۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

آقای لطفی! "عشق داند" که "بهار دلکش"ِ شما، خزانِ دلمرده ای شد!



انگار در جَرگه ی هنرمندان و ورزشکاران و بازیگران ایرانی، مُد و مرسوم شده که هر کدام برای خودشان دوره ی اوج و فرازی دارند و دوره ی زمین گیری و فرودی! گویا باید در هر زمان در این زمین سرد که ایران نامیمش، ناامیدانه و خواهشانه از بزرگان و چهره های ملی-میهنیمان درخواست کنیم که: "مردمی بودن و سرشناس بودنشان، مادام و همیشگی و نه دوره ای و موقّتی باشد"!

منظورم، بیشتر از آنکه سَره بودن و ناب ماندن هنر و ورزش و کار این چهره ها و اوج یا فرود ارزش دستاوردهای آنها باشد، ناظر بر شخصیتِ هنری، مردمی و ملی آنان است.

برای همین است که در میان ورزشکاران یا هنرمندان یا بازیگران ایرانی می بینیم برای نمونه حسین رضازاده ها، علیرضا افتخاری هایی و... را که زمانی قهرمان و قوی ترین مرد جهان و پهلوان دل مردمان یا آوازخوان دوست داشتنی می شوند و سپس ناباوارانه آن همه بها و ارزش را به پشیزی واگذار می کنند و سرسپرده ی دستگاهی می شوند که شاید از نظر ملی و مادی این ورزشکاران یا هنرمندان را خشنود کند، اما بجای آن عیار مردمی این چهره های شناخته شده در میان مردمی که زمانی دوستشان داشتند، رنگ می بازد و بدل می شود و زمانی که از آنها چرایی این سقوط و نزول جایگاه را می پرسیم، می گویند که: "ما «سیاسی» نیستیم و هنرمند و ورزشکار و بازیگر نباید «حاشیه ای» باشد!" این، بدترین و زجرآورترین توجیحی است که می تواند مهر و عشق در دلها را حتا به نفرت و کینه در دل هواداران دگرگون کند! وای بر نامآوارانی که مساله ی "مملکت و ملت" برایشان "شعاری سیاسی و حاشیه ای ناچیز" باشد! آری! پهلوان شدن شاید سخت باشد، اما پهلوان ماندن از آن هم سخت تر است!...

با این چکیده ی کوتاه، می خواستم با همه ی ناباوری و دردمندی، نام ]استاد[ هنرمند دیگری را به این لیست بیافزایم؛ محمدرضا لطفی، که زمانی با زخمه های تارش در "بهار دلکش" و "سپیده" و "عشق داند" با آوای شجریان، آیینه ی جان ها را صیقل می زد و هنوز آدم از شنیدن تارنوازیش در چکامه ی "مرغ سحر" با آوای هنگامه اخوان سیر نمی شود؛ همو که با گروه "شیدا" در میان مردمان از کوچه-بازاریان تا دانشگاهیان ، جایگاه ویژه ای یافته بود.

لطفی، چندی پیش و پس از آن سخنان پر مناقشه پس از بازگشت به ایران در مورد اینکه در ایران در بیست سال گذشته چهره ی شناخته شده ی هنری پیدا یا کار سرشناسی ساخته نشده...(که البته در اینجا کاری به آن گفته ها ندارم!) و همچنین پس از آن افت و خیزها و فراز و فرودها در کار هنری و اجراهای کنسرتش (که باز به این مورد هم کاری نداریم!) و حضور چند باره اش در رسانه ی صدا و سیمایی که اساسا "کشتارگاه و فحشکده ی هنر و هنرمند" شده است (که از این نیز در گذریم!!) باز نُقل ِ قیل و قال و بوق بلندگوهای رژیم هنر سوز و هنرمند کش جمهوری اسلامی شده است! و در افسوس و اسفم از پاک شدن وی از لیست "هنرمندان مردمی"ِ دارنده ی "شخصیتِ هنری" و در آن، همین بس که جنجال پیشینش، بازیچه ی دستان پلید و آلوده ی "رجا نیوز"، "فارس" و دیگر پایگاه های دروغ پراکنی نظام ولی فقیه شده است!

اما لطفی برای مطرح کردن خود (در حالی که هم به لحاظ کار هنری و هم شخصیت هنری از اوج، زمینگیر شده است!)، همانند همتای پیشینش، افتخاری، راهی جز کوباندن یک هنرمند مردمی و ایرانی و ملی ندیده: استاد محمدرضا شجریان؛ هنرمندی که به هر روی، هم به لحاظ مردم پسند بودن  کارهایش و هم مردمی بودن شخصیتش، اکنون -چه کسی را خوش بیاید یا نیاید- در اوج و فراز است و با پشتیبانی همیشگیش از مردم، حتا در میان نسل جوانی که با رشد و پرورش در محیط هنر ستیز ایران زیر اشغال حکومت اسلامی، با موسیقی ملی و ایرانی (یا به تعبیر امروزی ها: سنتی) بیگانه شده اند، به نام "استاد آواز ایران" شناخته می شود.

لطفی در گفتگویش با "آسمان" به استاد شجریان خرده گرفته بود که "حالا که حکومت به کنسرت ها و کاست هایت مجوز می دهد، چرا خارج از کشور می روی و با رسانه های غربی که همواره می خواهند «اپوزیسیون» برای حکومت بسازند، مصاحبه می کنی؟..."

این سخن استاد دیروز، محمدرضا لطفی، باور کردنی نیست! آخر چطور یک هنرمند مردمی می تواند همه ی داشته های ملی و مردمی خود را بی خیال شود و اینگونه سخن بگوید؟!

آقای لطفی! نخست اینکه به کنسرت های استاد شجریان تا پیش از انتصابات جعلی جمهوری اسلامی با هزار دردسر و حرف و حدیث مجوز می دادند و آن هم همیشه باحاشیه همراه بود؛ چرا که اساسا شجریان از بدو انقلاب 57، چه با سخنش و چه با آلبوم هایش، اعتراض خود را به رژیم پوچ و پر از دروغ و وعده های توخالی نشان داد (با انتقاد شدید به صدا و سیما و در خواست عدم پخش صدایش و با کاستی همچون بیداد!) خوب، مسلم بدانید که پس از رویدادهای خونین در پی آن انتصابات (و در حالی که همه ی همتایان و همکاران شما همچون شجریان، ناظری، علیزاده و به ویژه استاد بیژن کامکار که پس از آن همه رویدادهای خونین، از شدت غم و درد چندان بیمار بود که حتا نمی توانست به استودیوی ساخت آلبوم "دور تا نزدیک" برود که لحنی کاملا اعتراضی و امیدبخش داشت و... به کشتار مردم با آوا و آهنگشان اعتراض کردند، شما سکوت نمودید! در حالی که پیشتر چانه و زخمه تان برای خوانش رزم نامه ها و سوگ نامه ها برای "برادران توده ای" و به قول خودتان "شهدای 57"! که نادان مآبانه ماهپاره ی دشمن فرهنگ و هنر و مرز این سرزمین –خمینی- را دیدند، گرم و نرم بود!) دیگر هیچ مجوزی برای کنسرت به وی نخواهند داد.

دو دیگر اینکه به کاست های استاد هم مجوز ندادند و به آخرین آن، پس از یک سال مجوز انتشار دادند! سوم) در کجای مصاحبه های استاد شجریان شنیده اید که او از حکومت بخاطر عدم انتشار آثارش گله مند باشد؟! شجریان در این سالها هر چه گفته، اعتراضش به حق کشی مردم و نابودی ایران و فرهنگ و هنرش به دست حاکمیت بوده و هست.

لطفی در جای دیگر گفته: "شجریان یک شرکت اقتصادی به نام دل آواز درست کرده و کار خودش را مانند یک شرکت تولید کننده انجام می دهد و در آمد زایی خوبی هم از گذشته تا به امروز داشته و دارد..."

آقای لطفی، هر کسی مزد مالی و غیر مالی تلاش خودش را می گیرد؛ هنرمند استاد هر چه در آورد و بگیرد، حقش است، مهم مردمی بودن و سرسپرده نبودن به جریانی و وابسته نبودن به دم و دستگاهی از حکومت است. تا یادم است شما هم "ایران-نیامده" مقدمات به قول خودتان "مسترینگ موسیقی" را چیدید که هزینه ی یک دوره اش "خدا-تومان" است و تازه نوازندگان ناشی را هم نمی پذیرید! و باز اگر شما از "دل آواز" یاد کردید، من هم از "آوای شیدا"یی یاد می کنم که بیشتر شبیه بنگاه اقتصادی شده و معمولا آلبوم ها و کارهاش با قیمتی بس گران عرضه می شوند!

در اینجا نمی خواهم از استاد شجریان پدافند کنم، زیرا که شجریان و شجریان ها، در هر زمان و زمینی، مرورایدهای صدف های اقیانوس دل های مردمانشان شده اند و خواهند ماند. پس نه با تازش ها از جایگاه والایشان پایین می افتند و نه با پدافندها به پایگاه نخستینشان باز می گردند. وانکه حتا با این گفتارها و کردارهای چونان شما بر ارزش و ارزندگی آنان افزوده می شود.

سخن بر سر پشتیبانی از جایگاه خود هنر و هنرمند است. شما با خودنماییتان در رسانه ای سرسپرده، به ساز و هنرتان توهین کرده اید؛ ساز و نوایتان را به سوگ نشانده اید و به ساز و نوای حاکمیت به سور نشسته و رقصیده اید! زیرا هر هنرمندی در برابر هنرش، سازش، صدایش و شنوندگان و مردمان کشورش خویشکار است که "شخصیت هنریش" را حفظ کند؛ زیرا در کنار "کارایی هنری" شخصیت هنری نیز بایسته و شایسته است.

استاد محمدرضا لطفی! باور کنید هنوز تار تنازتان و یکه نوازی بداهه نوازیتان را دوست دارم، حتا اگر "افت" کرده باشید؛ هنوز "بهار دلکشت" را گوش می دهم، حتا اگر از "زمستان پرستان" پشتیبانی نموده باشید. اما دلم بدجور گرفته! نمی دانم چه کنم؟ آیا باری دیگر "گریه ی بید"تان را بگذارم و در سوگ هنر "قافله سالار"تان به سوز و سوگ بنشینم؟! چرا باید هنر گرانقدرتان را اینگونه ارزان قیمت به نااهلان بفروشید؟! محمدرضای لطفی که اینگونه به شجریان و شجریان ها کم لطفی و به کار و هنر خودت بی لطفی کردی! باور دارم آن روز که در کنسرتت که سازهای گوناگون را یکی پس از دیگری نواختی و ناگهان زخمه و مضراب از دستت افتاد، از اصلت نیافتادی و سازت را کوچک ننمودی! اما آن روز که ناباورانه این سخنان را بر زبان راندی، سازت را دو دستی بر سر یک عمر تجربه ی هنریت شکاندی؟! افسوس...

سروش سکوت

===

1) سخنان لطفی درباره ی شجریان و بازتاب آن در رسانه های حکومتی
2) پاسخ آوا، فرزند شادروان استاد پرویز مشکاتیان به سخنان لطفی
3) پاسخ های استادان علیزاده و متبسم به سخنان اخیر لطفی

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

"تو زن هستی، بودی و خواهی ماند!..." به مناسبت 25 نوامبر، روز جهانی رفع خشونت علیه زنان



در چارسوی زمین و زمان از دیروز تا امروز و از امروز تا فردا
بر چهره ی توهش قرون و عصیانی اعصار و سده ها ی خون و جنون

در تلاطم تاریخ تلخ و تاریک بشری که خودکامگی و خودمداری بیداد می کرد
تنها نام تو درخشیدن گرفت
پرچم دار و طلایه دار بینش و بیداری و خودآگاهی شدی
شالوده ی رستاخیزی را ریختی و جوشش و پویش و جنبش را سبب شدی

خرافه و خفت و خموشی و خمودگی و خفتگی را
نقصان و کمال و تعصب و عصبیت را
برتری و بدتری نژاد و جنسیت را
به ورطه ی نابودی و کسادی کشاندی

مردانگی و نرینگی را
مرد سالاری و خشونت گرایی را
به زیبایی و خردمندی و نیکویی و جنگاوری و بی پروایی
بر سر مشت آهنین استواریت آختی

آرتمیس دشمن شکن شدی و ناوگان ها را به جلو راندی و در دل دشمنان هراس افکندی
گردآفرید دلاور شدی و دهان مردان جنگ آور را هاج و واج و باز گذاشتی
یوتاب شدی اسکندرها و اسکندزاده های بربر را به عقب راندی و همدوش برادرانت آریوبرزن ها، به دشمن تاختی
ماندانا شدی، کاسندان شدی، آتوسا شدی، پورچیستا شدی و خرد و مهر و آگاهی را گستراندی
"ندا" شدی و ندای میهن ستایی و دشمن ستیزی سر دادی
معشوق شدی، عاشق شدی، همرزم شدی، مادر شدی...

دین و دیانت را، شرع و شریعت را
که شمشیر خون چکان زن ستیزی و خردگریزی و انسان سوزی است
بی پروا بر گرده ی دینکاران کوباندی

آری! تو زن هستی، بودی و خواهی ماند
هم دوش هم، هم تراز مرد
و گاهی برتر و بهتر ز مرد

* * *

در روز جهانی منع کلیه ی اشکال خشونت علیه زنان، در حالی که هنوز (به ویژه) از ایران و خاورمیانه تا مصر و شاخ افریقا، زنان نخستین و اساسی ترین انسان هایی هستند که خشونت خشونت طلبان و بیدادهای قبیله ای مذهبی و فرهنگ های مردسالار و خشک و خشن و زن ستیز انتقام جو و کینه توز، به آنها آسیب می رساند؛ در عصری که دروازه ی تمدن و تجدد و تعقل، زندان های تدین و تقدس و تجاهل را پوسیده نموده و به وسیله ی انسان آگاه و آگاهی انسان می رود که برای همیشه پاره کند، هنوز نص صریح کتب دینی در جوامع مذهبی بویژه قرآن و حدیث در کشورهای اسلام زده، معجون دل بهم زنی از آرا و احکام را در بر می گیرد که سرچشمه ی بی خردی و بی خبری مردمان از حق و حقوقشان و دلیل اساسی نقض این حقوق است.
و زنان این سرآغازان، سرآمدان و پیشروان و پیش بران رستاخیز و جنبش ها، قربانی نخستین این بیدادها هستند.

در حالی وارد این روز می شویم که در ایران زنان در زنجیر توحش افسارگسیخته ی این احکام اسلامی و فرهنگ زن ستیز غالب گرفتارند.

در مصر، در حالی که آمار تجاوز و قتل های ناموسی، در پی انقلابی که سرنوشتش در هاله ای از ابهام است، بیشتر می شود، علیا ماجد المهدی را که در اعتراض به جنسیت گرایی و تفاوت گزاری بین زنان و مردان و انسان ها، برهنه شده بود، در خیابان کتک می زنند! آن هم در روز مبارزه با خشونت علیه زنان. دیدن تصاویر غم انگیز ضرب و شتم علیا (که کردار و گفتار دلاورانه اش می تواند نقطه ی عطفی در بیداری انسانی و عقلانی در مصر و سایر کشورها باشد) زنگ خطری است برای آینده ی مصر.

امروز، زمانه ایست که -در پی دگرگونی های کشورهای دیکتاتورزده ی جهان سومی و رویدادهای موسوم به "بهار عربی"، بیش از پیش خطر به قدرت رسیدن اسلامیون و افراطیون که شارعان خوف انگیز شرعیات خوفناک زن ستیزانه ی اسلام هستند، می رود- بایستی بدون پرده و پروا و ملاحظه و تیصره، خطر "اسلام" و دیانت سیاسی را گوشزد کنیم. از مرداب اسلام، حق و حقوق برابر زن با مرد برخاسته نمی شود، اسلام میانه رو و قرائت رحمانی از اسلام وجود خارجی ندارد و فریبی بیش نیست. قرآن، نخستین و واپسین منبع اسلام و دستوراتش، برای زن، ارزشی هم سنگ و هم چند انسان قائل نیست. اسلام، آفت برابری و زندان زنان است.

* * *

در این روزهای سرنوشت ساز، این زنان هستند که به عنوان مهمترین قشر اجتماع می توانند با اگاه کردن مردم و همچنین نشان دادن تجربه های ویرانگری همچون شورش 57 و استیلای مذهب و به قدرت رسیدن مذهب گراها، از نابود شدن این کشورها و حق و حقوق مردمانشان دفاع کنند.

روز جهانی رفع کلیه ی اشکال تبعیض و خشونت علیه زنان به ویژه با سپاس و ستایش از همه ی کوشش های زنان سرزمین دربندمان ایران گرامی باد.

به امید ایران و جهانی آزاد از مردسالاری و خشونت گرایی و انسان سوزی و زن ستیزی و پایان یافتن مرگ انسان به دست انسان... .

سروش سکوت
4 آذر 2570 ایرانی
25 نوامبر 2011 ترسایی

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

امروز، تنها به ایران و برای ایران بیاندیشیم!



ای که دستت می رسد کاری بکن
پیــش از آن کـــز تــو نیـاید هیچ کار

دیروز

- سی و دو سال پیش شاه مملکت ایران در حالی که درد اشغال میهن و بیماری جانکاه سرطان، روان و تنش را فرسوده بود و فروتنانه (آری فروتنانه!) با این بینش که ماندنش در سرزمینی که "خون" و "خشم" و "جهل" جلوی چشم هم میهنانش را گرفته و غبار کینه آستان دل هایشان را آلوده و اهریمن تازی گری خردهایشان را ربوده، تنها سبب گسترش خونریزی و جنگ و جدال درونی می شود، مرزهای کشورش و خاک پرگوهرش ایران را که دری بسوی پیشرفت و تمدن بدان گشوده شده بود، رها کرد تا در غربت غم انگیز غرب، واپسین دم زندگانیش را با درد و آه و بغض بکشد و از این دنیای پر از دروغ و نیرنگ برود و بدان بدرود گوید.

شاه این مملکت در آن هنگامه ی شوم شورش دوم تازیانِ ننگین ِدستار به سر و تباهی ِخرد و ناسپاسی ِمردمانِ ایران، تنها یک گفتار را بارها و بارها بازگو کرد:

"به ایران بیاندیشید! امروز تنها به ایران بیاندیشید، به ایران، به ایران..."

افسوس و شگفتا که گوش ها چنان کر و چشم ها چنان کور بود که در پس مانده ترین و بی ارزش ترین اندیشه های مردمان آن زمان -از حزب و گروه و دسته های رنگارنگ تا آدم های به قول خودشان غیر سیاسی- کوچکترین و کمترین جایی برای اندیشیدن به ایران و برای ایران نبود.

و محمد رضا شاه که بدین خوی افسارگسیخته ی مردم پی برده بود، آینده ی شوم امروزی ایران را در واپسین سخنان و سفارش هایش بیان داشت و تنها خواسته اش را چنین گفت که اگر روزی ایران از فلاکت کنونی رها شد و روی رهایی دید، کالبدش را در میهن خودش در کنار سد ها آزاده ای که در میان شعله های ایران ویرانگر شورش57 سرهایشان به جوخه های دار و سینه هایشان به گلوله های تفنگ سپرده شد، به خاک پر گوهر ایران بسپارند. ندای واپسین ِ واپسین شاه ایران پس از یورش تازیان دوم، به سوگ نامه ی واپسین شاه ساسانیان پیش از تازش نخست تازیان می ماند؛ نخستین را ایرانیان هرگز نشنیدند و حتا به فرمان یک ایرانی-نمای میهن فروش –ماهوی نام- یزدگرد سوم را کشتند! و ندای شاه پهلوی را نیز هیچ کس هیچ کس -حتا برای ایران و اندیشه بدان- نشنید.

پَریروز

- یک هزار و دویست سال پیش، جنگاوری دلاور از سرزمین آذرآبادگان، پس از اشغال ایران به دست عرب های تازی، بر آن شد، تا اشغالگران میهنش را از خاک ایران بیرون راند و دمار از روزگار این متجاوزان نو کیش در آورد و هستی پلیدشان را تار و مار کند.

بابک خرمدین، که می دانست فرجام شوم تاراج گری تازیان چیزی جز ویرانی و اشغال نیست و این ویرانگری فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دامن آیندگان و آینده ی ایران را نیز می سوزاند، گرچه می دانست فرجام راه درازآهنگ نبرد با بَربَرهای تازی چیزی جز کشته شدن نیست، یعنی همان فرجامی که پیش از او نیز آریوبرزن، یوتاب، سیاوش و ده ها دلاور دیگر این مرز و بوم یافته بودند (آریوبرزن و یوتاب را اسکندر و سپاه بَربَرش تیرباران کردند و سیاوش را افراسیاب و سپاه تورانی سرش را بریدند) اما مرگ جاودانه و شرافتمندانه در راه ایران را به زندگی دون و فرومایه برتر شمرد؛ آری: ننگ باشد زندگانی/مرگ بِه، تا که این زندگانی...

بابک که در آغاز دست-تنها و بی کس بود و سرمایه ای برای اندوختن نیرو و توشه ای برای راهی شدن به نبرد با دشمنان نداشت، دل خسته اما پر امید و بی بیم به هر شهر و سامان و ده و دهات و روستا و برزنی رفت تا بتواند برای گردآوری نیروی جنگاور و سرمایه ی نبرد، همیاری و گلریزان و فان ریزنگ کند.

وی، چندین سال توانست سَر ِ ایران را از گزند تازیان درنده و بَربَر بِرَهاند، و در این راه زندگی و فرزند و داشته ها و سرانجام جان خویش را داد؛ آری: "کی فُتَد به خاک آن درخت سبز/آنکه زاده شد از برای عشق//کی شود فنا آنکه شد فدا/در ره وطن، بهر افتخار؟"

و دردا و دریغا که این بار نیز، نا هم میهنی افشین نام، ناجوانمردانه، به تنگ چشمی دستیابی به زر و زور، بابک دلیر را به چنگال کَرکَسانِ خلافت اسلام انداخت؛ آه که تاریخ پر شوکت و شُکوه و پر سوز و سوگ ایران، پر است از این داستان تلخ:  "من از بیگانگان هرگز ننالم/که با من هر چه کرد آن آشنا کرد"

امروز

- امروز از پس ِپشت این روزگاران رفته بر ایران، باری دیگر یک هم میهن، یک آزادی خواه، یک کنش گر دلسوز و دلسوخته ی ایران که بهترین سال های زندگانیش را در رنج دوری از میهن همچنان مانده در بندش گذرانده، یک شاهزاده ی ایرانی (یا هر چیز دیگری که به فرمان تعصبتان بنامیدش!) سخن از آزادی، هم بستگی و اتحاد همگانی، رهایی ایران از چنگ جنگِ دشمن خانگی و بیگانه، تلاش برای نجات جان و آزادی زندانیان، فرمان عفو عمومی و بخشش همگانی و لغو همیشگی دار و اعدام داده است. در تمام این سال ها در هر جای این دنیا چه در سرزمین مادری ایران و چه در جاهای دیگر حقی و دادی از ایرانیان پایمال شد و بیدادی بر آنها رفت، صدای اعتراضش را بلند کرد؛ از کشتار و زندان و جنایت در ایران تا اشرف عراق. از رنج و گرفتاری و مرگ و میر کشتی شکستگان پناهجو در جزیره ی کریسمس استرالیا تا پناهجویان زلزله زده ی شهر وان ترکیه...

او نیز "بابک-وار" کوشیده نیرو و توش و توان ایرانیان را در چارسوی گیتی به دور هم گرد آورد و یک دله و یک آرمان و هم بسته و هم پیمان کند. شاهزاده در همه ی این سال ها کوشیده به ایرانیان "دشمن شناسی" و جلوگیری از "دشمن تراشی" را بازگو کند. زیرا سی سال است که از میان "بر سر هم زدن های بیهوده ی حزبی" و "دست به یقه بردن های بچه گانه ی گروهی" ایرانیان در مجادلات زمان فرسایشان نه تنها دشمن اصلی را که همانا "جمهوری اسلامی" است، گم کرده و نمی شناسند بلکه ناباورانه در میان یکدیگر به دنبال دشمن می گردند و تمام زمان و سرمایه هایشان خرج این بازی های بچه گانه و اتهام زنی های کودکانه گذشته است.

همگان نیک می دانیم که وی از هرگونه دادگری نیک و بد تاریخی و دسته و جناح و حزب بازی مبرا و جدا است و هرچه تاکنون گفته فرا حزبی و ملی بوده است.

من نمی دانم بعد از سه دهه بر سر زدن های حزبی و بازی های درون گروهی از سوی احزاب چپ و راست و چه و چه... و در حالی که ایران در بحرانی ترین روزهای تاریخ خود به دست یک "رژیم بحران آفرین" به سر می برد، کی وقت آن می رسد که همه ی ایرانیان به "مفهوم واقعی کلمه" متحد و هم بسته شوند. آخر فایده ی "رجزخوانی ها" و "جنگ افروزی ها"ی درون-گروهی چه بوده است؟ انگار هنوز تنها چیزی که در این جدل ها از سوی مدعیان آزادی و دموکراسی برای ایران به پستوی فراموشی سپرده شده، خودِ "ایران" است! و من هنوز نمی دانم اندیشه به ایران بدون عصبیت و تعصب و جنگ و جدال کی می خواهد وارد گفتمان و کردوکار سیاسی ِسیاسیّون شود؟!

سخن بر سر شخص گرایی یا سیستم حکومتگری و شایست یا ناشایستی آن نیست؛ به قول خود شاهزاده: "ما تا زمانی که صاحب-خانه نشده ایم، چگونه می توانیم به دکوراسیون و طرح موکت و فرش بیاندیشم؟!" آری تا به مفهوم اشغال ایران نرسیم، نمی توانیم متحد شویم. چرا نمی خواهیم بفهمیم که ایران از ما گرفته شده؛ آن وقت ما می خواهیم هنوز دشمن را از ایران بیرون نرانده، چپ یا راست، پادشاهی یا جمهوری بر آن بنشانیم. شگفت انگیز است!

گفتاری دیگر

- اما در کنار این گفته ها که تازگی هم ندارد، خرده ی دیگری را نیز می خواهم بگیرم و چون عادت به خودسانسوری ندارم، سخنم را بی هبچ پرده ای بازگو می کنم. شاید بر این تکه ی افزوده ی این نوشتارم داوری های زیادی شود، چندان مهم نیست؛ پس همین الآن بگویم که شخصا کار اخیر وبلاگ نویس مصری را می ستایم و همبستگی خود را با هر عمل آزادی خواهانه و ضد سیستم مردسالاری در هر جای جهان اعلام می دارم.

شوربختانه در میان ایرانیان این حقیقت تلخ را شاهدیم که در حالی که ایران خودمان به وسیله ی مشتی وحشی در بند شده و انواع و اقسام ویرانگری ها و جنایت ها در آن روی می دهد، بسیاری چشم بر کشورهای دیگر دوخته اند تا اگر خبری یا رخدادی روی داد، سوژه ای درست کنند، بزرگش کنند و بدان شاخ و برگ بدهند.

در اینکه دفاع از آزادی، حقوق انسان ها و بویژه زنان در هر کشوری بایسته و شایسته است، هیج شکی نیست، اما این درست نیست که مثلا زنان سرزمین خودمان را که سی و اندی سال است از سوی این حکومت اصلا انسان شمرده نمی شوند، فراموش کرده و برای دفاع از یک دختر جوان مصری (که البته کار دلاورانه ای کرده و شایسته ی درود و آفرین و سپاس و ستایش و پشتیبانی است) همه ی آن چیزهایی که در ایران به وسیله ی حکومت و فرهنگی زن ستیز روی می دهد نادیده گرفته شود و با "ژست های سوپر روشنفکرانه" تمام زمان و توان را صرف سوژه پردازی از این خبرها کنیم.

بسیار خوب، ما نیز از اقدام جسورانه ی علیا ماجد –به ویژه در آستانه ی روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان- قدردانی و از او پشتیبانی می کنیم، اما پرسش من از همه ی مدعیان دفاع از حقوق زن این است که چرا اینگونه ژست ها را برای دختران و زنان ستم کشیده ی سرزمین خودتان نمی گیرید؟ مگر آن دختر هم میهن جوانتان را فراموش کرده اید که در خیابان در اعتراض به حجاب و قوانین زن ستیز اسلامی و فرهنگ واپسگرای مردسالار، شلوار از پای بیرون آورد؟ چرا آن زمان این جو جهانی و همگانی در پشتیبانی از او و دختران درون ایران را به راه نیانداختید؟

آیا می دانید زنان در درون ایران چه مشکلاتی دارند؟ آیا می دانید در هیچ جای دیگر دنیا به اندازه ی ایران اشغال شده، به شعور زنان توهین نمی شود؟ آیا می دانید زنان از حق حضانت فرزند محرومند؟ آری مادر را از اساسی ترین و نخست ترین داشته اش یعنی فرزند بی نصیب می کنند! آیا می دانید زنان سرپرست خانوار با چه مشکلات جان فرسایی روبرو هستند و به زور می توانند شکم بچه هایشان را سیر کنند؟ چرا به این گرفتاری های خانمانسوز و دردناک اعتراض نمی کنید؟ چرا آن موقع که زنان و دختران را به اسم طرح امنیت اخلاقی مورد ضرب و شتم قرار می دهند برای دفاع از زنان هم میهن خودتان کمپین نمی گذارید و این لباس ننگین را پاره نمی کنید و به شکلی اعتراضی برهنه نمی شوید (یا هر کار دیگری که جنبه ی اعتراضی داشته باشد) آیا می دانید در ایران خودتان آری در ایران، سن روسپیگری و مصرف شیشه و کراک به چهارده سال رسیده است؟ آری درد زنان و دختران هم میهنمان خیلی عمیق تر از درد زنان و دختران در هر جای دیگر است. خواهش می کنم همگی مدعیان حقوق زن بازتاب و پژواک این صدا شوند و "دایه ی مهربان تر از مادر" برای دیگر سرزمین ها نشوند؛ "چراغی که به خانه ی تاریک خودمان بایسته و روا است به سرای سرزمین دیگر روا نیست!"

آری، درد زنان وطنمان یکی-دوتا نیست که بشود با ژستی مافوق فمنیسنی، به نابرابری های رفته بر آنان اعتراض کرد.

اصلا پرسش من این است چرا این همه وقت و انرژی و توان که برای بحثی پُر دامنه در مورد عمل یک دختر مصری گذاشته می شود، برای اعتراض به جمهوری اسلامی گذاشته نمی شود، چرا در آستانه ی این روزهای سرنوشت ساز برای کشورمان و در بُهبُه ی نشست شورای حکام آژانس انرژی اتمی یا صدور قطع نامه علیه تروریسم جمهوری اسلامی، ایرانیان نباید در ژنو و نیویورک و هر جای دیگر اعتراض خود به رژیم جنگ افروز و جهان ستیز و ایران سوز اسلامی را به گوش جهان برسانند؟ وقتی به مصاحبه ی مطبوعاتی رییس انرژی اتمی ایران می اندیشم، بی اختیار شرمم می آید از اینکه این مردک چرا باید با آن لبخند مسخره ی پلید و با گستاخی تمام سخن از ادامه ی بی چون و چرای فعالیت هسته ای بزند! (هرچند می دانم که این ژست ها جنبه ی داخلی دارد و رژیم مفلوک به وضعیت خراب خود واقف است!) آری، مشکل از کم کاری ماست که رژیم اینگونه گستاخ و جهان بی خیال شده است.

تا ما خودمان را نشان ندهیم و کاری اساسی نکنیم و به ایران نیاندیشیم و از خواب بیدار نشویم و یک کار مثبت در جهت اتحاد همگانی را از سر نگیریم و بدان ادامه ندهیم، آنچه به سود ایران و ایرانی است، رخ نمی دهد.  در میان همه ی گروه های اپوزیسیون، تنها گروهی که تاکنون بر روند اعتراض هایش تداوم بخشیده و کم یا زیاد بدان ادامه داده، سازمان مجاهدین خلق است، اینان حتا اگر تنها برای هدف "نجات اشرف" گرد هم آیند، جای بسی سپاسگزاری دارند و به گمانم این تلاش برای نجات جان عده ای از هم میهنان با هر گرایش فکری و سیاسی که دارند، بسیار سودمندتر و مهم تر و ستودنی تر از کش دادن به مساله ی یک دختر مصری است (باز هم تکرار می کنم کار او شجاعانه، فراموش ناشدنی و شایسته ی سپاسگزاری و پشتیبانی است)

درحالی که هنوز حاشیه پردازی و شاخ و برگ دهی به ماجرای دختر مصری ادامه دارد، ایران ویرانگری دشمنان نیز همچنان ادامه دارد. تشکیلات دروغ پراکن بی بی سی که اخیرا به وسیله ی یک محقق دست نشانده و سرسپرده اعلام کرده بود: "ایرانیان، آریایی نیستند"، به تازگی نیز مدعی شده: "آیین نوروز پایه و اساس ایرانی ندارد و از جاهای دیگر به ایران راه یافته است!"...

این نشان می دهد که اگر ما خموشی و خمودگی و خفتگی پیشه ی خود سازیم و گرفتار خبرپراکنی های دیگر شویم، انیرانیان کم کم وجود خود کشوری به نام ایران را نیز منکر می شوند!

این نوشته، درد دلی بود با همه ی آنهایی که دلی بهر ایران می تپانند و نگران روزگار سرنوشت ساز آنند؛ جا دارد بار دیگر امیدوارانه خواهش کنم:

دست بردارید بخاطر ایران، امروز فقط به ایران بایندیشید، ایران، بخاطر ایران فقط به اتحاد برای ایران بیاندیشید.

سروش سکوت
29 آبان 2570
ایران

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

اسلام، خلیفه گری و آغاز ِ بی پایان "جنگِ هفتاد و دو ملت"



از همان آغازین سپیده دم، تیره و تاریک تاریخ ادیان و بشر متدّین تا به امروز جهان متمدّن، با آنکه سرشت دست ناخورده ی هیچ انسانی به آلودگی برای جنگ و جدال بر سر قدرت طلبی و زورمداری نهادینه نشده، شاهد ظهور و بروز تنش و تشنج و درنده خویی و خشونت گرایی بوده و هستیم.

اساس ادیان، آن زمان که راس و رییس و دم و دستگاه و منبر و محراب پیدا می کنند، و جایگاه اساسی و نخستین خود را -آنگونه که آورندگانشان وعده داده اند: سینه و دل و قلب و روح و روان- فرو می گذارند و به پایگاه اجتماع و اقتصاد و سیاست و قضاوت فرا می روند، زر خواهی و زور مداری و قدرت و ثرورت شالوده ی جدایی ناپذیر آنها و سردمدارانشان می شود. و برای دستیابی به آن جایگاه از هر خون خواری و خون ریزی و خون آشامی نیز اِبا نمی کنند. اینان که در آغاز شعار پُرطُمطراق فضیلت و هدایت و برابری و برادری را داده اند، شمشیر آخته ی رذیلت و گمراهی و نابرابری و بربریت از نیام بر می کشند و جان گیری و جهادگری و جنایتکاری را بایسته و شایسته می سازند.

از این روست که باور هر باورمندی مادام که گوشه ی سراچه ی دل یا کنج طاقچه ی سرای اهلش باشد، کسی با آن سر ناسازگاری ندارد حتا اگر خرد آن مومن در پرتو آن ایمان تیره و تباه شود، خویشکار باور-تباهیش خود اوست. اما زمانی که این باور چونان تیغ تیز سر از نیام به در آورد و با بهره گیری از ساده انگاری گروهی از جایگاه نخستین خود که سینه ی باورمندان است بر سر اندیشه بکوبد و خُوره ی خرد شود و پایه های عقلانیت را در برهوت و باتلاق جهالت غرقه سازد، این باور، بسان شمشیر زهرآلودی است که هیچ باشنده و همبودگاهی را پروای در امان ماندن از آن نیست. رمز مخالف خوانی نگارنده با دیانت و راز اسلام گریزی و سرّ گوش زد گرفتاری ایران امروز نیز به اهریمن این آیین، در همین است؛ وگرنه ما را چه به باور سراچه ی سینه ی فلان باورمند و ایمان گوشه ی طاقچه ی خانه ی بهمان مومن؟!

اسلام، دیانتی است که سرآغازش با چنین شعارهای فریبنده ای بود، اما در نهان و نهاد این شعار چیزی جز فریب از برای طمع ورزی و دستیازی به دارایی بر مبنای زورمندی نبوده و نیست.

یکی دیگر از ویژگی های آشکارا و هویدای اسلام ِ انسان ستیز، جنگ و جدال و فرقه و نحله های فروان بر تارک تاریخ آن است و تا به همین امروز نیز ادامه دارد.

یعنی دقیقا بر خلاف ادعای آورندگان و پیام دهندگان دیروز کیش تازی و پدافندها و سخنان رنگارنگ مدافعان امروزی آن، اسلام نه دیانت خلسه و خلوت و جدای از سیاست بلکه جریانی به تمامه سیاست گرا و حکومت طلب، بنیاد گرا و قدرت طلب، تمامیت خواه و زور طلب است و این دخالت جدایی ناپذیر اسلام و سیاست در متن و بطن آن جای دارد. یعنی خوی و خصال این دین ذاتا نه انسان ساز بلکه انسان سوز است.

هرچند از صدر و بدو اسلام می توان شاهد درگیری ها بر سر قدرت گیری و ماندن بر سر قدرت و دستیازی یا دستکم میل و طمع آن، به سرزمین های دیگر باشیم و جواز صریح آن را از خود قرآن، یعنی بالاترین منبع شناخت اسلام، دریابیم، اما بارقه های نخستین جنگ ها و جدال ها را باید بر سر مساله ی جانشینی محمد و ادامه ی خلیفه گری و روی کار آمدن خلفا و علی و ماجرای موسوم به غدیر خم و حدیث تراشی دل به خواهی محمد برای گماشتن یار دیرین خود –علی- بر سمت ریاست مافیای اسلام ببینیم.

از آن زمان است که به گفته ی تاریخ دانان اسلامی، فرقه و نهله و مذهب و ملت های جور و واجور و رنگارنگی در درون اسلام شکل می گیرد، از تسنن به تشیع و در درون تشیع از زیدی تا اسماعیلی و از علوی تا دوازده امامی! تا هفتاد و دو فرقه که گویا همچنان نیز این درگیری ها به شکل و شمایل دیگری در میان سردمداران اسلام و کشورهای مسلمان روی می دهد.

حافظ بر این ماهیت پر از تفرقه ی فرقه های اسلام، چشمزدی رندانه و کنایه ای جانانه دارد و از مدعیان حقیقت جوی اسلامی به نام افسانه پردازان پوشالی یاد می کند و از انسان خردمند و آگاه و بیدار دل می خواهد این بازی ها و سرگرمی های اسلامی را رها کند:

جــنگ هفتــاد و ملت همه را عـذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زده اند

و شاید منظور حافظ از افسانه، رویا پردازی مسلمین در خصوص غیب شدن و غیبت رفتن منجیان باشد که با داستان کودک ساخته ی مهدی موعود به پایان می رسد تا ولایت والیان و فقها برای تیغ زدن مسلمین تا روز ظهور امام عصر آغاز شود!

پر تفرقه ترین مذهب اسلام همانا تشیع است که داستانش از زمان روی کار آمدن علی آغاز می شود و شیعه هم به معنی پیرو و پیروی (از علی) است و در این میان پر مدعاترین فرقه ی تشیع هم، دوازده امامی است که اساسا هر جریان دیگری غیر از خود را رد می کند، خویشتن را بر حق و دیگران را ناحق می داند و هرکه را با آنها نباشد، بر آنها می داند!

خلیفه گری که هدف پنهانِ آغازین و آشکار ِ پایانی اسلام است، تنها دین فریبی را دکانی برای دستیابی به این هدف مهم می داند. و عید موسوم به "غدیر خم" که دست ساخته ی محمد بود نیز فرصت و فرجه ی مهم و حساس و سرنوشت سازی بود برای تقویت این هدف.

علی، امام نخست شیعیان، تیغ کش وظیفه شناس محمد و سر سلسله ی خلیفه گری و حکومتگری در اسلام است.

وی -همانگونه که تا پیش از رسیدن به جانشینی و ریاست مافیای سرزمین اسلام، فرمانبر حلقه به گوش محمد بود و از ریختن خون هیچ "کافری" روی بر نمی گرداند و به سبب این درندگی و ترسانندگی آنچنان دیگران از او پرهیز می کردند که به گفته ی روایات اسلامی، برای گپ زدن به سیاهی چاه پناه می برد!-  پس از آن نیز آن خوی خودمدار و خودکامه را در خویش نگاه داشت، به گونه ای که به نام بیت المال (بخوانید خزانه ی مافیا!) برای آنکه چند قرص نان بیشتر به برادرش ندهد، دست او را سوزاند.

علی، دشمنانش –یویژه خوارج یعنی از دین خارج شدگان و مارقین یعنی از امت برگشتگان- را که چونان "سگ هار" و حالت آنان را مانند "هاری سگ" (نهج البلاغه، خطبه ی 93) می دانست و یک یک آنان را به شمشیر دو سرش تار و مار کرد.

کتاب موسوم به نهج البلاغه ی او، مجموعه ای از باورهای دگم، منطق گریز، جزم اندیش، نادان و بی درک، قالب نگر، کوته بین، قشر اندیش و تنگ نظر است؛ وی در این کتاب آن چنان از بازگشت به شیوه ی خشک و خشن محمد یاد می کند که خواهی نخواهی لرزه بر اندام هر مخالفی می اندازد! مثلا می گوید: "پیامبر، زناکار محصن را رجم می کرد و سپس بر جنازه ی او نماز می خواند و ارث او را به وارثش می داد، شرابخوار را حد می زد، دست دزد را قطع می کرد، زناکار غیر محصن را تازیانه می زد ولی همه را مسلمان می دانست!" (خطبه ی 127) چنین احکام و اعمال غیر انسانی که علی نیز بر انجام آنها در زمان محمد صحه می گذارد، هنوز نیز در کشورهای اشغال شده ی مسلمان از جمله ایران در بند خودمان انجام می شود!

در جایی دیگری از نهج، علی از زنان (با پوزش از همه ی بانوان ایرانی) با عنوان موجودات ناقص العقل یاد می کند که نیاز به سرپرست و صاحب دارند! پرسش اینجاست: مردان و زنانی که ناشناخته و نادانسته مهر علی و خاندانش را به دل دارند و سنگ او را به سینه می زنند و هیچ منتقد و معترضی را پروای اعتراض بر آنها نیست، آیا هرگز برای یک بار همه که شده نهج البلاغه را خوانده اند و با دیدگاه های علی آشنا هستند؟

امیدوارم، یادمان بماند که ما ایرانی هستیم و باید ایرانی بمانیم:

رستم و زرتـشت را اگر دانی که  کیست
جشن ما عید قربان و غدیر و فطر نیست

ای عــــزیـــزان جمـلــگی هــمـت کنـیــم
ســنـــــت اعــــراب خــــاکستــــر کنـیــم

نوشته: سروش سکوت

پدر در پدر آریایی نژاد (و آیت الله بی بی سی!)




اندکی برای سرگرمی!
 
نتیجه ی یک پژوهش بر روی سنده ی سگی در صحرای کربلا که گفته می شود شمر پس از کشتن امام حسین به آن تبدیل شده، و مقایسه ی آن با دی ان ای امام سید علی حسینی خامنه ای و تشابه جمجمه ی او با سگ مذکور، نشان می دهد که نژاد سگ و رهبر مفلکین و مفنگیان جهان -خامنه ای- یکی است. (البته به سگ بی ادبی نشود، این محققان این رو گفته اند! ظاهرا بیشترین تمرکز بر سنده ی سگ بوده نه خود آن...)
بر اساس این پژوهش شگفت و یگانه ی دانش ژنتیک که در دانشگاه ماسا چُسِت صورت گرفت و از طریق بنگاه سنده پراکنی یونایتد کان دُم بی بی سی نیز بارها پخش شد، توله ی امام خامنه ای آغ مجتبا و توله سگ مذکور، جز گونه ی نایاب از دوقلوهای متشابه هستند.
در این تحقیق که به سرپرستی استاد دکتر پروفسور احمقیان و همکاری استاد دکتر کردان و سگ نژاد قدیمی -هاپو حسین شریعتمداری- انجام شد، پس از حفاری مستراح بین الحرمین و روسپی خانه ی کربلا، بقایای استخوان های گندیده و اسکله ی کله های پوک و گنده و از مغز تهی ائمه السادات و الهدا به ترتیب حسن و حسین و تقی و نقی و فاطی و خدیجه و ام الکلثوم و ام السلمه و غیره، معلوم شده که نژاد سادات خمینی، خامنه ای، خاتمی، جنتی (با پارتی بازی)، اکبر کوسه رفسنجانی (با پارتی بازی) و غیره به آنان امامان همام می رسد.
گفتنی است قرار است از سنده ی این سگ در حرم امام راحل پرده برداری شود.

من از بنگاه لجن پراکنی بی بی سی بیزارم!

پژوهشگر ژنتیکی که از طریق رسانه ی همیشه خرابکار بی بی سی، ادعا می کند، ایرانیان از نژاد آریایی نیستند، یکی از اعضای سازمان میراث (ضد) فرهنگی رژیم است و پس از این کشف بزرگش (!) بدون درنگ با خبرگزاری ایسنا گفتگو می کند تا با خرسندی اعلام دارد که دی ان ای ایرانیان با دی ان ای آریاییان متفاوت است. خنده دار تر از این مگر می شود؟!

می خواستم برای ردِّ گفته های این به اصطلاح دکترای ژنتیک، با دو تن از استادان یکی در عرصه ی تاریخ ایران باستان در درون ایران و یکی پرفسور ژنتیکی در آلمان تلفنی پرس و جو کنم، که دیدم این ادعا بی اساس تر از آن چیزی است که نیازی باشد به لحاظ علمی اثباتش کرد...

هر چند در گفتگویی کوتاه با استاد فریدون جنیدی، شاهنامه پژوه بزرگ، فرنشین بنیاد نیشابور و استاد زبان های باستان، تنها به یک جمله ی ارزشمند ایشان بسنده می کنم که:

"دل قوی دارید که ایران همواره سرزمین نیاکان آریایی ما بوده و این سرزمین را سده ها از گزند دشمنان و تازشگران تا به امروز رساندند!..."

حال برگردیم به ادعای مسخره ی پژوهشگر معلوم الحال؛ با خرد هر چند خُرد خویش، کوتاه پاسخم را می دهم:

1) گویا در این پژوهش، سرچشمه و مبنای آزمایش، "قفقاز" به عنوان مرکز نژاد آریا گرفته شده؛ در حالی که بر اساس گفته های اوستا و شاهنامه و یافته های دو دانش باستان شناسی و زمین نگاری که هر دو گفتارهای اوستا و شاهنامه را تایید می کند، مرکز نژاد آریا، تاجیکستان کنونی می شود؛ زیرا در اوستا، واژه ی ایران ویج (ائیریا وئیجه) یعنی مرکز نژاد آریا، آمده است که بر اساس دانش زمین نگاری این سرزمین که در اوستا از آن با نام کناره ی دریای چیچست (ارومیه) یاد شده، همان تاجیکستان کنونی می شود. و اگر امروز به بافت ریخت نژادی مردمان قفقازی در نگریم در می یابیم که چنین سرزمینی از پس چندین تازش و ویرانگری، نمی تواند دست نخورده مانده باشد و این را می توان از چهر(نژاد) و چهره ی ساکنان آن سامان دریافت.

2) در روزگار باستان، پیش از آنچه که امروزه از آن به نام "مهاجرت آریاییان" یاد شده، مرکز ایران کهن آن روزگار، همین تاجیکستان و ایران ویج بوده. یعنی مرکز نژاد آریا، میان و میانه ی ایران بوده و در واقع مهاجرت آریاییان چیزی جز نقل مکان به سرزمین های گرم تر و جنوبی تر، بخاطر سرمای شدید نبوده است و این است همان مهاجرت آریاییان. پس اگر ایرانیان، که ایرانشان میان و میانه جهان باستان بوده و مرکز سکونت آریاییان را در برگرفته بوده، آریایی نیستند، کدام سامان، از پس چندین جنگ و ویرانگری آریایی هستند و آریایی مانده اند؟

3) به فرض که انجام چنین آزمایشی ممکن باشد، که اگر هم باشد بسیار سخت، طولانی و نیازمند پژوهشی بس گسترده است، مواردی که مورد آزمایش قرار گرفته اند (به گفته ی محقق: 2600 نفر) نخست اینکه باید برای گزینش هر کدام از آنها، این نکته را در نظر گرفت که صرف زندگی کردن کس یا کسانی در جا و مکانی، به معنای از آنها بودن نیست و شاید بررسی زادمان و نسل اینها، خلاف این ادعا را ثابت کند. پس انتخاب این تعداد، بسیار زمان طولانی را می برد و صرفا یک پژوهشگر دانش ژنتیک نیم تواند به تنهایی این تحقیق را انجام دهد. دو دیگر اینکه) صرف همانند نبودن دی ان ای دو گروه مقایسه شونده، به معنای عدم وجود نژاد آریایی نیست (صرف نظر از اینکه مبنای پژوهش نیز اشتباه بوده!)

4) ایرانیان دارای کهن ترین زبان و فرهنگ جهان هستند، زبان اوستاییشان مادر همه ی زبان های زنده ی دنیا است، ادعای وابسته بودن این زبان کهن به شاخه ی موسوم به هند و اروپایی، راهی است برای چسباندن تاریخ فرهنگ و زبان مختصر غربی ها به ایران کهن. پس بجای آنکه پژوهشگران اروپایی یا دل باختگان ایرانی آنها بیایند و در چند و چون کهن یا غیر کهن بودن فرهنگ و نژاد ایرانیان روده درازی کنند، بهتر است رد پای تمدن نداشته و نبوده ی غربیان را به چالش بکشند که اینها از کجا آمده اند و بن و ریشه یشان از چیست؟

5) جناب محقق زرنگ بعد از همه ی سخنانش، ادعا می کند که نژاد ایرانیان غیر آریایی به نژادی ده هزار ساله مربوط به دوره ی کشاورزی می رسد! پرسش اینجاست که این نژاد چه نژادی است، نامش چیست، مشخصه هایش چیست و مبنای بررسی و شناخت و نمونه ی آن از کجا آمده است؟!

اما این پژوهش صوری،  آنجا خنده دارتر می شود که کارخانه ی آخوند سازی –بی بی سی- به سرعت بحث "سادات" را وسط می کشد و اینگونه استنباط می کند که اگر نژاد مهاجران و مهاجمان بر ایرانیان اثر نگذاشته، تخم و ترکه ی سادات به چه کسانی می رسد؟! محقق، ادعا می کند که نسب و تخمه ی سادات در ایران به سادات در هزار و چهارسد سال پیش می رسد! خوب، پرسش اینجاست که نخست) منظور از سادات هزار و چهارسد سال پیش عرب چه کسانی هستند؟ همان ها که به سرزمین ایران تعرض کرده و با تجاوز به زنان ایرانی "کودکان پدر ناشناخته" زاده شدند و این کودکان سید و امت اسلامی نام گرفتند؟! اگر اینها هستند که کجای این جای افتخار و فخر فروشی دارد و جز افسوس و اشک از ستم تازیان وحشی چیزی ندارد. دوم) پژوهشگر نگفته که دی ان ای سادات ایران با دی ان ای جمجمه و استخوان کدام امام و ولی و نبی اسلامی می خواند؟ و اساسا اگر برای غیر آریایی بودن ایرانیان، دی ان ای استخوان های برجا مانده در شهر سوخته، راهگشا بوده، استخوان های سادات هزار و چهارسد سال پیش از کجا آمده!

این چند مورد به ذهن من رسید، هرچند که این تحقیق ارزش علمی آن را ندارد که بیش از این رویش تمرکز شود اما کارشناسان گرامی اگر گفته هایی دیگری در اثبات یا رد این فرضیه دارند، بیاورند.

در پایان باید این نکته را افزود که بنگاه خبر پراکنی آنگلستان، سازمان مخوفی است که سیاست های استعمارگرانه ی روباه پیر را پیاده می کند و اینها این بار به روی پاشنه ی آشیل و چشم اسفندیار جمهوری اسلامی یعنی فرهنگ ایرانی و هویت ملی دست زده اند. رسانه ای خبیث که دستش با رژیم اسلامی در یک دست است.

لینک برنامه ی آیت الله بی بی سی (اکثر ایرانیان آریایی نیستند)
سروش سکوت

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

آقای اکبر گنجی! مردم گفتند: نه غزه نه لبان...، نه خامنه ای


اکبر گنجی که در رنگ و لباس مخالفت با رژیم اسلامی خود را بزک کرده است. اما در پشت این لباس و آن ژست روشنفکرمآبانه، با دست درازی به سیاست "اسراییل ستیزی" -که خمیر مایه و نخست پایه ی جمهوری اسلامی از روز نخست روی کار آمدنش و شورش گری های گستاخانه ی خمینی در زمینه ی اسراییل، با آن همباز و یک رنگ شده- می کوشد، روباه صفتانه، مهر تاییدی بر برنامه ی هسته ای رژیم بزند؛ در پس ِپشت این نیرنگ بازی او نیز سیاستی به جز پلشت خوانی سیاست امریکا و اسراییل در زمینه ی ایران و پیراسته نمایاندن، برنامه ی هسته ای رژیم نیست. یعنی همان کوشش بنیادهای لابی گری جمهوری اسلامی در امریکا همچون نایاک و کاسمی که به نام "صلح" و "جنگ نه" در واقع می خواهند برای ماندگاری رژیم و کوشش در جهت مذاکره ی امریکا با آن، صلح را شعار فریب خود قرار دهند (در زمینه ی تلاش لابی های رژیم در این زمینه هم میهن بزرگوارمان آقای حسن داعی، بسیار گفته و نوشته اند)... .

پس از بالاگرفتن زمزمه های احتمال حمله ی نظامی به تاسیسات هسته ای رژیم توسط غرب، گروه های زیادی از ایرانیان به این خبر (که شاید به لحاظ ظاهر، تکراری اما از نظر محتوا و شدت و حدت آن، بی سابقه بوده!) واکنش نشان دادند؛ بسیاری اساسا هرگونه دخالت نظامی در مساله ی رژِم را رد کرده اند و بیزاری خود را از جنگ و پیکار درک شورمان ایران نشان دادند (از جمله می توان به درخواست اخیر شاهزاده رضا پهلوی در باره ی کوشش در جلوگیری از وقوع یک جنگ در کشورمان، اشاره نمود)

شکی نیست که همه ی این هم میهنانمان، از روی حس میهن پرستی سخن از "جنگ نه" می زنند؛ در اینجا هم اصلا نمی خواهم، باز به این نکته بپردازم که اساسا "جنگ آری" یا "جنگ نه"؛ به گمانم در دو نوشته ی پیشین به طور کامل در این زمینه، نظر شخصیم را به عنوان یک شهروند ایرانی نوشتم.

در این کوته نوشته، می خواهم بار دیگر به گروه هایی اشاره کنم که حکم روباه های حیله گر رژیم را دارند و اگر حواسمان نباشد، ممکن است اقدامات کثیفی انجام دهند.

صرف نظر از همه ی گروه ها و کوشندگانی که بیانیه نوشتند و جنگ را محکوم کردند، یک نامه و در واقع هشدارنامه، بسیار در فضای مجازی پیچید، و بویژه از رسانه هایی همچون رادیو فردا، بی بی سی و صدای امریکا –که معمولا بجای آن که صدای مردمی و بی طرف باشند، صدای سران رژیم، یا سبزهای تازه به دوران رسیده و یا همین روباه های گرگ صفت بره نما شده اند- بارها خوانده شد، بیانیه ی یکسد و بیست نفر از (به اصطلاح) روشنفکرهای ایران در محکوم کردن هرگونه دخالت نظامی در مساله ی هسته ای ایران بود.

در این بیانیه نام هایی همچون فاطمه حقیقت جو (نماینده ی پیشین مجلس شورای اسلامی و ساکن فعلی امریکا) و عبدالعلی بازرگان (فرزند مهندس بازرگان و ساکن فعلی امریکا که بیشتر در زمینه ی تبلیغ برداشت رحمانی! از اسلام کار می کند) به چشم می خورد؛ و البته جای بسی شوربختی و تاسف است که نام های برخی دیگر از کنشگرانی که جز اپوزیسیون واقعی جمهوری اسلامی هستند، نیز از امضاء کنندگان این بیانیه به چشم می خورد؛ به نظر می رسد که این هم میهنانمان، آن اصل که می گوید "پیش از خواندن یا امضاء هر نامه ای، متن و نام دیگر امضاءکنندگان را به دقت بخوانید!" در نظر نگرفته و چشم بسته نام خود را در پایین و پایان آن آورده اند. در اینجا سخن اصلی بر سر متن نامه (یا تایید و عدم تایید جنگ) نیست، بلکه مساله بر سر تنظیم کنندگان این سناریوی نخ نما و هدف پنهان آنها در زیر واژه هایی همچون جنگ ستیزی است!

اما مطرح ترین نام این امضاءکنندگان اکبر گنجی است؛ که چندی پس از انتشار این نامه، در مصاحبه با بی بی سی (که حکم تریبون رسمی او و دوستانش را نیز دارد!) به دفاع از آن پرداخته و با چهره ای برافروخته و خشمی آشکار، به جای آنکه به دشمن اصلی که رژیم اسلامی است، بتازد، گریبان اسراییل و امریکا را چاک کرده و با همان ادبیات سی و دو ساله ی جمهوری اسلامی، به "اسراییل ستیزی" پرداخت! برنامه ای که از سوی سایت های حکومتی جمهوری اسلامی هم مورد بهره برداری و استناد قرار گرفت! (از جمله سایت جام نیوز) و این نشان می دهد که گنجی برای رژیم چه وزن سنگینی دارد!

اکبر گنجی، اخیرا نیز در برنامه ی خود در تلویزیون اندیشه، با عنوان "نه نتانیاهو، نه خامنه ای" سخنان پیشین خود را تکرار کرد؛ "اسراییل یک حکومت جنایتکار و اشغالگر است  که دارای بمب اتمی است و به نمایندگان آژانس یا هیچ کس دیگر اجازه ی بازدید از تاسیسات اتمیش را نداده است؛ چون اساسا نامش در ام پی تی نیست و در سابقه اش جنایت هایی همچون حمله به تاسیسات عراق و سوریه را نیز دارد؛ سوال اینجاست که اگر اسراییل و امریکا بمب اتم را برای دیگران نمی خواهند چرا خودشان به آن مجهز هستند؟ ما خواهان خلع همه ی کشورها از صلاح اتمی هستیم!..."

لازم دیدم پاسخ دیگری به این سخنان گنجی و دوستانش بدهم:

چنین سخنانی که برای یک آدم ناآگاه که گنجی را نشناسد، ظاهری فریبنده و چشم نواز دارند، تکرار همان حرف های احمدی نژاد و مواضع سران جمهوری اسلامی است و هیچ تفاوتی با آنها ندارد. این سیاست اسراییل ستیزی گنجی، همان است که خمینی هم پس از روی کار آمدن برای به آشوب کشیدن منطقه در روزهای نخست پس از شورش 57 در پیش گرفت: نامیدن آخرین جمعه ی ماه رمضان به نام روز قدس، و دخالت کامل در مساله ی فلسطینیان و کشور اسراییل که زمینه ی افزایش درگیری ها از راه تقویت گروه های تروریستی همچون حزب الله و حماس به دست جمهوری اسلامی را فراهم کرد. این نوع طرز فکر در جمهوری اسلامی، در واقع "نانِ ماندگاری" یک رژیم آشوبگر است که بدون بر هم زدن سامان منطقه و دخالت در اوضاع داخلی کشورها، "نانش آجور می شود" و نمی تواند به حیات خود ادامه دهد؛ بنابرین یک سیاست ساده و صرفا مذهبی نیست، بلکه در پشت یهود ستیزی و اسراییل ستیزی رژیم، سیاست مکارانه ی آن نهفته که شالوده ی تفکر جمهوری اسلامی و ولایت فقیه (البته با توجیه قرآنی مبنی بر در هم کوفتن و قلع و قمع "کافران" به دست مسلمین) می باشد.

برای همین است که می بینیم، حجت الاسلام کدیور، آن آخوند سبز، در روز روشن شعار مردم در راهپیمایی اعتراضی را (نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران) به دروغ "هم غزه هم لبنان..." می گوید. پس همانطور که خمینی رهبر شورش آن سیاست را داشت، کدیور و گنجی نیز که جنبش پوشالیشان نیز که خواهان بازگشت به آرمان های امام راحل است، همان سیاست را دنبال می کند.

اما سخن گنجی مبنی بر "اشغالگر و جنایتکار بودن" اسراییل هم دروغی بیش نیست؛ زیرا همه ی سوابق تاریخی نشان می دهد که این سرزمین متعلق به اسراییلیان است و آشوبگری ها و نابسامانی ها در منطقه حاصل جاه طلبی های اعراب فلسطینی و تقویت گروه های تروریستی آنها توسط رژیم است. آقای گنجی که سری هم در کتاب های مذهبی دارد، حتما می داند که بر اساس کتاب مقدس یهودیان –عهد عتیق- از بیت المقدس با عنوان "ارض موعود" و سرزمین وعده داده شده به قوم بنی اسراییل یاد شده؛ بنابراین اگر مسلمانان هرگونه تازش و وحشی گری و ویرانگری به سرزمین های دیگر (از جمله در صدر اسلام و 1400 سال پیش در یورش به ایران) را توجیه شرعی و مذهبی و قرآنی می کنند و کشتار کفار را بایسته که نه، حتا شایسته می دانند! بر اساس تورات نیز، این سرزمین متعلق به یهودیان است و در واقع قوم متجاوز و اشغالگر اصلی، اعراب فلسطینی هستند نه کس دیگر. البته شخصا با هر نوع کشتاری مخالفم، اما بر این باورم که مشکل اصلی فلسطینی ها و شرایطشان، خودشان هستند.

بد نیست در این زمینه، روایتی از سال های پیش را نیز بازگو کنم؛ همیشه یادم است از دوران نوجوانی که ذهنمان در جفنگ گویی های رژیم در خصوص تاریخ معاصر ایران و خط قرمز کشیدن روی خدمات بزرگانی همچون رضاشاه بزرگ، محمدرضاشاه و دکتر مصدق و نیز نابود کردن تاریخ ایران باستان، و خط و نشان کشیدن برای اسراییل (یا به قول سران دزد جمهوری اسلامی: رژیم صهیونیستی؛ در باره ی این واژه ی صهیونیسم هم بنگرید که اشغالگران ایران چقدر بی سواد هستند که هنوز نمی دانند صهیون نام یک کوه است و اساسا صهیونیسم وجود خارجی ندارد!) افسرده شده بود، یادم است همیشه می شنیدم که فلسطینی ها مشتی مردمان تنبل و تن پرور و پر مدعا و راحت طلب و اهل زرق و برق هستند، که وقتی به اراضی خود اکتفا نکردند، چشم طمع بر جاهای دیگر بستند... این تصور همچنان در ذهن من بود که در دوره ی دانشجویی نیز، وقتی در دانشگاه یک دانشجوی اهل کشور فلسطین را دیدم، برایم آن تصور پیشین، بیشتر و بیشتر تداعی شد؛ این دانشجوی فلسطینی که برای اسکانش به جای خوابگاه، "مهمانسرای اساتید" را به او داده بودند! چندی بعد مشخص شد که به یکی از هم کلاسی هایش که یک دانشجوی دختر ایرانی بوده، تجاوز کرده، و حراست دانشگاه در عین شگفتی، تنها جریمه ی او را این نهادند که او را از مهمان سرای استادان به خوابگاه دانشجویان بفرستد!

برگردیم به پاسخ به سخنان گنجی؛ پرسش دیگر این است که هدف از این سخنان چیست، مساله ی اسراییل و داشتن یا نداشتن بمب اتمیش چه ربطی به ایران و مردمش دارد؟ و اساسا مگر می شود جمهوری اسلامی را با هیچ رژیمی مقایسه کرد، این رژیم خطرناک ترین، مهلک ترین و اشغالگر ترین دشمن مردم ایران و مردم جهان است؛ حال تصورش را بکنید که جمهوری اسلامی مجهز به بمب اتم شود، چه بر سر مردم ایران و جهانیان خواهد آمد، حکومتی که یک اعتراض ساده ی مردم را به آن هولناکی سرکوب کرد.

گنجی که اینک اینگونه اسراییل ستیز و غرب ستیز شده، هرگز نمی آید و در مورد ماهیت بنیاد "کیتو" که چندی پیش از آن جایزه ی نیم میلیون دلاری دریافت کرد سخن بگوید که اساسا این جایزه برای چه بود و چرا کمک غرب برای خودش خوب است اما برای مردم در بند ایران، نه!

گنجی، سابقه ی بسیار بدی در "تک صدایی" دارد، او در جریان اعتراضات دو سال پیش مخالفان جمهوری اسلامی در نیویورک، کسانی را که پرچم شیر و خورشید –یعنی نماد اصلی و یگانه ی ملیت و هویت ایرانی و اعتراض به این حکومت اشغالگر تازی انیرانی- در دست داشتند، به محل تظاهرات راه نداد. وی در توجیه این اقدام شرم آور خود، در گفتگو با تلویزیون اندیشه، گفته بود: "این پرچم، پرچم مناسبی است اما پرچم فعلی حکومت ایران نیست و باید در انتخابات آینده تعیین شود که این پرچم ایران است یا نه!" در حالی که: نخست) گنجی نماینده ی مردم ایران نیست و نمی تواند از جانب آنها دخالت کند و مانع آوردن نماد (به قول خودش) حتا گروهی از ایرانیان شود. دوم: گنجی به خوبی می داند که پرچم ها، نماد ملت ها و مردمان هستند و نه دولت ها و حکومتیان، پس شیر و خورشید نه نمادی سلطنتی و حکومتی و نه متعلق به اقلیتی خاص بلکه نماد یگانگی ملی و کشور ایران است...

پس باید به گنجی و دوستانش بگوییم که: آقای گنجی! مردم ایران با مردم کشورهای دیگر از جمله مردم اسراییل دوست هستند؛ و نگرش خود را به این کشور و همینطور جمهوری اسلامی و هم پیمانان تروریستش در فلسطن و لبنان دادند: "نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران". آنان با این پیام تاریخی به جهانیان نشان دادند: تنها رژیم پتیاره و اهریمنی-ی که باید از روی کره ی زمین پاک شود، جمهوری اسلامی و گروه های تروریستی هم دست آن هستند؛ ایرانیان، قوم یهود و کشور اسراییل را که سایقه ی بیش از سه هزار ساله در تاریخ شکوهمند ایران باستان دارد، دستانشان را به گرمی می فشارد و آغوششان را به تنگی در بر می گیرد؛ همان سان که زرتشتیان را، آشوریان را و دیگر گروه ها را...

آقای گنجی و دوستانتان! اقدام اخیر شما مبنی بر شعار من در آوردی "نه خامنه ای نه نتانیاهو" و این گونه دشمن تراشی ها که خصلت اصلی رژیم اسلامی و جز مشترکات شما است، مورد نفرت مردم می باشد. شما نماینده ی مردم نیستید، ایرانیان با اسراییلیان دوست هسند و نه دشمن؛ شعار "نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران"، یک رویداد تاریخی و نقطه ی عطفی در رشد فکری و مبارزات رو به جلوی  مردم بود.

سروش سکوت
23 آبان 2570