۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

بیاد زنده یاد دکتر کورش آریامنش در سال-یادِ جانباختگیش



پاسدار ِ پیرایش ِ فرهنگِ درازآهنگِ پارسی از اهریمن آیین ِ تازی

آتش جور و ستم انیرانیان و اهریمنان و دیوان در این چهارده سده و بویژه در این سه دهه، بنام اسلام و با بیرق الله، کران تا به کران مرز پرگوهر، چنان جان گرامی ایرانیان را در نوردید که اساسی ترین، آشکارترین و ویرانبارترین برآیند آن، "از خود بیگانگی" و "خود کوچک بینی" بود.

ننگ و نفرین سی و دو ساله بر پیکر ِ پُرتپش ِ مام ِ نگران ِ میهن، چنان داغ و درد ِ هزار و چهارسد ساله را زنده کرد که "دیو ِ خشم ِ خونین درفش"ِ قادسیه ی هم روزگار را تلخ تر و تاریک تر از تاریخ ِ سُمِّ ستورانِ تازیانِ فرود آمده از دروازه های تیسفون نمایان ساخت.

این ایران ویرانگری ها، در روزگار تیرگی خرد و چیرگی جهل، همه ی دستآوردهای کوشندگانِ راهِ درازآهنگِ فرهنگِ ایران –از روزبه پارسی و فردوسی و بهزادان و بابک خرمی، تا دانش پروران دانشگاه گندی شاپور- را به دهانه ی دره ی نابودی کشاند.

کورش آریامنش و فریدون فرخ زاد، دو تن از آن بی شمار پیش مرگانِ هماره زنده و پایدار فرهنگ و آزادی ایران بودند که با تباهکاری ها، ژاژپنداری ها و دُژراهی های نافرهنگ انیرانی به پیکار برخواستند. وانگهی، ابزار و افزار آنان نه همچون دیوانِ هار و جانورانِ جانی اسلام، تفنگ و بمب بود و نه پرخاش و تندخویی. وانکه اینان با قلب و قلم و قدم به ستیز با اهریمن آیین و بدکنشی آن پرداختند.

در بلندجایگاه و مهین پایگاهِ کرد و کار آنها، همین بس که دیوان دستاربند الله، واپسین راه برای ندیدن و نبودن آنها را در کشتار سنگدلانه و ددمنشانه ی آنان یافتند؛ سر پرسودای کورش آریامنش را به تیر خشم و خون شکافتند و تن بی تاب فریدون فرخ زاد را به دُشنه ی ترس و کین جاودان کردند... .

زهی خیال خام! که دستان زنانِ داستانِ سرفرازی ها و فراز و فرودهای ایران ِ گرامی -از رستم فرخ زاد تا فریدون فرخ زاد و از کورش هخامنش تا کورش آریامنش- پیامبران و پیرایشگران و پاسداران راهی شدند که دیروز نیاکان نیکو سرشت آن را کیهان نوردی کردند و امروز فرزندان ایران، نماد و نماینده ی پایان ناپذیر آن هستند.

موج پراُوج پارسی گرایی و تازی زُدایی –از نام ها تا نامه های ایرانی- خود بزرگترین شوند بر شکستِ گریزناپذیر پتیارگی های دشمنان و دوروندان ایران و پایدارترین فرنود بر ماندگاری رهروان راه ایران است.

نام و کنش کسانی چونان کورش آریامنش و فریدون فرخ زاد تا جاودان خواهد ماند و آتشفشانِ خونِ پرجوش ِ ایران پروریِ اینان با خونخواریِ خون آشامان اسلام، هرگز خاموش نخواهد شد.

یادشان گرامی و فروهر فرهیختیشان با نیاکان نیکشان هموند و همپیوند باد.
ایدون باد.


سروش سکوت
ایران

صدای خاموش زندانیان گمنام کیست؟



برای "ستاره ما هستیم" و دیگر زندانیان استوار کم نام و نشان

"یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب منو می بره از توی زندون مث شب پره با خودش بیرون می بره اونجا که شب سیاه تا دم سحر شهیدای شهر با فانوس خون جار می کشن تو خیابونا سر میدونا عمو یادگار مرد کینه دار مستی یا هشیار؟ خوابی یا بیدار؟
مستیم و هشیار شهیدای شهر خوابیم و بیدار شهیدای شهر آخرش یه شب ماه میاد بیرون از سر اون کوه بالای دره روی این میدون رد میشه خندون یه شب ماه میاد..."
(شاملو)

در جریان بیش از سی سال حیات حکومت خودمدار و خودکامه ی اسلامی، و به ویژه پس از انتصابات خرداد 88، زندانیان دگراندیش، عقیدتی، سیاسی، بیشترین آمار را شامل می شوند. از این آمار –در کشوری که رده ی نخست زندان های سیاسی جهان را دارد- بسیارانی کوشندگان گروه های حقوق بشر، وکیلان، روزنامه نگاران یا دانشجویان فعال در تشکل ها هستند. اما شمار بیشتری از آنان، زنان و مردان کم نام و نشان تری هستند که صرف نوشتن چند مقاله، شعر و وبلاگ شناسایی، دستگیر و محاکمه شده اند.

بی گمان، اگر از زندانیان کم نام و نشان تر، زندانیان سیاسی شهرستانی یا دانشجویان معترض ساده، سرشماری شود، شمار آنها بسیار بیشتر از چهره های سرشناس زندانی است. (هر چند که اساسا هیچ فرقی بین این زندانیان وجود ندارد)

"ستاره"(اشرف علیخانی)، یکی از این افراد است که به جرم حق گویی و حق خواهی، اینک به حکم بیدادگرانه ی سه سال حبس تعزیری در زندان است. ستاره را بیشتر از نوشته ها و سروده هایش شناختم؛ نوشته ها و سرودهایی که نه نشانی از خشونت دارند و نه رنگی از توهین و بدگویی. هرچه هست سخن از ارزش های انسانی و کرامت اخلاقی و خوبی های مهرورزی گفته است. او با قلمی قوی و نثری وزین (بسان سرودهای استادش: محمدتقی خانی –آرام-) بیشتر بازتاب دهنده ی درد کودکان کار، دختران گل فروش، پسرکان ترازو به دست، زنان بی سرپرست و سرپرست خانوار و اقشار محروم جامعه است.

اما از آنجا که حکومت جمهوری اسلامی، نخستین و جدی ترین ترس و خطر برای موجودیت ناحق خود را کوباندن اهل قلم و یاران اندیشه می داند، بیشترین فشار و سرکوب را بر نویسندگان و شاعران روا داشته است. ستاره نیز، همچون بسیارانی دیگر از این اهل قلم –همچون استاد بادکوبه ای ها، هیلا صدیقی ها و...- به زندان ترس حاکمان دربند شده اند. هرچند هیچ اندیشه و قلمی را نمی شود در بند کرد. حتا اگر دست و پای آفریندگانش بسته باشد و بر لب هاشان مهر سکوت نهاده باشند.

به ستاره نیز همچون بسیاران دیگر، جرم هایی بسته اند که در هر دادگاه دادگری جز بیدادگاه جمهوری اسلامی، بیشتر به شوخی و طنز می ماند –که می توانید شرح بیشتر آن را اینجا بخوانید:

اما، روی سخنم در ایجا با دو دسته از هم میهنان است: نخست) آنان که ادعای دفاع از حقوق زندانیان سیاسی را یدک می کشند. و دو دیگر) دوستان باورمند به جنبش سبز.

مدافعان مدعی حقوق بشر و حقوق زندانیان سیاسی، برای بازتاب دادن صدای زندانیان سیاسی گمنام یا کم نام و نشان تر چه کرده اند و چه برنامه هایی در پیش روی دارند؟ با کمال احترام به همه ی آنها و کوشش های انسان دوستانیشان، اما چرا این هم میهنان برای انجام مصاحبه با خانواده ی زندانیان سرشناس تر، این همه سر و دست می شکانند و حتا با دیگر همکارانشان در دیگر سایت ها و مدیاها وارد رقابت می شوند؟ به راستی صدای خاموش و در گلو مانده ی زندانیان کم نام و نشان تر، چه شخص یا گرهی است؟ آنهایی که شاید حتا توانایی وکیل گرفتن یا تهیه ی وثیقه های سنگین هم نداشته باشند. بسیاری از آنها سرپرست و نان آور یک خانواده هستند. چه کسی از درد خانواده ی آنها خبر دارد؟ چه کسی برای آگاهی از شرایط دختر یا پسر در بندشان با آنها مصاحبه می کند؟ زندانیان شهرستانی یا شهرستانی هاس زندانی در پایتخت چطور؟ کیست که از وضعیت و شرایط آنها آگاه باشد؟ آخر جرم زنی بی پناه همچون ستاره و ده ها زن و مرد همچون او چیست که هم باید جور و بیداد حکومت اشغالگر را بچشند و هم بار بی مهری هم میهنان مبارز و آزادی خواه را بر دوش بکشند؟ تا آنجا که ستاره را می شناختم، با وجود همه ی مشکلات، نداری و بیماری خودش، در راستای حقوق بشر و بویژه حقوق اقشار ستم کشیده و محروم جامعه، هر کاری که می توانست انجام می داد؛ آیا پاداش او و مانند وی این است که چون شناخته شده نیست، باید در گمنامی بمانند؟

و اما سخنی با هم میهنان باورمند به جنبش سبز و اصلاحات...؛ که هنوز مشغول داغ کردن خبرهای جنبش مردم سوریه هستند! نزدیک سه سال از جریان موسوم به سبز می گذرد. اگر این واقعیت را بپذیریم که تاریخ مبارزات مردم ایران در درون و برون مرز با حکومت اسلامی، از 22 خرداد 88 آغاز نشده است، به راستی  کارکرد جریان سبز ِ سه ساله برای جنبش زنان، دانشجویان و کارگران و کوشندگان و مبارزان گذشته چه بود، غیر از گرفتار و زندانی شدن و در سکوت فرو رفتن؟ چرا دوستان سبز، از افرادی چون ستاره ها یادی نمی کنند؟ چرا از گروه هایی همچون "جنبش ملی ما هستیم" و اقدامات اعضا آن چیزی نمی گویند؟ سانسور و تک صدایی تا به کجا؟! راستی یادتان رفته که زندان های جمهوری اسلامی سی سال است که جهنم زندانیان سیاسی هستند و در آنجا اعدام و شکنجه می کنند؟ هیچ یادتان هست پیش از دربند شدن اصلاح طلبان امروز سبز و عوامل دیروز حکومت، بهروز جایودتهرانی ها، 10 سال زندان کشیده بودند و اکبر محمد ها را در زندان کشتند؟!

پایان سخن از این همه سخن بی پایان، اینکه ستاره و ستاره ها نیز هرچند گرفتار ستم حکومت و بی مهری مخالفان حکومت! شدند، اما دوره ی سختی و ستم بر آنها نیز می گذرد. از واپسین پیامی که او نوشته بود، نیروی امید را در نوشته اش حس کردم؛ برایش نوشتم:
"دل قوی دار که شب می گذرد..."
اما او و مانند او نیازی به امید دادن ندارند؛ چنانکه خودش سروده:
"...باز برمي گردم
باز با شور و نشاط
باز با شوق و اميد
باز با يك سبد از عشق و گل سرخ و غزل هاي قشنگ
باز برمي گردم
تا كه بر دست توانمند تو  يك بوسه نهم از سر مهر
و تو را باز، به گرمي بكشم در آغوش
و بگويم كه  سه سال
بي تو هرلحظهء من با تو گذشت
و بگويم كه سه سال
محبس تنگ و شپشدار و عفونت زا را
من به عشق تو تحمل كردم
و به روي بند بند جملات تو تامل كردم..."


سروش سکوت

پیشکش به خانم بهناز شفیعی -همسر شادروان ناصر حجازی-

"عقاب" بی او پر و بال ندارد


اوج گیری موج های دریای جان آدمیان، نخست از مادری مهربان، همسری هم پیمان و دختری دلیر می آغازد. خیزش های خفیف دگرگونی و پیشرفت نیز بی یاری همسران دلاور، به ساحل نمی نشیند.

بر سپهر سرافرازی سرزمین ایران، عقاب های تیزور، بی همیاری و هم پروازی همسران همراه، پر و بال ندارند.

در کشاکش بیماری استخوان سوز سرطان، و بی مهری های رفته بر مام میهن باز هم مانده در بند، که تن و روان ناصر حجازی را فرسوده بود، نخستین و اساسی ترین کس که سر و سرور او بود، همسرش بود.

همان بانویی که روزهای سخت دوری ناصر از سرا و سرزمین را چشید، تا عقاب بر دروازه ی چمن سبز دل های ایرانیان بایستد و بزرگی و بالایش ایران را بپاید.

یک سال و اندی با همیاری ناصرخان، بر زجر بیماری کشنده ی او پایداری ورزید و اینک در این روزهای فراق و دوری یار دیرین و دیرپا، شکنج پیشانی و رنج جان را بر دوش می کشد.

کار و کنش بانوان دلاوری چنو در پهن دشت زن ستیزی دستاربندانی سیه دل، ستودنی است.

ایستادگی بهناز بانو شفیعی بر سختی های درد جان کاه زندگی همسر دلبند و بزرگش، آزمون هم پیمانی و عشق ورزی را آموخت و فراز آمدن او بر آستان "دروازه ی آزادی"، نوید بخش ِ آزادی زنان از بند است.

همدردی با همسر دردمند ناصر خان
همواره پایدار و شادمان باشند

سروش سکوت
ایران

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

پرواز عقاب به آشیانِ جاودانگی (بیاد ناصر حجازی، دروازبانِ دل ها)


"برو آنجا که تو را منتظرند
برو آنجا که بوَد چشمی و گوشی با کس
در دل ما، همه کورند و کرند. . ."

"بر درخت زنده، بی برگی چه غم؟
وای بر احوال برگِ بی درخت. . ."

درود و سرود و ستایش بر مردی

که به سوگ و سوز مردمش،

گریست و دروازبانی دردها و رنج های مردمش را کرد،

به شادی و شورشان، شادی کرد

و دروازه ی احساس شورانگیز مردمش را پدافند کرد...

و سپاس و ستایش بر مردمی که دیگر بار نشان دادند

که به یاد استواری، ایستایی و پایمردی سرو آزادشان هستند.

بی گمان، بی این همه شور و ولوله ی مردمان بیدار دل ایران زمین

گذار از این روزهای سخت فراق دشوار و دیریاب است. . .

ناصرخان! جوانمرد! روزگار تیرگی های میهن و هم میهنت را دیدی،

جلوی ارباب قدرت ایستادی و خم نشدی. . .

تا امروز و این بامداد تلخ! . . .

بامدادان، نایستادی و شتافتی و بدرود گفتی

و با درد تنهایمان گذاشتی؛

چیزی ندارم بگویم جز همین سروده ی شاملو را:

"جاده ها، با خاطره ی قدم های تو بیدار می شوند،
که سپیده دمان را به پیشواز رفتی،
هر چند سپیده تو را پیشتر از آن دمید،
که خروسان بانگ سحر کنند. . ."

سروش سکوت
2 خرداد 2570
* * *

مردی که دروازبان قلب مردمش بود

چه درد بزرگیست از دست دادن مردی

که انعکاس دهنده ی صدای خاموش مردم شد !

درود میفرستم به مردی که سالها افتخار ایران بود،

مردی که دروازبان قلب مردمش بود.

مردی که مردم دوستش میداشتند

و میدانند چرا دوستش میداشتند!

مردی که در عمق سکوت این شب پر از دلهره و اضطراب

از غم و درد مردمش سخن گفت

کنون که خاموش است

اما هرگز به روی غارتگران و ستمگران نخندید،

اما مگر مرگ جز با اسکلت انسان، با روح انسان هم آشنائی دارد؟

اگر میداشت ضربتی بدین پایه شکننده، به روح ما وارد نمیکرد! . . .

شیلا فرهنگ
2 خرداد 2570

* * *

آخرین سخن ناصرخان پیش از مرگ خطاب به ارباب قدرت

و آنان که از او خواستند با این حکومت جانی ذره ای مصالحه کند، این بود:

"من آن گلبرگ مغروم كه مي ميرم ز بي آبي
ولي با خواري و ذلت پي شبنم نمي گردم. . ."

بدرود گلبرگ مغرور

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

لبخند خموشانه، بهترین پدافند یک آزاده (برای برادران سربه دار: محمد و عبدالله فتحی)



- لبخند خموشانه، بهترین پدافند یک آزاده در برابر دادخواستی است که از پیش، 
حکم اعدام را صادر کرده است.

رفقا، برادران، محمد و عبدالله! دوبرادر ِ بردار! گردن افراخته و سربالا بالای دار و آسمانی شدید و خنده ی جاودانه ی رهایی و آزادی سرودید، وای بر ما اگر گردن شکسته و سرپایین ذلیل و خوار و زمین نشین شویم و مرثیه ی خموشانه ی مرگ سردهیم.

خون آشامان جمهوری جهل و جور و جنون اسلامی، دیوان اسلامستان الله، ساعتی پیش، با بردار کردن دو برادر -محمد و عبدالله فتحی- در زندان دستگرد اصفهان، از سکوت تهوع آورمان، باری دیگر ماشین سرکوب را به راه انداختند.

آخرین سفارش و در خواست محمد و عبدالله از خانواده و هم میهنانشان این بوده است که: 
"برای ما عزاداری نکنید؛ به این جنایت در همه جا اعتراض کنید"

***

سخنان مادر این دو جانباخته ی آزادی اندکی پس از کشته شدنشان:


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

سخنی با ناصر خان حجازی

!آقای ناصر حجازی

در دنیای امروز هستند کسانی که از این همه وظیفه انسانی که در پهنه ی بیکران زندگی به دوش آنهاست. در این دوران بیداری بدون خواب ملت ها، دورانی که شاهد پاره شدن بندهای اسارت از پای زندگی انسان هاست. تنها وظیفه ای را که خداوندان زمینی مرگ به آنها محول کردند انجام می دهند ، این وظیفه چه میتواند باشد ؟ پاسخش ساده است: تخطئه کردن همه روشنی ها، همه ی بیداری ها، توسعه دادن سیستماتیک تبهکاری ها، به فراموشی سپردن علل بدبختی ها، تبرئه کردن عاملین تیره بختی و خیلی چیز های دیگر!...

من از زبان برادرانم، سه برادر ِ بردار رفته که روزی شما محبوبشان بودید، شما را عاشق بودند ، دیوانه ی فوتبال و ناصر حجازی ! آنها هم چون شما مردم شان را دوست میداشتند؛ برایشان سخت بود که در برابر فقر و بدبختی و آن چه بر مردم و کشورشان میرفت سکوت کنند. آنها را چون بسیاری دیگر  تحمل نکردند. بر دارشان کشیدند. بی گور و بی نشان !
دلم میخواست بدانم اگر برادرانم بدانند شما بیمار هستید چه میگویند؟ قطعا برادر بزرگم، که خود نیز دروازبان به نامی بود دوباره قلبش باز می ایستد!


آقای ناصر حجازی!

دنیای پاک، بطور تحمل ناپذیری خراب و وحشتناک شده است.
زمانی بود که آدم ها از آنهای که هیچ چیزشان به آدم شبیه نبود  مشخص بودند، ولی در این دوران هر نامردی خودش را اشتباهن جوانمرد و قهرمان میداند !

در این دوران که حیثیت پول است، افتخار پول است، زندگی پول است، نجابت پول است؛ در چنین دورانی کجا ناله ی حقیقت در سینه چال فقر بگوش خواهد رسید؟ از بیداد داد شکن مشتی حیوان تشنه به خون کجا از پریشانی مردم میدانند؟

نمیدانم باور کنید، هیچ نمیدانم که شما چقدر میدانید که مردم شما را چقدر دوست میدارند و چرا دوست میدارند ؟!

صفحات بهم ریخته ی تاریخ ایران را ورق بزنید کدام قسمت از ورزشکاران مردمی و جوانمرد نامشان پایدار مانده است؟ آنها که دست بوس و مجیز گوی  نامردان این دوران سیاه ایران هستند یا کسانی که انعکاس دهنده ی فریاد خاموش قلب شکسته ی بینوایان هستند؟

میدانم و میدانید که در دوران سیاه تمام چرخ ها بر مدار سکوت آدم ها دور میزند، سکوت در برابر  بدبختی، سکوت در برابر  مرگ، سکوت در برابر  سقوط ، در برابر همه چیز بد، همه چیز زشت....

در برابر شرافت یکپارچه شما سر فرود میآورم و وسعت روح شما را ستایش میکنم؛ از شما میخواهم امید به سلامتی دوباره را در مقابل سیاهی رنگ یأس سپیدی رنگ امیدواری را به هیچ نبازید، چرا که مردم شما را دوست دارند ، من و برادرانم شما را دوست داریم. 

پایدار بمانید

شیلا فرهنگ

فردوسی و آرمانِ ایرانشهر (بیست و پنجم اَردیبهشت، روز بزرگداشت فردوسی)


ستــــایـــش کنـــم ایــــزد پــــاک را
کــــه گویـــا و بینـــا کنـــد خــاک را

بـــه مــوری دهــد مــالش ِ نره شیر
کنــــد پـــشه بــر پــیل جنـگی دلیر

جهــان را بــلنـدی و پــستی، تویی
ندانم چه ای، هرچه هستی، تویی

فردوسی را باید برگزیده ی روان نیاکان خردمندی بدانیم که گوهر فرهنگ و زبان ایران را از پس پشت سده های بی شمار یورش به این سرزمین، تا به امروز به فرزندانشان رسانده اند. اگر بزرگانی چون اشو زرتشت نماد اندیشه ی نیک نیابوم ایران و کسی همچون کورش بزرگ، سرور کردار نیک این فرهنگ هستند، فردوسی را باید نماینده ی گفتار نیک ایرانی بدانیم. و با نگرش به اینکه دوره ی پیدایش فردوسی و سرایش شاهنامه، دوره ی اوج یورش بیگانگان بوده است، کار و کنش وی از همه ی سرآمدان، سرآمدتر و ستودنی تر است.

شاهنامه فردوسى در هنگامی نوشته شده است، که فرهنگ دراز آهنگ ایران از دو سوی خاور و باختر دچار تازش تتار و تازی بود، و از هر سوی آتش ستم انیرانیان، ایران گرامی را فرا گرفته بود. جایگاه بازخوانی و نگاهبانی گفتارها و ماندگارهای میهنی-ملی بازمانده از دوران باشکوه ایران باستان، از همان سده ی نخست تازش تازیان، در نوشته های برگردانندگان (مترجمان) ایرانی ِ تازی نویس (همچون روزبه پارسی، ابن مقفع) و هموندان جنبش فرهنگی شعبویه و پس از آن اندک دودمان های ایرانی همچون سامانیان و آل بویه، بسیار شایان نگرش است.

شاهنامه، این یادگار سترگ فردوسی و فرّ فرهنگ ایرانی، الگوی زندگی و پیروزی ایرانیان، در هزاره ای است که از زمان نگارش آن پشت سر گذاشته ایم. فردوسی با سرایش شاهنامه به جهانیان نشان داد که ایرانیان، عجم (کور و کر و گنگ و بی سواد) و بَربَر (وحشی و بی فرهنگ) نیستند. فردوسی نماد و نماینده ی یگانه راه در جهان که همانا راستی است، شد. او یک تنه و جان بر کف، شاهنامه را همچون درفش سرافراز ایران بر دوش گرفت و بر بلندای چکاد دماوند ایستاد. تا فرزندانش را به داشتن چنین نیایی، گردن فراز و سربلند گرداند.

در درازنای این یکهزار سال که از سرایش شاهنامه می گذرد، بر این نامه ی گرامی، و سرایشگر ارجمند آن، بیش از هر نامه ی دیگری ستم رفته است؛ دست های آلوده ی دژخیمان و دارندگان زور و زر (مزدوران دربار غزنوی)، نادانی نویسندگان و کم خردی نسخه برداران برخی از این ستم هاست. شوند اساسی همه ی این کینه توزی ها به شاهنامه را بایستی در جایگاه والای آن جستجو کرد.

بی گمان شاهنامه، دربردارنده ی تاریخ راست و درست ایران باستان و نخستین سرچشمه ی آگاهی از فرهنگ دراز آهنگ این سامان است؛ چنانکه در پیش گفتار شاهنامه آمده است:

یکی نامه بُد از گه ِ باستان
فراوان بدو، اندرون داستان

پراکنده در دست هر موبدی
از او شاد گشته هر بخردی

و در پایان شاهنامه هم می خوانیم:

تو این را دروغ  و  فسانه  مخوان
به یــــکسان روشن زمانـه مدان

از او هرچه انــــدر خورد  با  خرد
دگـــــر بر ره  رمــــز  معنی بــرد

شاهنامه و فردوسی، با همه ی این جفاهای تاریخی، جاودان مانده اند و خواهند ماند و همه ی آن انگ و رنگ هایی که دشمنان ایران و نادان باوران درباره ی وابستگی و پیوند فردوسی با ترکان زرخرید و سفله ی دربار غزنوی و محمود گجستک، نتوانسته بزرگی و ارجمندی این نامه ی پرمایه را فروکاهد. چنانکه محمود ناستوده از سوی فردوسی به شوند کشتن امیر منصور، پشتیبان شاهنامه، دو بار نفرین می شود.

فردوسی را باید یگانه سخنوری بدانیم که در سرش "آرمان" ایرانشهر بود. آرمان، واژه ای بی همتا است که نمونه اش را در هیچ زبانی نمی توان یافت و بالاتر از امید یا آرزو، گستره ی بیشتری را نشان می دهد. آرمان به چم اندیشه ی بسیار دور است که از درون آدمی بیرون می آید و زندگی یک ملت را دربرمی گیرد. ما سخنوران زیادی داشته ایم؛ اما اگر نیک بنگریم، هیچ کدام همچون فردوسی "آرمان" نداشته اند. فردوسی این پاسدار فرهنگ و جان ایران، هزار سال است که به نام دارنده ی آرمان ایران آن را بر ستیغ البرزکوه پابرجا نگاه داشته است.

سرزمین ایران و ایرانیان، با آنکه براساس نام و چم اش که "فروتنی" است، سده های بی شمار آشتی خواهان زیستند، اما دشمنان و همسایگان، آزمندانه بدین سامان تاختند.

آشتی خواهی ایرانیان، از داستان ایرج (که با ایران هر دو از ایر گرفته شده اند و یک چم و ریخت را می رسانند)، فرزند فریدون و سه بهره شدن نژاد آریا، به خوبی آشکار است. بدان هنگام که کوچندگان از ایران –سلم و تور برادران ایرج- از دشواری زیست در سرزمین های تازه به ستوه رسیدند، با آهنگ جنگ به ایران بازگشتند و ایرج که جنگ را نمی پذیرفت، بی جنگ افزار به پذیره (استقبال) برادران شتافت:

نبايد مــــرا تـــــاج و تـــخت و کلاه
شوم پيش ايشان دوان، بي‌سپاه

بـــگويم کــــه  از  شهــريار  زمين
مــداريـــد  خشم  و  مجوييد کين

دل کينــــه‌ورشــان  به ديــن آورم
ســزاوارتــر  زانـــک،  کيـــن  آورم

و چون ايرج به برادران رسيد و خشم آنان را از بخشش فريدون ديد چنين گفت :

من‌ايران ‌نخواهم، نه‌خاور، نه‌چين
نه شــاهي، نه‌گسترده‌روي‌زمين

مــــرا تــخت  ايران ؛ اگر بود،  زير
کنون ‌گشتم از ‌تاج ‌و ‌از‌ تخت‌سير

سپـــردم شمــا را کلاه  و  نگين
مداريـــد  بــا  من  شما  نيز کين

زمـــانـــه  نـــخواهم   بـه  آزارتان
وگـر دور مـــانم،  ز  ديـــدارتـــان؛

جـــــز از کهتـري نيست آيين من
مبــــاد  آز  و گـردنکشي دين من

و در اين گفتار، دوباره به "کهتري" که همان "ايري" و فروتني باشد رسيديم که شيوه زندگي و فرهنگ ايرانيان بود، در آغاز زماني که کشور با نام "ايران" خوانده مي‌شد.

سخن ديگري که ايرج بهنگام کشته شدن بر دست برادران مي گويد، چنين است که:

ميـــــازار مــــوري کـــه دانــه کش است
که جان دارد و جان شيرين خوش است

سيـــــاه انـــدرون بـــاشد و سنـــگــدل
کــــه خواهــــد کـــه مـوري شود تنگدل

چون فرهنگ ايراني چنين فرمان مي دهد:

"براي هر کس شادي و خوشي بايسته است"

و چنین بود داستان ایران سرفراز که ما، در خانه خويش نشسته بوديم و دهها بار در درازناي زمان، از سوي همسايگان خويش؛ ستم و ويراني و جنگ ديديم، و هر بار پس از يورش و جنگ، ميهن خويش را آباد کرديم، و هر بار، در ميانۀ آسايش و آرامش، ويراني و جنگ و بيداد ديديم! و از انجا که سرچشمه ی جنگ و چشم چپاول به سرزمینی دگر، خشم و کین و دروغ و بدکاری و آز است، این چند گون (صفت) در فرهنگ ایران همواره در پیکره ی باشندگانی بنام "دیو" گرد می آید و دیو نشانه ی تاراجگری و ویرانگری می شود.

چگونه توان، کسي را که فرمان از اين فرهنگ مي گيرد، به ويراني جهان و کشتار و آزار مردمان و جنگ برانگيختن؟... مگر آنکه دشمن بدو يورش آورد و او:

ز بـــهر بــــر و بـــوم و پـيوند خويش
همـــان از بـــر زاد و فــرزنـد خويش

همه سر بسر، تن به کشتن دهيم
از آن بـــه، که کشور بدشمن دهيم

"کسي که همواره در انديشه ايمني و سود خويش است، چگونه به جهان خرمي بخش، مهر خواهد ورزيد؟"

***

«برپای خیزید و فرهنگ خویش بازشناسید و جایگاه خویش و کشور خویش را در جهان بازیابید و ارزش دستاوردهای بی شمار فرهنگی پدران و مادران خویش را در پهنه میدان فرهنگ جهانی باز بینید و در این زمان که هیاهویی خفیف، از جنبش آبخیزهای ژرفای دریای جان ایرانیان به گوش میرسد، و از همه سو جنبشهای فرهنگی تازه را پدید میآورد... این زمان زرین را، که همهمه نهفته بیداری جان ایرانیان، نرمک نرمک آشکار میشود از دست مدهید! این تپش، تپش دل فرهنگ ایران است، آن را دریابید! این دم، دم گرم جان نیاکان است آن را فروبرید!»

بشود که: ايرانيان با خواندن کارنامه ی فرهنگ و خرد و جهان بيني نياکان و کوشش درازآهنگ آنان در راه پاسداشت آئين هاي نيک، در جهاني لبريز از روشنائي و پاکي و راستي و شادماني و ياري، جان و توان و روانِ خويش را آماده ی رهنوردي هاي آينده سازند، باشد که ما نيز روزي بر خود بباليم که شايستگي فرزندي آن بزرگان خردمند را داريم!

بشود که: در این روزگار تیرگی ایران و دشمنی انیرانیان اکنون با ایران و ایرانی، فرزندان ایران، فردای ایران را بر مدار شاهنامه بسازند و به جهان شاهنامه باز گردند.

به فرخندگی خجسته روز گرامیداشت فردوسی و جایگاه آموزگار ایرانی، دو سروده از استاد هما ارژنگی پیشکش می شود:


سروش سکوت
25 اردیبهشت 2570

===

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

اپوزیسیون و درگیری گرگ ها و کفتارهای حکومت


حکومت اسلامی، نه یک شخص است که با آمدن و رفتن و عوض شدنش، بهبود و پیشرفتی در آن روی دهد و نه نیرویی در درون آن می تواند زمینه ساز حرکت به سوی خواست مردم ایران شود. جمهوری اسلامی، ایدئولوژی-جریانی است که باورمندان آن در هر لباس و گروهی که باشند –خواه اصلاح طلبان خط امامی و خواه داعیان مکتب ایرانی- به شعار خطرناک "مرگ بر ضد ولایت فقیه" ایمان دارند. یعنی حکم بر مرگ و کشتار هرآنکس که جز این جانوران می اندیشد. درگیری های پیش آمده در بستر حکومت نیز از این قاعده بیرون نیست.

***
آنچه در هفته های اخیر، پیرامون جنگ و جدال میان خامنه ای با بچه ی دیروز و دردسرساز امروزش –احمدی نژاد- پیش آمده، مسلما به سود حکومت اسلامی نیست و بیشتر تصویر جنگل حیوانات خونخواری را پیش چشم می آورد که بر سر تکه گوشت لاشه ای جنگ میان گرگ های شکارچی و کفتارهای لاشخور را سبب می شود. همانگونه که چنین صحنه ای در جنگل جانواران امری عادی و محتوم است. در کشتزار دستگاه حکومت دیکتاتوری هم، همواره این نبردها به سرنگونی یکی یا دیگری یا هر دو منجر شده است.

اما آنچه در اینجا شایان نگرش است، این است که همه ی این تکه پاره کردن های سیاسی درون-حکومتی لزوما به سود مردم و در جهت خواست های اپوزیسون جمهوری اسلامی نیست. تا حرکت و خیزش اپوزیسیون، خوابیده و خاموش شده و فراموش گشته باشد، این درگیری ها در نهایت به عوض شدن قدرت درون حکومت و نه سرنگونی آن می انجامد.

هرچند توجه و زیر زره بین نهادن شرایط کنونی ایران، بسیار اساسی است؛ چرا که درگیری ها و زد و خوردهای سران وحشی حکومت خونخوار، می تواند اوضاع اسف باری را بر سرزمین ایران وارد کند، اما "فریب خوردن" و "پذیرا شدن" مردم و اپوزیسیون از شرایط موجود، بدترین چیزی است که می تواند رخ دهد.

به گمانم، بجاترین و پرمایه ترین برداشت از درگیری های درون نظام را شاهزاده رضا پهلوی در گفتگو با رادیو کوچه، انجام داد: "...ما نباید بار دیگر و برای بار سوم در شرایط اغفال شده‌ای قرار بگیریم و بعد بگوییم که این‌بار هم نظام به ما حقه زد"...

شوربختانه، قرار گرفتن در این شرایط "اغفال"(فریب خوردگی) و "انفعال"(پذیرندگی) در همین سه سال پیش نیز به وسیله ی اپوزیسیون جمهوری اسلامی و در جریان رویدادهای پس از خیمه شب بازی انتخابات، روی داد. در حالی که بسیاری از جریان ها و احزاب برانداز و مخالف حکومت، اندکی پیش از انتخابات، در رسانه های مختلف، سخن از تحریم انتخابات و شرکت نکردن مردم می زدند، یک باره و با اوج گیری جو مناظره های مضحک انتخاباتی و سخنان جذاب میرحسین موسوی، مردم را تشویق کردند که در انتخابات همیشه با نظارت استصوابی و خطای جمهوری اسلامی شرکت کنند.

به یاد دارم، تا چند ماه پیش از انتخابات، وقتی با چند تن از فعالان انجمن اسلامی در دانشگاه (که پیشتر در آنجا دانشجو بودم) به گفتگو نشستم، ابراز داشتند که بسیاری از هموندان انجمن های اسلامی در دانشگاه ها، قصد رای ندادن و شرکت نکردن در انتخابات را دارند! عوض شدن نظر بسیاری از جوانان و دانشجویان برای شرکت در انتخابات پس از مناظره های تلویزیونی، نشان دهنده ی مغفول شدن مردم و تحقق خواست حکومت در کشیدن آنان به پای صندوق های رای بود. اما آنچه در اپوزیسیون، پیش و پس از انتخابات مشاهده شد، باورکردنی نبود! و حتا همین سرگردانی و بی تدبیری اپوزیسیون در بحث انتخابات، جنبش و رنگ سبز، بر دوگانگی مردم در ایران بیش از پیش افزود.

بسیاری از مبارزان که خود رای بر تحریم همه ی انتخابات در چارچوب رژیم را داده بودند، به یک بار دستبند سبز بستند. دیروز، میرحسین موسوی و خاتمی و کروبی را گماشته و عضوی از همین حکومت می دانستند و امروز شرافتمند و عضو و رهبر جنبش سبز!

قطعا اینگونه عقب نشینی اپوزیسیون و دل سپاریش به شرایط موجود، آتش مبارزات سی ساله علیه حکومت را کم سو تر و آرام تر کرد. و حالا، در چنین شرایط حساسی، دیگر نمی توان و نباید اسیر ِ افسونِ پروژه های حکومت شد. و به قول شاهزاده، برای بار سوم، اغفال شد.

البته، ساده و پیش پاافتاده انگاشتن اوضاع درونی حکومت و حکم بر جنگ زرگری بودن درگیری های حکومت هم چندان درست نیست. گسست در جمهوری اسلامی اگر با این بی توجهی همراه باشد، ره به همان جایی می برد که جنبش موسوم به سبز برد. نخست) میدان داری اپوزیسیون ها، آرام کردن حرکت ها و سپس) خفگی خودش.

در شرایط فعلی به چند موضع می توان نگریست: نخست) سکوت در برابر درگیری ها و تاکید بر این خیال که حکومت از درون فرو می پاشد. دوم) جانب داری یکی از دو طرف درگیری و گرفتار شدن در تکرار حکومت اسلامی (و حتا شاید به شکل دیگرش) و سوم) تاکید بر مواضع پیشین و تداوم مبارزات؛ موضعی که اپوزیسیون و مردم در قبال شرایط موجود باید بگیرند، همانا تداوم مبارزات در چارچوب آزادی، سکولاریسم و پلورالیسم فارغ از هر اسم و رنگ با تنوع گروه ها و باورها و اتحاد بر سر آرمان های ملی یگانه است.

حکومت اسلامی، نه یک شخص است که با آمدن و رفتن و عوض شدنش، بهبود و پیشرفتی در آن روی دهد و نه نیرویی در درون آن می تواند زمینه ساز حرکت به سوی خواست مردم ایران شود. جمهوری اسلامی، ایدئولوژی-جریانی است که باورمندان آن در هر لباس و گروهی که باشند –خواه اصلاح طلبان خط امامی و خواه داعیان مکتب ایرانی- به شعار خطرناک "مرگ بر ضد ولایت فقیه" ایمان دارند. یعنی حکم بر مرگ و کشتار هرآنکس که جز این جانوران می اندیشد. درگیری های پیش آمده در بستر حکومت نیز از این قاعده بیرون نیست.

در زمینه ی نقشه های دستاندرکاران حکومت برای امروز و فردای ایران، هر تحلیلی که انجام شود، این نکته باید مدنظر قرار گیرد که از آنجا که حکومت به خوبی می داند برای ماندگاری خود و رنگ آمیزی جناح و جبهه های درونیش برای قابل تحمل کردن خود، از سویی، دیگر دوران تاکید بر شعارهای دهان پُرکنی همچون "آرمان های امام راحل" و "خون شهدا" و "اسلام ناب محمدی" گذشته است و از دیگر سو، با موج فزاینده ی "ملیت گرایی" و "ایران پرستی" مردم آشناست، از ابزاری به نام "مکتب ایرانی" و تاکید بر هویت ایران باستان بهره می برد. ادعای ملیت گرایی از سوی کسانی که خود در ویرانی ایران دست داشته اند، سرابی فریبنده بیش نیست.

اگر حافظان دیروز جمهوری اسلامی، ایدئولوژی گرایان تندروی اسلامی، اعتدال گرایان خط امامی و اصلاح طلبان خواهان بازگشت به دوران خمینی بودند، امروز جریانی را علَم کرده اند، که می خواهد با سو استفاده از باورهای میهن پرستانه ی مردم و موج پر اوج ناسیونالیسم، عده ای را برگرد خود جمع کند و بفریبد. نکته ی شگفت در آنجاست که بازیگر این سناریو، شخصی است که بیشترین تخریب را بر آثاری ملی و باستانی این سرزمین وارد کرده است؛ اسفندیار رحیم مشایی و هم پالگی هایش که نقش اصلی را در آبگیری سد سیوند و نابودی تنگه ی بلاغی و ده ها اثر باستانی دیگر داشته اند. (اگر اسکندر به آتش کشید، اینان به آب بستند!)

اما نکته ای که اپوزیسیون در این زمینه باید بدان توجه کند، این است که هرگونه کم کاری در تاکید بر عنصر ملیت گرایی و فرهنگ ایرانی و مفاخر فرهنگی و کوشش در جهت خرافه زدایی از آنها و پالایش آنها از عناصر بیگانه، زمینه ی نیرو گرفتن جناح درون حکومتی مدعی مکتب ایرانی را فراهم می کند.

کوشش همه ی تریبون ها و رسانه هایی که برای سرگردانی یا سردرگمی مردم زده شده اند –از بی بی سی و صدای امریکا تا فارسی1 و...- نیز مردم را دچار سرخوردگی و سرگردانی، افسون دیکتاتوری و خانه نشین شدن می کند. اینجاست که جایگاه و کارکرد رسانه های فارسی زبان مردمی برای آگاهی رسانی به مردم: 1) در زمینه ی تاکید هر چه بیشتر بر هویت ایرانی و فرهنگ ملی، به عنوان تنها عامل پیوند و نقطه ی جوش همه ی مردم ایران با همه باور و زبان و نژاد و قومیت و خرافه زدایی دینی 2) در زمینه ی شرایط موجود و خیزش مستقل و آزادی خواهانه برای سرنگونی کامل جمهوری اسلامی در تمامیت آن و عدم فریب خوردگی سیاسی از گروه ها و پروژه های فریبنده ی درون-حکومتی... بیش از پیش احساس می شود.

با نگرش بر این رویکرد که هیچ کشور و عامل بیرونی نمی تواند سرنوشت مردم ایران را جز خود مردم ایران رقم بزند و هیچ دولت و حکومت بیرونی، دلسوز منافع مردم ایران نیست، یاری رسانی به رسانه ها و تریبون های ملی، بسیار بایسته است. سیاست بلند مدت حکومت، حذف همه ی صداهای واقعی مخالف بوده است. در چارچوب این نقشه ی شوم حکومت تنها تلویزیون های سیاسی قربانی نیستند بلکه حتا کانال های اینترتیمنت و شو ایرانی نیز در تیرس هستند.

***
و سخن پایانی اینکه: برای خشکاندن شوره زار سرخوردگی و سرگردانی و پیرایش درونی مردم ایران از پلشتی های انسانی و اخلاقی و خرافی، بهترین کار امید دادن و پافشاری بر آرمان است و اینکه، پربها گوهر ِ آزادی و شادی از راهِ جانسپاری به آرمان و غم ها به دست می آید:

در سفــــری، کـــان رهِ آزادی است
شحنه ی غم، پیشرو شادی است

و اینکه: برای به زیر کشیدن بیدادگر ِ ستمگری از تختِ زر و زور و تزویر، نخست بایستی تخت افراشته ی آن بیدادگر ِ درون را نابود نمود. زیرا ستمگر چگونه می تواند بر مردم آزاد و سربلند فرمان براند مگر به یاری آن خویِ ستمگری که در آزادیِ آنهاست و آن شرم و سرافکندگی که در غرور و سربلندی آنهاست. و برای زدودن غم از خود، باید دانست که به راستی، آن غم را خود برگزیده ایم پیش از آن که بر ما تحمیل شده باشد. و برای راندن ترس و هراس از خود، باید آگاه بود که جایگاه نخستین این ترس در دل است و نه دست کسی که از او ترسی هست...

و سرانجام اینکه: آزادی را باید خواست و به دنبالش دوید، همچون تشنه به دنبال آب؛ تا آزادگی با آزادی خواه همراه شود:

تشنگان، گر آب جویند از جهان
آب هم جوید به دنیا، تـشنـگان

سروش سکوت
23 اردیبهشت 2570