــال و قیــل مسئـله بود
دکانِ شریعتمداران خشک مذهب و "پشیمنه پوشان تند خو را که از عشق بویی نشنیده بودند"، تخته کردی و نسخه ی طریقت را اینگونه پیچیدی:
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهــرو گر صد هنــر دارد، توکــل بایــدش
درِ میخانه ی عشق را با حضور گرم خود و رندانِ یک دله و یک رنگت شور و رونق بخشیدی؛ آنجا را سرای یک رنگان نامیده که خودفروشان در آن جایی ندارند:
بـــــر درِ میخـــــانه رفتـــن، کــــار یک رنـگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
پس از نوشیدن می از خُم خانه ی کوچه ی رندان، با چشمک و اشارت به اهل مسجد، نظر و نظربازی را روا و حلال کردی:
در نـــظربــــازی ما بی خــبران حیرانند
من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند
آنانی که به سراغت آمدند و گفتند: ای وای اسلام در خطر افتاده و حافظ فسق و فجور می کند و باید خونش ریخته شود! را به نیشِ شیرینِ زبانت گرفتار نمودی:
واعـظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند، آن کار دیگر می کنند
در دوران جوانی و خوش باشی، که ثمره اش انزوا در "شیرازِ بی مثال" و عشق خالصانه به "شاخه نبات" بود، با آن که خویشتن را از امور سیاسی و مدح و ذم این و آن کنار کشیده بودی، گرفتار بی مهری شاهان ستمگر وقتت شدی؛ هنوز از ته وجودت صدای فریادت بر امیرمبارزالدین محمدها و محتسب های زمان در دهلیز جهان می پیچد که:
در ِ میخانه ببستند، خـدایا مپسند
که در ِ خانه ی تزویر و ریا بگشایند
همواره از بی عدالتی ها و جفاها در حق ایران و ایرانی سوخت و گداختی و اینگونه نواختی:
یاری اندر کس نمی بینیم، یــاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد، دوستدران را چه شد
اما همانگونه که وعده دادی، دوره ی سیاهی و واپسگرایی مذهبی به سر رسید و شیخ شجاع بساط ظلم را برچید و در میخانه را بازگشود:
ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
***
آه حافظ ! چه زندگی پرماجرایی داشتی؛ از غم عشق معشوقت، شاخه نبات، تا سوگ فراقِ دلبندت، شاه لقمان:
دلا دیـدی که آن فـــرزانه فــرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین
بیشتر تنها و گوشه گیر بودی و رنگ و بوی شیراز اسیر و مستت کرده بود و جز یکی دو سفر -از جمله به یزد- بقیه ی عمرت را در شهر گل و بلبل ماندی، از "زندان سکندر یزد به ملک سلیمانی" بازگشتی و این گونه سرودی:
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیـمان بروم
از شیخ و مراد بریدی و خویشتن را از تزویر امر و نهی به یک رنگی می و میخانه سپردی:
ما را به رندی افسانه کـردند
پیران جاهل، شیخان گمراه
و جوانان را در راه خوش باشی و حقیقت یابی، صادقانه اینگونه پند دادی:
مي خور كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب
چــون نـــيک بــنگري هــــمه تــــزوير ميكنند
لیکن، با این حال، بایستگی وجود یک رهنمای بی ریا از تبار پیر مغان را اساس و شالوده ی سیرِ شدنِ کمال-گرایانه دانستی و فرمودی:
به می سجاده رنگین کن، گرت پیرِ مغان گوید
که سـالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
آنچه امروز در دست مردمان، از عاشق پیشگانِ فال زن تا اهل دانش و فن است، دیوانی است که بیشتر به گلچینی از باغ های پردیس می ماند؛ به راستی نیروی این گزینش اشعار را از کجا آوردی که به قول خودت شعرت همه چونان شاخه گلی برگزیده از باغ شناخت است:
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفــرین بر نــفس دلـکش و لـطف سخنش
و امروز نیز از فراز سده ها و سال ها، مردمان دل و جانشان را به غزلیات خردگرایانه و مهرورزانه ات می سپارند تا بلکه آرزویی از آرزوهایشان به دست امیدوار تو رقم بخورد که:
به ناامیــدی از این در نــرو، بزن فـالی
بود که قرعه ی قسمت به نام ما افتد
چه روزگاریست ای حافظ بزرگ! از همان آغاز که گرفتار خشم باطن و چین چهره ی اهل مسجد و صاحبان وعظ بودی، در زمان مرگت نیز، قشریون و متعصبان می خواستند که حتا خاک را از تو دریغ کنند، اما قرعه ی فال چنین اوفتاد:
قـــــدم دریــغ مـــــدار از جنــــازه ی حافــــــظ
که گرچه غرق گناه است، می رود به بهشت
... به آرامگاهت نیز که می نگرم، همان بنای باشکوه و معنادار ساخته ی دست معمار سرشناس فرانسوی –آندره گُدار- ناشاد می شوم از بی مهری که درحق تو شده و می شود.
هنوز در این فکرم که چگونه می توان رمز و راز کلام و اندیشه ی تو را بازگشود و در آن نفوذ کرد؛ حافظ شناسان بزرگی آمدند و رفتند و هستند، اما هنوز سخنِ اندیشه ی حافظ دراز و معما است!
آری، تنها راه دریافتِ اندریافتِ حافظ، مثلِ حافظ شدن است؛ به قول خودش:
در ره منــزل لیــلی که خطــرهاست درآن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
***
دوست دارم باری دیگر به سراغت آیم و پس از نوشیدن اندکی از پیمانه ات در این پیشگویی ژرفت برای انسانیت نیک نظر فکنم:
رسید مــژده که ایــام غــم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
زادروز حافظ شیرازی گرامی باد
سروش سکوت
20 مهرماه 2569
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر