۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

نانوایی، سنگر سازماندهی در برابر دشمن خانگی!



به نظر می رسد تنور داغ جنبش سبز (یا هر آکسیون و اعتراض دیگری چه در درون و چه برون مرز) در خیابان ها و حتا در دنیای اینترنت، سرد شده است. دیگر کاربران تارنماهای اجتماعی هم دل و دماغ چاپ و انتشار پوستر از چند روز قبل، برای فلان فراخوان و بهمان مناسبت را ندارند. حتا سازمان مجاهدین هم که پیش تر توانسته بود گردهمایی های چندین هزار نفره را سازماندهی کند، گویا، کمی (البته نه به اندازه ی حرکت های دیگر) کمرنگ تر شده است.

* * *

بی گمان حکومت توانست، تظاهرات خیابانی و حتا میلیونی جنبش سبز را (گیرم به طور موقتی و مقطعی!) به سکوت و سرکوب بکشاند و پیامد آن، جو نظامی و امنیتی در درون ایران و سردی و سکوت در بیرون از ایران بود. بماند که درباره ی دلیل آن بسیار گفته و نوشته ایم و به طور خلاصه نتیجه ی کلی آن شد که: اساسا" هر حرکتی که مواضع و ابزارها و اهدافش، مشخص نباشد و دوگانگی و تضاد و تناقض داشته باشد، مسلما"، نخست مردم را دچار شک می کند و سپاس آنها را گرفتار سرخوردگی و بی تفاوتی می نماید. و دیگر هم اینکه نوع یک حرکت اعتراضی و گزینه های آن باید متناسب با حاکمیت و واکنش احتمالی آن حکومت نسبت به آن حرکت باشد. یعنی برای نمونه در مقابله با جمهوری اسلامی که ابزاری جز خشونت و سرکوب -آن هم بیشتر و بدتر از هر نوع دیکتاتوری- ندارد، تظاهرات صِرف خیابانی، بدون برنامه و بدون هدف، راه به همان جایی می برد که دیدیم، جنبش سبز برد.

از سوی دیگر نفوذ و رخنه ی حرکتی همچون جنبش سبز، به آن اندازه که باید، در توده ی مردم و نیز شهرهای کوچک نبود، یعنی هدف پس گیری رای یا شعارهای مذهبی، اساسا" سراب و پوشالی بود که برخی از روی آگاهی و روشن بینی و خواندن تاریخ معاصر، دنبال آن نرفتند و آن را بیهوده دانستند و برخی نیز –که عمدتا" مردم عادی و قشر متوسط به پایین جامعه (یعنی اکثریت مردم ایران) بودند- به دلیل اینکه دغدغه هایشان نه "رای و رای-دزدی" حکومت بلکه "نان و نان-دزدی" آنان (در کنار خواست مسلم آزادی) بود، نه امید و دلی به آن بستند و نه دنباله روی آن شدند. زیرا مردم با آنکه خواستار آزادی و رهایی هستند، پیش از اندیشه پیرامون آزادی در فکر تهیه نان شبشان هستند که این کل وقت روزانه مردم را می گیرد و مانع از حضور آنها در تجمعات خیابانی و پیگیری خواسته ها می شود.

به هر روی، بی گمان بیش از اندازه سخن گفتن درباره ی رویدادهای دو سال پیش چیزی جز تکرار مکررات نیست و در این کوته-نوشت هم نمی گنجد و به همان دو بند بالا بسنده می کنیم!

در اینجا می خواهم به این مساله بپردازم که براساس یک رویکرد تاریخی، چه در ایران و چه در سایر کشورهایی که روزگاری گرفتار دشمن یا حکومت های دیکتاتوری بودند، و نیز سرشت خود آن حکومت ها، نوع برخورد مردم و سازماندهندگان آن حرکت فرق می کرده است.

در ایران، از آنجا که از دیرین ترین دوران خسیسه ی این مردمان، آشتی جویی بوده، هیچ وقت ایرانیان، برای کشورگشایی، سرزمینی را ویران نساختند. اما دشمنان همسایه و بیگانگان تا توانستند کینه جویانه تاختند و کشتند و بردند. اما ایرانیان هر بار با درایت خود توانستند، ایران ویران را آباد سازند و گرد مرگ را با اکسیر زندگی بپیرایند.

در این راه، بی گمان، هوش و نبوغ ایرانیان در برخورد با متجاوزانی همچون مقدونیان، تازیان و مغولان و حکومت های جابرانه ی خودمدار(=دیکتاتور) همچون ضحاک، راهی بوده برای پایان دادن به دوره ی ستم آنها یا پاسداری از مرزها و دستاوردهای نیاکان در برابر تجاوز آنها.

جشن های ایرانی و برگزاری گروهی آن –به ویژه در زمان تازیان که به شدت از تاثیر فرهنگ ایرانی آگاه و ترسان بودند- یکی از سنگرهایی بود که ایرانیان با اتکا به آن، هم خود آن آیین ملی را گرامی و زنده نگاه می داشتند و هم همبستگی و همدلی بر سر آرمان ملی را به وسیله ی جشن ها می آزمودند.

در دوره ی ضحاک نیز، فرانک (مادر فریدون و نماد مادران ایرانی) فریدون و کاوه را برای آموزش کیش میترایی و بنیانگزاری یک جنبش فرهنگی برای بازگردادندن همه ی آن مرده ریگ و میراثی که بابلیان (ضحاک) نابود کرده بودند، به کوهستان و نزد دانشمندان می فرستد.

در تاریخ پس از ورود اسلام و تازش تازیان نیز، با اینکه رفته رفته، کیش تازه ی تازی، به زور شمشیر و جزیه، در بخش هایی از ایران اعمال می شود و بر روی باقیمانده ی آتشکده های ویران شده به دست عرب ها، مسجد ساخته می شود، همین مسجد، جایگاهی می شود برای اعتراض به فرهنگی بیگانه و دشمنی خانگی! نخست اینکه: معماری مساجد که تا آن زمان چیزی در حد ساخت و ساز ابتدایی شبه جزیره ی خشک و بیابانی عربستان بوده، با نبوغ معماران و هنرمندان ایرانی، ایرانی می شود و دیگر نمی توان از آن رنگ و بوی اسلام خشن و زمخت شبه جزیره را دید و استشمام کرد. دوم اینکه: مسجد سنگری می شود برای گردهمایی های ایرانیان برای به چالش کشیدن خلفای عرب و سازماندهی برای ابراز مخالفت با آنها... .

دقیقا" همین کارکرد مساجد را می توان در دوره ی انقلاب اسلامی 57 نیز دید؛ زمانی که بچه حزب الهی های خط امامی، یا سیاسیون و به اصطلاح روشنفکران اسلام زده ی آن زمان، در مساجد جمع می شدند و اعلامیه ها و عکس های خمینی را پخش می کردند و در واقع مسجد که به قول خودشان جای عبادت است، پاتوق همین کارها شده بود!...

* * *

با این رویکرد، اگر به پروژه ی نانوایی ها و پنجشنبه های نان، نظر افکنیم نیک در می یابیم که در شرایط فعلی که سکوت و رخوت، همچون وای جغدی شوم، فضای ایران را فراگرفته، نانوایی ها هم می تواند میدانی باشد برای حضور و اعتراض به وضع موجود، و هم سنگری باشد برای سازماندهی جهت اعتصابات، اعتراضات و واکنش ها به کنش های حکومتی. دقیقا" همانند همان کارکرد مساجد که پیشتر آوردم.

مورد بالا پاسخی است به کسانی که می گویند طرح هایی همچون اعتراض به فقر و گرانی قوت قالب مردم یعنی نان در قالب صف های نانوایی، پیش پاافتاده، سطحی، قدیمی و دمُّده است. شوربختانه، یکی از مشکلات اساسی ما نیز دقیقا همین است که گذشته را خوب نمی شناسیم، چون اهل خواندن کتاب نیستیم. براساس همان گذشته، اگر اعتراض به حکومت هایی نظیر جمهوری اسلامی، از میان توده ی مردم که اکثریت جمعیت ایران را تشکیل می دهند، شروع شود، خیلی زود می تواند فراگیر شود  و بقیه ی اقشار را نیز ترغیب به همراهی کند.

یکی دیگر از کارکردهای شروع حرکت ها از نانوایی ها، این است که اگر به فرض یک نانوایی از ترس حضور مردم، وادار به بسته شدن شود، روح اعتراض در میان نانواها، کارگرها و سایر بخش های جنبش کارگری می شود که پس از رویدادهای انتصابات، اساسا برای هرگونه سازماندهی تجمع و اعتصاب ایزوله شده بودند.

از نظر فرهنگی و باورشناسی، در فرهنگ ایرانی نان، آتش و نانوا، همواره شایسته ی احترام بوده اند. به گونه ای که نانوا موظف است برای جلوگیری از ریختن مو در خمیر و آتش، کلاهی سپید بر سر نهد. در باورهای دینی هم می گویند حرمت نان به اندازه ای است که نباید آن را روی زمین انداخت. هیچ کس نمی تواند با برهم زدن صفوف نانوایی یا بی حرمتی به نان و نانوا، مردم خواهان نان و معترض به فقر را مورد ضرب و شتم قرار دهد.

در پایان، تنها می خواهم از بانیان حرکت های خیابانی بی هدف و مقطعی بپرسم، بعد از دو سال از این همه کشتار و ضرب و شتم و بازداشت مردم توسط حکومت سی و سه ساله ی جنایتکار اسلامی، به چه چیز مثبتی رسیدیم و چه کار درخوری انجام دادیم و کجا مانند حرکت مردم سوریه و مصر و تونس، توانستید مردم را متقاعد به ماندن کنید؟

بی گمان، علی رغم سکوت فعلی، معترضان جمهوری اسلامی در ایران بسیار زیادند همچون انباری از باروت برای انفجار. اما جرقه ی این انبار باروت کجاست و چگونه می تواند شعله ور شود؟! به گمانم پیشنهاد حضور در نانوایی ها و داغ تر کردن تنور آنها، می تواند تنور سرد سکوت دروغین اینک را هم داغ کند. پس: ما نان می خواهیم. ما هستیم

سروش سکوت
7 امرداد 2570

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

به بهانه ی 4 و 5 امرداد، سالگشت درگذشت شهریاران پهلوی؛ از ایران سوزی قاجاری تا ایران سازی پهلوی و سیر قهقهرا تا حکومت اسلامی



پیشگفتار: آیین شهریاری ایرانی

واژه ی "خشَترَه وَیریَه" یا شهریور به چمِّ "شاهی و شهریاری آرمانی"، گون(=صفت) و فروزه ای است که در آموزه های فرهنگ ایران باستان، نمادِ "مِینویی"(=آن جهانی) اهورامزدا(=سرور خردمند) و نمودِ "گیتیایی"(=این جهانی) شهر-یار و کشوردار ِ ایرانی است. این واژه همان است که با شهر و شاه دارای یک ریشه و یک ریخت است. بنابراین شاه هم به چم شهر است و هم زمانی که خویشکاری و پادنامی(=لقب) برای کسی می شود، "نگاهبانی و نگاهداری" از شهر یا کشور را می رساند. همانگونه که برای نمونه "شاه نامه"، نامه ی ایرانشهر یا همان کشور ایران است و نه نوشتاری در پیوند با یک شاه ویژه!...

بر اساس چنین بینشی، "آیین شهریاری ایرانی"، شیوه ی کشورداری در ایران باستان بوده و به هیچ روی نمی توان آن را یک "روش دُگم و زُمخت" دانست و شاید بتوان آن را چیزی همانند "پادشاهی پارلمانی" مدرن امروزی دانست. این شیوه در بیشتر دوران ایران باستان (و تا پیش از یورش تازیان) در ایران زمین دیده می شده است. پیشرفت و به روز بودن این شیوه ی کشورداری را می توان در دوره ی اشکانیان (که تا نزدیک به پنجاه سال گذشته، آگاهی زیادی درباره ی این دوره نبود!) دید.

در این دوره ی گرامی (اشکانیان)، نخست: "شیوه ی فدرالی"، در سراسر استان ها و جاهای ایران، انجام می شده است و همه ی دوم با هر نژاد و زبان، در گزینش رهبر و فرمانروای سامان خود آزاد بودند. (براساس گِلنبشته ای که از خوزستان بدست آمده، فرماندار آن سامان، با گردآوری و نظرسنجی از مردم، از شاه مرکزی، خواستار ادامه ی دوره ی زمامداری خود شده است...) این شگرد پیشرفته ی کشورداری، ارتش ایران را بسیار نیرومند می کرده؛ زیرا در این شیوه، هر استان و جایی از ایران، برای خود ارتش و نیروی نظامی داشته که اگر بیگانگان به مرزهای ایران می تاختند، این ارتش با شتاب برخورد می کرده است و همین، نیروی ارتش مرکزی را که کار پدافند پایتخت (تیسفون) را داشت، استوارتر و پایدارتر می ساخت و از همین روی است که در دوره ی اشکانی، پنج بار به تیسفون یورش آورده می شود، اما هرگز فرو نمی ریزد و شکست نمی خورد؛ اما در زمان ساسانیان که شیوه ی فدرالی انجام نمی شده، تازیان تیسفون را فرو می ریزند!... دوم: در گوشه گوشه ی این کشور، در دوره ی اشکانیان، مردمان با هر باوری در نیایش خدا و دین ویژه ی خود آزاد بودند؛ برای نمونه در آن دوران، در بخش هایی از کرمان، گروهی "مهاجران" زندگی می کردند که "بت پرست" بودند و باورشان با باور مردمان ایران سازگاری نداشته، اما در نیایش کیش خویش آزاد بودند.

اما درست پس از تازش بیگانگان عرب به سرزمین ایران در چهارده سده پیش است که در "زبانِ کشورداری و ادبیات سیاسی ایران"، واژه ی "سلطنت و سلطه"، جای خود را به "شاهی و شهریاری" می دهد. درست از زمانی که خاک ایران به دست بیگانگان تازی که به چشم زر و زور و با تزویر و "دروغ ِ اسلام" و "اسلام ِ دروغ"، به این سرزمین تازیدند، هر آیینه دشمنانی انیرانی، بر "تخت سلطنت" نشستند و "منبر و تخت و عمامه و تاج را با هم برابر کردند" و این سیر قهقهرا تاکنون ادامه دارد!...

در همه ی این دوره ها، به جز چند دوره و چند تن، که برای مرزبانی ایران و کوته کردن دست بیگانگان و زدودن اسلام، کوشیدند (همچون آل بویه، سامانیان، شعوبیه، خرمدینان و بابک خرمی، بهزادان، یعثوب لیث، نادرشاه افشار و...) همواره ایران در اشغال بیگانگان بوده است؛ خواه ترک تباران غزنوی، خواه مغول نژادان قجری و اینک نیز تازی زادگان اسلامی!...

ایران سوزی قاجاری و حکومت اسلامی و ایران سازی پهلوی ها

پس از بیان این چکیده ی کوتاه و آوردن آن نمونه از تاریخ ایران، خوب است که در این روزها که با سالگشت در گذشت شاهان پهلوی هم زمان شده است، اندکی به این دو شخصیت و نگرش بر کرد و کار آنها و نیز ناسپاسی در حق آنها پرداخته شود؛ بی گمان در این کوته نوشت، بررسی و بیان همه ی کارهای این پدر و پسر، نمی گنجد و آنچه می آید بیشتر نگاهی تاریخی و بی طرفانه به کارنامه ی سلسله ی پهلوی است؛

روند پس رفت و واماندگی و جنگ زدگی و چنگ زنی به مذهب و خرافه ها و خو کردن مردم بدان ها، در دوره ی قاجاری به اوج خود می رسد؛ شاهان خودفروخته ی قاجاری که پیش از برکناری یا فروپاشی، خود را "تبعه"ی روسیه یا انگستان می کردند، چیزی که با آن بیگانه بودند، میهن پروری و نوگرایی و پیشرفت و "آزادی و دموکراسی" و خرافه زدایی و خردگرایی و انسان مداری و مرزداری و پاسبانی خاک ایران بود، و بجای آن، این مغول نژادان ایران سوز، تا توانستند به تاراج و چپاول سرزمین ایران و خرافه زایی و خردزدایی و بیگانه پرستی پرداختند و با بستن چندین ننگین نامه، چوب حراج بر خاک ایران زدند.

وضع فلاکت بار مردم ایران و غرق شدن در خرافه های اسلامی و نفوذ گسترده ی بیگانگان در آن زمان، راه را بر هر پیشرفتی بسته بود؛ چه رسد به "آزادی و دموکراسی"! پس-رفت و بی دانشی مردمان در آن زمان را از شیوه و نوع جامه و پوشش مردمان نیز می شود، دریافت. در جایی که حتا پوشش مردمان هم به شیوه ی عرب ها و تازیان بوده است. اسلام، چنان اندیشه و خرد را تیره کرده بود که به راستی می توان گفت در آن دوره اسلام و آموزه هایش حتا تا اندازه ی احادیث و روایات محمد و امامان شیعه منقول در کتاب هایی چون "حلیت المتقین مجلسی" (که ادرار امامان شیعه را هم مقدس می داند و به زن به چشم یک کالای اضافی و دورانداختنی می نگرد!...) اجرا می شده است. دیگر اینکه دستگاه قضا و دادگاه ها و بانک ها و آموزش و پرورش، بر اساس خواست بیگانگان و شیوه ی ارباب-رعیتی و مکتبی اداره می شده است و مملکت پر بوده از بیماری و گری و تفلیس و هزار درد دیگر... .

چنین سرزمینی که در آن همه چیز در چنبر چیرگی بیگانگان و تیرگی خرد مردمان بوده است، به دست افسری می افتد (حال با هر شیوه ای که اسمش را بگذارید خواه کمک انگلستان و خواه هر چیز دیگری!...) که در ظاهر از تحصیلات آکادمیک هم بی بهره بوده است. اما همین شخص که ممکلت با آن همه فلاکت را به دست می گیرد، جز آبادانی و ایران سازی و بیگانه ستیزی چیزی به بار نمی آورد.

رضاشاه بزرگ –که به حق باید او را پدر و بنیانگزار ایران نوین بنامیم- در مدت کوتاه زمامداری خود، وضع نابسامان ایران و مردمانش را در همه ی زمینه ی های اقتصادی، فرهنگی، آموزشی و اجتماعی سامان می دهد. با لغو قوانین زن ستیزانه اسلامی، حجاب اجباری و "یک گونه کردن پوشش"، زنان را از پرده نشینی و برقع و چادر و سیه پوشی بیرون می آورد و هویت انسانی-اجتماعی زنان را در جامعه ی زن ستیز زنده می کند. دست مذهبی ها را از امور کشورداری و سیاست، آموزش و پروش و تربیت و داوری و قضاوت، کوتاه می کند. (سِرِّ دشمنی تاریخی آخوندها تا حکومت اسلامی با رضاشاه را در همین زمینه باید جست!...) دست و پای بیگانگان را از اقتصاد و اجتماع و سیاست و به ویژه صنعت نفت ایران کوتاه می کند (رمز دشمنی و حیله گری بیگانگان با رضاشاه و سپس فرزند او را بایستی در همین زمینه جستجو کرد!...)

رضا شاه، نه تنها به ایرانیان هویت، شخصیت، انسانیت، ملیت و عظمت را باز می گرداند، بلکه مهم تر از آن، به کشور ایران، بزرگی، ارزش و شکوه گذشته را باز می آورد. زمانی که نام ایران را که تا آن زمان به فتنه و خواست بیگانگان و بی توجهی قاجاریان، "پرشیا" بود، به "ایـــــران" بر می گرداند و با این کار بسیار بسیار مهم، نقشه ی استعمارگران را برای استعمار، تجزیه و تحت الحمایگی ایران، نقش بر آب می کند. وی همچنین با بریدن مردم از خرافه های مذهبی و پیوند زدن آنها به آرمان های ملی، نقش اساسی در پر رنگ کردن حس ملیت گرایی ایفا می کند.

اما، اساسی ترین و بنیادی ترین کار رضاشاه را که در تاریخ چند سد سال گذشته ی ایران بی سابقه بوده، باید در انتقال او به قدرت در نهایت صلح و بدون خونریزی دانست. به قدرت رسیدن این گونه ی رضاشاه، سرفصل جدیدی از تاریخ ایران است. تاریخی که تا آن زمان همواره خون و خونریزی را به خود دیده بود و در واقع مفهوم "سلطنت و سلطه" پس از هزار و چهارسد سال، برای نخستین بار در زمان رضاشاه به "شاهی و شهریاری ایرانی" در تاریخ معاصر دگرگون می شود.

پهلوی دوم، محمدرضاشاه، نیز کارهای پدر را ادامه می دهد. هر چند او در قبال خطر اسلامگرایان افراطی، قدرت رضاشاهی را ندارد و همین، یکی از دلایل عمده ی به میدان در آمدن این عده می شود. با این وجود سیر پیشرفت های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگ در دوره ی محمدرضاشاه بسیار شتاب می گیرد. و بی گمان یک خرد دادگر و بی طرف که پرده ی کور تعصبات، چشمانش را نپوشانده، نمی تواند منکر این همه پیشرفت و بالایش ایران شود، آن هم در دوره ای که از چپ و راست و درون ایران آماج هرج و مرج و تباهی این و آن بود!...

بررسی تاریخی، مستلزم نگاه "تطبیقی" است

بسیاری از منتقدان حکومت پهلوی، با ارائه ی چهره ی خشن و سلطه گر از پهلوی ها –به ویژه رضاشاه- لقب دیکتاتور را برای رضاشاه بکار می برند! این گروه که شیوه ی نگرششان به تاریخ، غیر علمی و مبتنی بر همان شیوه ای است که امروز جمهوری اسلامی، بانی آن است، هرگز به این نکته توجه نمی کنند که بررسی رویدادها، دوره ها و اشخاص تاریخی، بدون در نظر گرفتن شیوه ی تطبیقی و مقایسه ای مطالعه (Comparative Study) به کج راهه و یک سو نگری می رسد. کما اینکه یک پژوهشگر و نقاد ادیان نیز بایستی با کنار گذاشتن باورهای شخص خود، دین مورد نظر را با دیگر دین ها به گونه ی مقایسه ای مورد بررسی و نقدر قرار دهد.

بنابراین در بررسی تاریخ معاصر ایران، دوره های قاجاری، پهلوی و جمهوری اسلامی باید با هم مقایسه شود و نمی شود اقدامات یک شخص یا یک دوره ی تاریخی خاص را بدون در نظر گرفتن گذشته و آینده، مورد بررسی قرار داد.

در واکاوی دوره ی پهلوی و دو پهلوی، بدون نظر افکندن بر شرایط آن زمان ایران پیش از آمدن رضاشاه، در دوره ی قاجار و حتی پس از آن در دوره ی حکومت اسلامی، نمی توان بی طرفانه به تاریخ معاصر نگریست. بر اساس این نگرش، جامعه ای که رضاشاه، شاه آن می شود و چند سال کوتاه، آن را زمامداری می کند، هچ مظهری از دموکراسی یا آزادی یا حقوق بشر نداشته که مثلا رضاشاه با به قدرت رسیدنش آن را نابود ساخته باشد!... هرچه بوده همه انسان ستیزی، زن ستیزی و ایران ستیزی بوده است. کدام قدرت موجود و غیر موجود می توانسته به آن جامعه که مردمش به طور سیستماتیک، براساس تعالیم دین، دگر مذهب ها یا زنان را آلوده می پنداشتند، گیاه آزادی و دموکراسی و حقوق بشر را به بار بنشاند؟!... پس منتقدان جدی شاه ستیز، بد نیست اندکی  سرشان را به عقب و جلو برگردانند، نگاهی بر قاجارهای ایران سوز بیندازند که برای نمونه آن وزیر ایران فروش –امین السلطان- می گفت: "ایرانی یک قِران هم نمی ارزد!" و بنگرند به حکومت اسلامی که سی سال است غیر از خرابی و ویرانی و کشت و کشتار هیچ چیز به بار نیاورده و رهبر بیگانه اش، مردم را میکروب و خس و خاشاک می نامد!!...

امروز از پس ستم ایران ویرانگرانه ی حکومت اسلامی، هرآنچه از ایران تاکنون مانده و هنوز به دست اسلامگرایان جانی، نابود نشده، نتیجه ی همان به قول منتقدان، "دیکتاتوری" و "عصا" و "چهره ی جدی" رضاشاهی است. در مقام گزینش نیز هر آدم خردمندی، مسلما "دیکتاتوری رضاشاهی" را بر "دیکتاتوری جمهوری اسلامی" ترجیح می دهد!...

نکته ی دیگر اینکه اساس بررسی بی طرفانه و همه جانبه ی تاریخ –بویژه تاریخ سیاسی- در درنظر گرفتن "ظرف زمان و زمین" دوره ی مورد مطالعه است. یعنی باید نقاط قوت یا ضعف یک دوره را براساس داشته ها و توانایی های بالقوه و بالفعل آن دوره از نظر مکانی و زمانی در نظر گرفت.

پس نمی شود مثلا از دوره ی رضاشاه و آن شرایط ایران و حتا جهان که درگیر جنگ و جدال بوده و هنوز چیزی به نام دموکراسی به طور کامل نهادینه نشده بوده، انتظار دموکراسی در حد اروپا یا امریکا را داشت. خاک بلا زده ای که قاجارها خاکش را آلودند و مردمان آن زمان بدان خو کردند، باردارِ هیچ گیاه آزادی-ای نمی شده است.

* * *

به هر روی همه ی این ملاحظات تاریخی، دیده ی منصف را از این حقیقت دور نمی کند که همه ی شخصیت های تاریخی درستی ها و نادرستی هایی داشته اند و اساسا هر انسانی در زندگیش مشمول درستی یا نادرستی ها می شود. اما چه نیک است که به همه ی کارهای افراد و دوره ها، یکسان و بی عینک تعصب نگریسته شود. زیرا تعصب، چشمان تیزبین ترین پژوهندگان را نیز کور می کند. حال آنکه تاریخ گویا و بینا است و در این راه با هیچ کس شوخی ندارد!...

در این روزگار که پهلوی ستیزی از سوی حکومت ایران سوز اسلامی، سی سال است که دنبال شده است، هنوز باور دارم که ملت ایران به شاهان پهلوی بدهکار هستند و شرایط موجود هم، نتیجه ی همان ناسپاسی تاریخی در حق پدر و پسر است. حق آن است که به احترام کلاه از سر بداریم و از خدمات این بزرگ مرد تاریخ معاصر، سپاسگزاری کنیم.

چهارم و پنجم امرداد ماه، شصت و هفتیمن و سی و یکمین سالگشت درگذشت شهریاران ایران ساز پهلوی –رضاشاه و محمدرضاشاه-، از پس چندین ایران سوزی قجری و اسلامی، گرامی باد.

سروش سکوت
3 امرداد 2570
ایران

فریاد گرسنگان، چه رنگ است؟!


نان، نرخ ِ جان شده است...
جان، ارزان و نان، گران شده است...

روز به روز بطور روزافزون فقر بیشتر می شود و بیداد می کند. هیچ کوشنده ی سیاسی و اجتماعی از درد شکم گرسنه ی هیچ کودک گرسنه ای، خبر ندارد؛ خبر هم داشته باشد، کاری نمی کند.

* * *

دلمان خوش است که مقاله می نویسیم! آخرش که چه؟ به کجا می رویم؟ خواهش می کنم به من نگویید که نوشته هایت همه شکو ِه سرایی می کند! آنچه می بینم را بازگو می کنم... من که نمی توانم چشمانم را ببندم و در ِ گوشهایم را بگیرم و هر چه "مصلحت" گفت، بنویسم!...

نان، نرخ ِ جان شده است. جان، ارزان و نان، گران شده است...

در این های و هو و هیاهوها، در این رنگ بازی ها و دلخوش کن های روزمره، هنوز هم که هنوز است، دخترک گلفروش از صبح زود تا آخر شب، جلوی ماشین ها را می گیرد تا بلکه گلی بفروشد و نانی بخرد تا شکم خواهر کوچکترش را سیر کند یا زیر دست و پای ناپدریش کبودِ کتک نشود.

آن سوتر، پسربچه ای در برق آفتاب، دستانش زیر پیشانیش است و جلویش یک ترازو، مردم رد می شوند، بچه های هم سن و سالش رد می شوند با لباس هایی که او تا به حال هیچ وقت تنش نکرده و آرزو دارد یک بار، یک دست از آنها را بپوشد. در مشتش دویست تومانی است که از صبح تا ظهر دشت کرده، انقدر کهنه است که حرارت دست پسرک آن را به حالت خمیری در آورده است... آخ که این پول حتا یک "نان" هم نمی شود!...

سبز آمد و رفت، رنگ های دیگر هم می آیند و می روند، اما شکم گرسنه ی گرسنگان، گرسنه می ماند...

آهای شمایی که خود را سبز و رنگی می دانید، کجا صدای این قشر جامعه شدید؟! میثم عبادی را یادتان هست؟ همان نوجوان پانزده ساله ی کارگر، برای کمک خرج خانواده اش در آن سن و سال کار می کرد. کمک خرج پدری که توان کار کردن نداشت. حتا رای هم نداده بود، یعنی نمی توانست که بدهد... شما، برای او و خانواده اش چه کردید؟ غیر از این که با این بازی هاتان میثم و میثم ها را به کشتن دادید و خانواده هایشان را بی روزی و بی مرد کار کردید!

آی کسانی که این سایت و آن سایت، ناسزا می گویید و به ما خرده می گیرید که چرا "فراخوان صف های نانوایی" می دهید، شما تا به حال چه کار مثبتی کرده اید؟ برای کودکان کار، برای زنان خانوار، برای معتادان، برای گرسنگان؟! چه گلی به سر مردم زدید، جز رنگین کردن گورستان ها از خون عزیزترین فرزندان این آب و خاک؟!

آری، روی سخنم با شماست. نه با این حکومت که ماهیتش پیداست و اگر نکشد و اگر ندزدد، نمی شود نامش را جمهوری اسلامی گذاشت؛ چون رابطه ی جمهوری اسلامی و جنایت مثل رابطه ی ماهی و آب است، هر دو لازم و ملزوم هم هستند. اما اما اما باید از کسانی ترسید که اصلاح طلب را سبز می کنند و جای برانداز می فروشند. روی سخنم با همه شماست که از شنیدن خبر دوباره ی طرح پنج شنبه های نان، به خود لرزیدید و فحش کاریتان را شروع کردید. چه خبر است؟ از چه می ترسید؟

شمایی که به جنبش ما هستیم خرده می گیرید و توهین می کنید، از شما می پرسم، می دانید در شهرهای کوچک و روستاهای کوچکتر ایران چه خبر است. از رضاییه و ایذه و شهر بابک خبر دارید؟ همین جنبش ما هستیم، در این شهرها و ده ها جای دیگر، چنان صدایش پیچید که فکرش را هم نمی کنید! آنها که دیگر دنبال رای سبز نبودند، دنبال هستی خودشان و ایرانشان بودند.

آیا تاکنون در صف های نانوایی سه سال پیش بودید، آیا ندیدید که از هر طبقه ای با هر دیدگاهی آنجا آمده بود، آنجا می شد رد عشق را دید. دیگر کسی که پول نداشت و گرسنه بود، خجالت نمی کشید به صف نانوایی بیاید، بلکه شادمان از اینکه هم میهنش پول نان او را حساب می کند، در صف می ایستاد.

واقعا از شما می پرسم، در به قول خودتان مبارزه ی سبزتان، "عشق میهن و هم میهن" چه جایگاهی دارد؟! فحش و فحشکاری؟! خط کشی و موازی کاری؟! سانسور و تک صدایی؟!

جنبش نان، درد این مردم است یا جنبش رای؟! 

سروش سکوت

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

"یک رنگی"ِ موضع و ابزار مبارزه، اساس براندازی



تجربه ی انقلاب 57 و بلایای پس از آن، به خوبی گواه این است که آنچه سبب انقلاب به سود آخوندها شد، بیش از آنکه نتیجه ی عمل "اکثریت نادان" باشد، برآیند بی فکری، بی عملی و خردباختگی "اقلیت خائن" بود. آنها که رخت سیاسی بر تن کرده بودند و فکر می کردند که همه چیز را می دانند –بر خلاف توده ی مردم که به ندانستن خود آگاه بودند- در آن دوره، بسیاری از کسانی که زبان به اعتراف و نقد بر "خمینی پرستی ِ روشنفکران" آن زمان (اقلیت خائن) گشودند، از سوی همین گروه به خاموشی وادار شدند و هر کسی را که اندک دلی برای فردای ایران می سوزاند، با این شعار که "حالا وقتش نیست!" به سکوت کشاندند.

شگرد روشنفکران و مخالفان حکومت پهلوی در آن زمان، به کار بردن "دروغ" و "چند رنگی" در مبارزه ی سیاسی بود. دیری نپایید که این گروه ها که خوشبینانه خود را خاک پای خمینی کرده بودند و برای آمدنش (بدون هیچ احساسی جز کینه با نام ایران و میل به کشتار و خونریزی) فرش قرمز پهن کرده بودند، و به خیال خام خود می خواستند از او به عنوان ابزاری برای رسیدن به قدرت استفاده کنند، شکست خوردند و بجای شراکت در حکومت، روانه ی چوبه های دار و جوخه های مرگ شدند.

آیت الله خمینی، که بنیان حکومت را بر دروغ و پیمانشکنی و چند رنگی نهاد (یعنی همان صفت هایی که از دیرباز در ایران باستان، به عنوان دشمنان ایران تلقی شده اند)، به همه ی گروه های مخالف شاه، "نارو" زد و یک شبه، حکومت را در سینی طلا از نیروهای مخالف و رؤسای غربی که طرح روی کار آمدن یک رژیم بنیادگرای مذهبی را زده بودند، تحویل گرفت و به کینه ی دیرین خود برای نابود کردن سرزمین ایران و دستاوردهای پهلوی ها، جامه  ی عمل پوشاند.

ابزار خمینی برای رسیدن به قدرت و تشکیل نظام سراسر دروغش، "دروغ و دورنگی" بود. بی گمان چنین حکومتی همانگونه که روزی خوشبین های هوادارش را (که آنها هم از آلترناتیو و ابزار و مواضع دروغ و فریب استفاده کرده بودند، از سر راه برداشت) بخاطر ماهیتش، دیری نخواهد پایید و دوره ی سیاه آن به پایان خواهد رسید. اما نکته در اینجاست که از پس ِ آن دوره و آن اشتباهات، گروه های مختلف چه تجربه ای اندوخته اند؟ و آیا باز هم باید شاهد تکرار و "دور باطل" تاریخ باشیم؟

در جریان جنبش سبز نیز گروهی اینگونه چو انداختند که از راه اصلاح طلبان معتقد به نظام اسلامی، همچون مهندس موسوی و شیخ مهدی کروبی، می توان گام به گام به مرحله ی براندازی رسید! اینان تا آنجا پیش رفتند که این اشخاص را چهره های موجه برانداز معرفی کردند که چون نمی توانند در داخل ایران حرف و خواسته یشان را بیان کنند، "اینگونه می گویند، در حالی که منظورشان چیز دیگری است!!..."

این افراد و گروه ها که به یک باره –بویژه در خارج از کشور- بر شمارشان افزوده شد، درست مانند سی سال پیش از شخصیت های مخالف دولت (و نه حکومت) –موسوی و کروبی- بت هایی تراشیدند که هیچ کس حق ندارد، حتا کارنامه و پرونده ی گذشته ی این افراد را –که تا همین چندماه پیش از انتصابات، یکی در فرهنگستان هنر و دیگری در حزب اعتماد ملی جمهوری اسلامی فعالیت می کردند- زیر ذره بین بگذارد و بر گذشته و اکنون آنها نقدی وارد کند. یعنی همان: "حالا وقتش نیست"ِ معروفِ سی سال پیش!...

موضع این گروه از مخالفان نیز همانند سی سال پیش، مبتنی بر "راستی و یک رنگی" نیست، بلکه مبتنی بر "دروغ و چندرنگی" است؛ زیرا اینان شخصیتی همچون مهندس موسوی را که با صداقت و صراحت و بلاغت در چندین بیانیه و منشور، سخن از باور به نظام جمهوری اسلامی و قانون اساسی زده است، "تلبیس" می کنند و از او چهره ای را می سازند که نه خود موسوی به آن باور دارد و نه سخنش آن را نمایان می سازد.

اینگونه دروغ بافی در مبارزه ی سیاسی، همانند شخصیت پردازی دروغین از خمینی در هنگامه ی انقلاب اسلامی است. براساس آن تجربه ی تاریخی، اگر مبارزان سیاسی و روشنفکران، همان شگرد دروغ و ناراستی را در مبارزه ی خود بکار گیرند، نتیجه ی شوم دیگری بسان انقلاب 57 خواهد داشت.

سیاست، متعلق به مردم است

یکی از نیرنگ های حکومت اسلامی در سه دهه ی اخیر، این بوده که از سیاست یک غول وحشتناک بسازد که چیزی جز دروغ نیست و این شعار را در دهان مردم جا بیندازد که "سیاست، پدر و مادر ندارد!". عوام و توده ی مردم نیز اینگونه فکر می کنند که "سیاسی بودن" به دلیل این ماهیت سیاست، خطرناک، اشتباه و جرم است و این شعار را برای خود جا انداخته اند که: "ما را چه به سیاست؟!"

در حالی که اگر نیک بنگریم، در هیچ جای دنیا، هیچ آدم غیر سیاسی نمی توان یافت. در واقع انسان از آن زمان که به بلوغ اجتماعی می رسد و وارد جامعه می شود، یک انسان سیاسی است. سیاست متعلق به تک تک افراد یک جامعه است. سیاست به معنی "تدبیر" است که ناظر به سه زمینه ی زندگی افراد می شود:

1) تدبیر شخصی و زندگی فردی
2) تدبیر منزل و زندگی خانوادگی (جامعه ی کوچک)
3) تدبیر اجتماعی و زندگی سیاسی (جامعه ی بزرگ)

بنابراین، سیاست نیز مانند دیگر ارکان زندگی فردی و اجتماعی می تواند هم جنبه ی راست، درست و یک رنگ داشته باشد و هم جنبه ی دروغ و نادرستی و ناراستی. سیاست، فی النفسه یک دیو دو سر نیست که کسی از آن بترسد یا به خاطر آن کسی را به زندان بیندازند، بلکه شگرد حکومت های دیکتاتوری و بویژه از نوع مذهبی این است که از "چهره ی سیاست"، یک خون آشام ترسیم کند تا براساس تزریق این دیدگاه، با مردم فریبی به استبداد و دیکتاتوری خود تداوم بخشد. حال، بماند که یک بخش دیگر معنای سیاست ناظر به کسانی است که شغل سیاسی مانند وزیر، رییس جمهور و... دارند که این مورد هم در هیچ کجای دنیا جرم قلمداد نمی شود!

پس آنها که دیدگاهی این چنین دارند، یا ناآگاهند و یا همچون تفکر بنیانگزار جمهوری اسلامی، "خدعه" می کنند. سیاست، نه یک امر فرازمینی و آسمانی و غیر انسانی، بلکه کاملا زمینی و انسانی است و امری است که به افراد جامعه مربوط می شود.

براساس این دیدگاه، کارها و مبارزات سیاسی نیز باید مبتنی بر راستی و یک رنگی باشد. مردم باید از تاریخ معاصر و تجربه ی انقلاب اسلامی که سرآغاز دوره ی تاریک تاریخ ایران بود، بیاموزند و برای دستیابی به ایران آزاد که مستلزم برکناری و انحلال کامل حکومت مذهبی است، گزینه های زیر را مدنظر داشته باشند:

1) شکستن تابوی گریز از سیاست
2) بدانند که سیاست امری زمینی و انسانی و متعلق به تک تک افراد یک کشور است؛ زیرا یک کشور متعلق به تک تک ساکنان آن است و هر یکی در تعیین سرنوشت آن مسئول هستند.
3) شفاف و یک رنگ سازی موضع و ابزار برای هدف سرنگونی.

اساس هر مبارزه ی سیاسی-اجتماعی، در راستی و یک رنگی موضع، ابزار و هدف است.

سروش سکوت
29 تیر 2570

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

برای ستاره (اشرف علیخانی) در زادروزش؛ ستاره ای در اوین ِ بی آسمان و بی ستاره



آستانِ آسمانِ سیاهِ بی ستاره ی از مهر تهی ِ زندانِ بزرگمان، ایران را
مهر ِ ستارگانی چون تو کیهان نوردی و پرتو افشانی می کردند
از کودکان کار تا زنان بی خانمان، از مردمان ندار تا زندانیان بی پناه

در اینجا تیغ ِ توقیف بر رگِ عشق،
و مُهر ِ ممنوعیت بر تن ِ انسانیت است...

و آری تو فقط مهر و عشق می ورزیدی به هم نوع و هم میهن، به انسان
و جرم تو همین است که انسان هستی و انسان ها را دوست داری...
و اهریمنان ضدِّ عشق ِ ضدِّ انسان در هر زمین و زمانی
می تازند به اهورای عشق و انسان

و شاملو، چه نیک گفت: "ابلها! عدوی تو نیستم، انکار توام"
ستارگانی چون تو، انکار ِ اهریمنانِ ضد عشق و ضد انسانیت هستید
و دقیقا جرم شما همین است: انکار خداوندانِ نفرت و دشمنی با دشمنانِ انسان

و اینک گوشه ای از بندی از زندان کوچکتر ایرانمان، اوین
سقف بی آسمانِ بی ستاره و کُنج ِ نمور ِ تاریک
به مهر نوع دوستیت روشن است
ستاره! به چه می اندیشی؟

امید که آسمان غم زده و از مهر تُهی ایرانمان،
به نور ستارگانی چون تو روشن شود...
به نور آزادی، به نور عشق...

تنها صدایی که از قلم شکسته ام هَوار می شود و فریاد می زند، این است:

"ما هستیم"

دیگر از خود چیزی ندارم که پیشکشت کنم، جز سروده ای از خودت؛

بريز باده كه از روزگار دلگيرم
شتاب كن كه من از انتظار دلگيرم

بريز باده كه رنج خمار ميكُشدم
كه من ز دست دل بيقرار دلگيرم

دلم گرفته ازين تلخكامي ايام
بريز باده كه ديوانه وار دلگيرم

ميان اين همه اندوه و بهت تنهايي
بدون راه گريز و فرار دلگيرم

بريز باده به كامم كه سخت ناشادم
ز دست گريهء بي اختيار دلگيرم

ببين چه ساكت و سردم، ببين چه ساكت و سرد
كزين زمانهء بي اعتبار دلگيرم

ميان اينهمه نامردمي و بي مهري
ز سست عهدي يار و ديار دلگيرم

بريز باده به كام "ستاره" ديگر بار
كه من ز دست غم بيشمار دلگيرم

بريز باده برايم بريز بي پروا
بريز باده كزين روزگار دلگيرم

ستاره جان زادروزت خجسته باد
 
سروش سکوت

"موج موج آرزو"، سروده ای از ستاره با آوای خودش؛ پیشکش به او در زادروزش:

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

نظرسنجی: پنج شنبه های نان، تنها گشایش ِ گره یِ کور ِ سکوتِ اکنون؟!



قرار است، بار دیگر پروژه ی پنج شنبه های نان کلید خورده و اجرایی شود و از یک اعتراض ساده به گرانی نان (که به همان سادگی می توان پیچیده ترین فشار را به حکومت آورد) از راه حضور در صف های بلند نانوایی، گام به گام به سوی سایر حرکت ها و اعتراضات، خیز برداشته شود.

در اینکه در شرایط موجود، سکوت در میان اپوزیسیون و نیروهای مخالف، چه در داخل و چه در خارج ایران، فقطط دست رژیم را برای هرگونه توهش و خشونت علیه زندانیان، زنان، اعدامیان و توده ی مردم و دزدی ثروت های ملی باز و بازتر می کند، هیچ کس شکی ندارد.

اما در این که "گشایش گره ی کور سکوت مرگ آور و مرگ آفرین" چیست و چه می تواند باشد، نظر یگانه و روشنی وجود ندارد.

هموندان جنبش ملی ما هستیم (چه قبولش داشته باشید و چه نداشته باشید) یک پیشنهاد داده اند: "پنج شنبه های نان و برقراری صف های طولانی در برابر نانوایی های سراسر کشور..." این حرکت متعلق به توده ی مردم با هر گرایش، باور، دین، زبان و نژادی است و جنبش ملی ما هستیم، بازگوینده ی آن است؛ کما اینکه سه سال پیش و همزمان با آغاز این طرح نیز بسیاری که در آن شرکت کردند، لزوما عضو یا هوادار جنبش ما هستیم نبودند و بلکه از این طرح اعلام حمایت کردند.

پیشنهاد شما (هواداران گروه های دیگر) چیست؟! اگر براساس بینش و شناخت نسبت به گذشته ی این حرکت، نظر، پیشنهاد و انتقادی دارید، منطقی و بدون فحش و بد و بیراه مطرح کنید؛ زیرا خودتان می دانید که استفاده از واژه های رکیک و ادبیات زشت و غیر ایرانی، نشانه ی ناتوانی، نادانی یا سوء نیت در پاسخ دادن است.

پس عینکِ زشت بینی و بلندگویِ زشت گویی را بردارید و اگر پیشنهادِ بهتر و کارآتری دارید بدهید تا ما هم بدانیم و همراهی کنیم:

"گر تو بهتر می زنی، بستان بزن..."

اگر هم فکر می کنید که این برنامه سودمند است و در شرایط موجود بهترین و تنهاترین گزینه است، بجای بحث و جدل و خطابه، در کار آگاهی دهی و اطلاع رسانی –در فضای مجازی و سطح شهرها- یاریمان دهید...

موافقان و پذیرندگان این برنامه، خواهش می کنم به صفحه ی "پنج شنبه های نان"ِ فیس بوک در اینجـــــــــا بروید و با عضویت در آن، پشتیبانی و پیشنهاد خود را اعلام و بیان نمایید. 
با مهر و سپاس... 
ما هستیم. ما نان می خواهیم...

سروش سکوت
27 تیر 2570

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

ما نان می خواهیم؛ ما رای نمی خواهیم!



چشمزَد به دو سال پیش و رویدادهای در پیوند با انتصابات

به یاد دارم در کش و قوس انتصابات)ِهماره با تقلب)22 خرداد 88 جمهوری اسلامی، در حالی که حکومت کوشیده بود با برنامه ی فریبنده ی مناظره ها، مردم نا امید و رمیده از باندهای گوناگون حکومت –ار اصلاح طلبش تا اصول گرایش- را پای صندوق های پر از دروغ و تقلب بکشاند، داشتم از خیابان می گذشتم؛ بچه ها –که شوربختانه آنها هم از رنگ بازی دغلکاران و صحنه گردانان انتخابات در امان نمانده بودند- مشغول بازی بودند و رفتگر زحمت کش محل هم مشغول جارو زدن پیاده رو بود. یکی از بچه ها با همان لحن کودکان خطاب به پیرمرد رفتگر گفت: "عمو جون! رای شما چه رنگیه؟ سبزه؟" پیرمرد که متوجه ی منظور کودک شده بود، بدون مکث، گفت: " عمو جان! چه فرقی می کنه، سبز و سرخ نداره که، هر کی بیاد اوضاع ما همینه که هست!..."

چشمزَد به سه سال پیش و برنامه ی پنجشنبه های نان

یادم است تا پیش از آشنایی با جنبش ما هستیم و بویژه برنامه ی نانوایی ها و پنج شنبه های نان، آدم مغرور و زودرنجی بودم؛ یکی از چیزهایی که از انجامش فراری بودم، ایستادن در صف های بلند نانوایی و زُل زدن به یک گوشه و گوش دادن به سخنان روزمره و تکراری این و آن بود، تا اینکه نوبتم شود. برای همین تا می توانستم به نانوایی نمی رفتم و نان فانتزی و باگت و یا نان های بسته بندی شده ی ایرانی را از فروشگاه می خریدم. منی که ادعای ایرانی بودن و ایران دوستی می کردم، بخاطر خستگی و تنبلی از ایستادن طولانی در صف نانوایی، از خیر عطر و طعم نان سنگک و تافتون می گذشتم!

اما وقتی طرح پنج شنبه های نان اجرا شد، وقتی برای نخستین بار رفتم و مردم را دیدم که از هر قشر و طبقه آمده اند، در چشم آنها نور دیگری را دیدم. همه می دانستند برای چه آمده اند. انگار عطر واقعی نان ایرانی را حس می کردم. انگار آرد و آب و خمیر این نان، چیز دیگری بود!

آری این نان، خمیرش، مهر به میهن و هم میهن بود... .

چهره ی آن روزهای مردم با اکنون و پس از انتصابات، کاملا متفاوت بود. بجای ناامیدی، برق امید و شوق و میل به پیشرفت و دگرگونی را می شد در چهره ی مردم دید.

تا پیش از آن زمان، به طور معمول و مرسوم، هر از چند گاهی در صف های بلند نانوایی سر نوبت دعوا و درگیری کوچکی روی می داد. اما اینک، هر کس تا می توانست نوبتش را به پشت سری می داد و خودش به تهِ صف می رفت.

من نیز که زمانی از صف های نانوایی، گریزان بودم، اینک دلم می خواست بیشتر بمانم. دیگر از حرف های تکراری حاضران خسته نمی شدم. همه از جنس من بودند و من از جنس آنها. شاید باورتان نشود اما حس بودن در پاسارگاد را داشتم. نقطه ی مشترک آن گردهمایی(روز کورش در پاسارگاد) و این یکی(پنج شنبه ی نان در نانوایی) در هم دلی و هم آرمانی ایرانیان بود؛ همه آمده بودند "هستی" و "کیستی" خود را به رخ بکشند؛ هستی آنها به عنوان آدم و کیستی آنها به عنوان ایرانی... و معنای "ما  هستیم" دقیقا همین است؛ ما هستیم، نقطه ی بلوغ هر ایرانی است. نه، اشتباه نکنید، ما هستیم حزب نیست؛ ما هستیم، همین است که گفتم... .

در صف های نانوایی، کسی نا امید نبود و هرگز مانند آن پیرمرد رفتگر در هنگام انتصابات(که به درستی رای دادن در چارچوب این حکومت را بیهوده دانسته بود) زیر لب زمزمه نمی کرد که "چرا من اینجا هستم و حضور و شرکتم بی فایده است". زیرا همه می دانستند برای چه آمده اند و این حرکت به کدام سمت و سو خواهد رفت. حتا آنها که پیش تر در اثر بخشی این برنامه شک داشتند، بدون ترس یا دلهوره، شادمان و شگفت زده و امیدوار از حضور مردم بودند. آنها دیگر به دنبال گزینش بین بد و بدتر نبودند! همه از پیر و جوان و زن و مرد، برای مهر و عشق آمده بودند. برای نان، برای ایران. آمده بودند تا نانِ عشق به ایران را با هم بخرند. با خود می گفتم: "حتا اگر کمترین نتیجه ی طرح پنج شنبه های نان، همین مهرورزی و یک دلی و یک آرمانی مردم باشد، این طرح پیروز شده و ما پیروز هستیم"... .

حتا پس از رویدادهای خونین جنبش سبز، باز این میل و مهر در من باقی بود که اگر نان خواستیم، پنج شنبه ها همان ساعت 5 به یاد آن روزها بروم و مردم کشورم را ببینم که پیش تر چشم دیدن هم را نداشتند و بیشتر به روبات هایی بی تفاوت به هم نوع شبیه بودند را ببینم که نوبت های خود را به هم می دهند و حتا مایلند پول نان دیگر برادر و خواهر هم میهن خود را نیز حساب کنند!

خیلی خرسندم که این برنامه دگربار آغاز شده است و با خودم پیمان می بندم که تا توان در تنم و جان در قلمم دارم و در زندانِ کوچکتر ِ زندانِ بزرگمان ایران گرفتار نشده ام، این برنامه را گسترش بدهم و بیشتر درباره ی آن بنویسم و بگویم... .

* * *

پس از یادکرد این دو برهه از گذشته، می خواهم بگویم: تا کی می خواهید در گاهنمای جمهوری اسلامی، به دنبال مناسبتی حکومتی-مذهبی -22 بهمنی، عاشورایی، چیزی- بگردید و از چند هفته قبل از آن، فراخوان بدهید و پوستر و کلیپ بسازید و چشم به راه سبز و سرخ ببندید و بعد یا شاهد چند شلوغی بی هدف، چندین دستگیری و شاید لطمه ی جانی و بدنی باشیم و یا شاهد سکوت و پر شدن خیابان از ماموران سرکوبگر...؟! آخر فایده ی این حرکت های نسنجیده چیست؟! مگر 18 تیر، روز جهانی زن و کارگر و... نیامد و هیچ خبری نشد. اگر پیش تر همه ی این گروه ها و جنبش ها، برنامه ای هم برگزار می کردند (همچون گردهمایی زنان در روز زن، سه سال پیش و...) اینک ثمره ی رویدادهای منتسب به سبز فقط دستگیری و طولانی شدن حبس امثال نسرین ستوده و منصور اسانلو و طبرزدی و.. بوده است؟!  

می خواهم با زبان دل از همه ی هم میهنانم جدا از هر رنگ و دسته ای بخواهم که بیایید و با آمدنتان در صف های نانوایی در سراسر کشور، "نان می خواهیم" و "ایران می خواهیم" را فریاد بزنید. نانی که خمیر مهر میهن و هم میهن است. نانی که نرخش نسبت به سه دهه ی گذشته، پانصد برابر افزایش یافته است! نانی که نیاز هر ایرانی است. نانی که خواستنش و اعتراض به گرانیش، نماد اعتراض به همه ی مشکلات و معضلات کشور است. این نان را بخواهید نه آن رایی را که سه دهه است پشیزی برایش ارزش قائل نیستند و به گفته ی خود دوستان سبز، بیست میلیونش را در یک دوره نادیده می گیرند؛ حال چه فرقی می کند سبز باشد یا سرخ یا آبی یا قهوه ای!!...

ما نان می خواهیم
ما هستیم
سروش سکوت
22 تیر 2570

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی؟!



از آن روز دشمن بر ایـران زمین چیـره گشت
که دل ها پر از کین و از مهر بی بهره گشت

دیگر از بیستون صدای تیشه های فرهاد به عشق شیرین و ناله های شبگیر مجنون به عشق لیلی و داستان های پرشور ویس و رامین و وامق و عزرا و بیژن و منیژه و زال و رودابه به گوش نمی رسد. در عوض صدای چرخ های ارابه ی مرگ و اعدام و ضجه های زنان و دختران فنا شده به دست حکومت و فرهنگ زن ستیز، و نداری و گرسنگی پیدا و پنهان، رساتر از هر صدایِ گوش خراشی، گوش را می آزارد.

دیگر مادربزرگ ها داستان عشق امیرارسلان نامدار به دختر پترس شاه فرنگی را کنار گوش های نوه هایشان زمزمه نمی کنند تا بجای "سالوادر و جومونگ و باربی و ویکتوریا"، امیرارسلان و بابک و آرش و کاوه و کورش و آریوبرزن، الگوی بچگی، جوانی، زندگی و عاشقی آنها شود. عشق های ایرانی که پر است از شیدایی و شوریدگی و دلدادگی، جای خود را به دروغ و کینه و خیانت و معشوق کُشی داده است.

در سینه ها بجای مهر، کینه نشسته است!

آنقدر غبار غم، آستان سینه ام را گرفته و اخگر بر جگرم افکنده که حتا توان نوشتن ندارم؛ از آنچه در سرزمین اهورایی ایران به دست اهریمنان روی می دهد؛ در حالی که بر تارک آن نشان الله، شمشیر وار قد برافراشته و اذان گوش خراش، بجای خروس خوان، بامدادان تا شامگاهان، نعره زنان است و به نام همین الله و همان اذان، از روشنای روز تا تاریکی شب، کوس مرگ و کشتن و بوی خون برپا و برقرار است و سپس جانورانی جانی و هار در این خون وضو می گیرند و بر روی جنازه ها نماز برپا می کنند و در گل و بلبل بودن "مملکت امام زمان" پینوکیو وار، دروغ پراکنی می کنند. نه! این سیه رویان، رویِ پینوکیو را هم سپید کرده اند! واقعا اگر "کارلو کلودی"، آفریننده ی این آدمک چوبی دروغگو –پینوکیو- زنده بود، دستاربندان و دروغگوهای حکومت اسلامی را الگوی داستان خود می ساخت!

در سویی، دانشجویی شهرستانی در کنج خوابگاه دانشجویی، رگ دستش را برای نرسیدن به کسی که دوستش دارد، می زند و در کنجی دیگر از پایتخت ماتم زده و در سکوت خفته و به نامردمی خو کرده، جوانی شهرستانی، با پنجاه ضربه چاقو، سینه ی دختری را که ادعا می کند او را دوست داشته، می شکافد و دیده گان به خون، خو کرده و به مرگ الفت گرفته را پروای کوچکترین برخورد و اعتراضی نیست تا پنجاهمین ضربه که واپسین شریان حیات دختر بی پناه را می درد و پس آنگاه کشنده ی جنون زده، دستگیر می شود و باری دیگر، پلیسی که باتومش برای زدن و دسبندش برای بردن مردم عادی معترض به اوضاع بحرانی مملکت، آماده و از نیام برآمده است؛ همچون دیگر رهگذران نظاره گر بی خیال واپسین دم زندگانی "مهسا امین فروغی" است.

از زندان های پر از نخبه و دانشجو، پر از بابک خرم دین هایی که کلیه هایشان عفونت کرده و طبرزدی هایی که کمر ِ ایستادگی ِ زبانزدشان، با همه ی شکنجه ها خم نشده، تا به دانشگاه و سینمایی که بجای دانشجو و هنرمند، بسیجی و باتوم دار در آن هستند، تا به زندانِ بزرگتری به نام ایران که در آن تبهکاران و قاتلان، راست-راست می گردند و امنیت و آرامش و آسایش را از دیگران سلب می کنند و به زن و دختر در روز روشن، در چاردیواری خانه و فضای باز تجاوز گروهی می کنند، ستم و درد جاری است. خوب معلوم است وقتی قاتل و دزد و تبهکار و متجاوز اصلی، خود این نظام است و خانه از پایبست ویران است، اینجاست که به دستان و پاهای حسین رونقی(بابک خرمدین) بیست و شش ساله با دو کلیه ای که 80 درصد کاراییش را از دست داده، روی تخت بیمارستان دستبند می زنند و دستان جوانی را برای زدن پنجاه ضربه چاقو به قلب دختری باز می گذارند!

رویدادی که چند روز پیش رخ داد و در آن پسری دختری را با پنجاه ضربه چاقو کشت، در کنار خیلی رخدادهای دیگری که در هیاهوی شهر و کشور، صدایش در نمی آید، بی اختیار مرا به دوره ی دانشجویی برد. من نیز چون همکلاسی های مهسا، شاهد مرگ همکلاسیم بودم... او را کسی نکشت، جز خودش! چه فرقی می کند که دلیلش "نه" گفتن معشوقش باشد یا بحران روحی دیگری... مهم این است که یک نسل قربانی شده است. قربانی نادانی دیگران و نفرت و کینه ی کاشته شده به دست این حکومت ضد عشق در دلها... دلم به حال مهسا و آن هم کلاسی و همه ی قربانیان کینه و دشمنی و بی اخلاقی می سوزد. دلم به حال "یگانه" آن دخترک 5 ساله ی کارگر میسوزد که بجای تن لطیف عروسک ها، باید تن زبر آجرها را لمس کند و دستان کوچولویش پینه ببندد و صورت زیبایش پیر شود.

راهکار برون رفت

اما چه می توان گفت، جز اینکه:

1) کشور ایران اشغال شده: در ایران،جنگ روی داده و یک قوم متخاصم وحشی، مرز ایران را گرفته. آخر کدام یک از این رویدادها از تجاوز گروهی و عادی شدن قتل و بیش از سه دهه کشتار و شکنجه را در شرایطی به جز یک جنگ و اشغال یک سرزمین می توان دید؟

2) کشور ایران بیمار شده: در ایران اخلاق و انسانیت و عشق و مهرورزی و راستی که دیرزمانی خصیصه ی این مردمان بوده، کم رنگ و کم رنگ شده. "قبح از قباحت افتاده". درست است که دشمن اصلی و اساسی همه ی گرفتاری های اکنون، این حکومت تباهگر است اما به راستی سهم تک تک این مردمان در وضع موجود چیست؟ این خاک گرفتار بی اخلاقی و بی عشقی و ناراستی شده و اینها یک عادت شده، دروغ عادت شده... در چنین خاکی که افیون خرافه و مذهب، خرد مردمان را تیره و دل ها را از مهر بی بهره و نادانی را بر اندیشه چیره کرده، کجا می توان بذر آزادی و دموکراسی را به بار نشاند؟!

اما چه می توان کرد، جز اینکه:

1) یک جنبش فرهنگی-اجتماعی برای ریشه کن کردن خرافه های مذهبی، نادانی، بی خردی، بی اخلاقی، کینه و نفرت و بازگرداندن روشن بینی، دانش و بینش و خرد و اخلاق و عشق و مهر. خوب، بی گمان اگر پروسه ی نشاندن همه ی آن خوها و فروزه های ناپسند و نادرست، هزار و چهارسد سال زمان برده، برکَندن آنها و جایگزینی همه ی منش های نیک و پسندیده هم زمانی بس دراز می برد و در این راه هیچ تعارف و سکوت و ملاحظه و خموشی و مصلحت اندیشی جایگاهی ندارد و بایستی ریزترین رفتارها و کردارهای مردمان را زیر زره بین نهاد.

2) یک پویش همگانی و پله به پله که بتواند در شرایط موجود، مفید فایده باشد. با در نظر گرفتن اینکه مردم کمترین هزینه و تلفات جانی و سلامتی را بدهند. می دانم که پربها گوهر آزادی بهایی سنگین نیز دارد؛ اما در شرایط موجود و در برخورد با حکومت وحشی و سرکوبگر و افسارگسیخته ای که ابزاری جز سرکوب ندارد، چگونه می توان برخورد کرد در عین کمترین خسارت بیشترین کار مثبت هم انجام گیرد؟!

بی گمان، خاموشی و سکوت فعلی نامبارک و مرگ آور است و جز پروا دادن و گستاخ نمودن حکومت برای جنایت های بیشتر و نیز ادامه ی روند مشکلات و مصائب اجتماعی، هیچ بازتابی نخواهد داشت و حکومت نیز که گمان می کند این سکوت نشانه ی پیروزی اش است با خیال راحت به جنایت بیشتر ادامه می دهد.

در چنین شرایطی، چه حرکتی می تواند بار دیگر این مردم را گام به گام به جلو هدایت کند، جز اعتراض به مشکلات اقتصادی، گرانی و فقر و همینطور مشکلات فرهنگی و نبود امنیت برای مردم؟

پشتیبانی از طرح اعتصابها و تجمع های فراگیر و سراسری، نیاز به نیرویی دارد که بتواند مردم را به طور جمعی (نه درصد اندک از مردم) به این کار راهنمایی و متقاعد کند. چیزی که در شرایط موجود و سردرگمی تحت عنوان جنبش سبز، عملا سخت است.

یک پیشنهاد: آکسیون صف های نانوایی

در زمینه ی پرسش بالا، گروه های سیاسی گوناگون می توانند ایده ها و آکسیون هایی را پیشنهاد کنند که در صورت سودمند بودن از سوی گروه های دیگر هم پذیرفته شود. اما، اخیرا جنبش ملی ما هستیم، طرحی را که سه سال پیش جرقه اش زده شد –به نام پنج شنبه های نان (که پس از آن ماند خیلی از حرکت های دیگر تحت الشعاع حوادث پس از انتصابات و جنبش سبز، قرار گرفت)- بار دیگر فراخوان نموده است؛ این طرح عبارت بود از حضور مردم در صف های نانوایی در سراسر کشور و ایجاد صف های طویل، پنج شنبه ها برای خرید نان، تنها با شعار "ما نان می خواهیم" که در واقع بار اعتراضی به گرانی ها و مشکلات اقتصادی دارد.

مزیت های این طرح:

1) همه گیر و سراسری بودن و محدود نبودن این طرح به تهران یا شهرهای بزرگ و در واقع هر نانوایی در هر شهری و منحصر نبودن آن به طبقه ی خاصی از مردم.

2) بسته شدن دست حکمت برای سرکوب و یا یورش به حاضران؛ زیر هیچ ماموری نمی تواند به روی مردم باتوم بکشد که چرا به صف نانوایی آمده اید؛ زیرا مردم خواهند گفت: "ما نان می خواهیم و برای خرید نان آمده ایم".

3) غافلگیر و آچمز شدن سرکوبگران و نیروهای امنیتی حکومت در برخورد با صف های بلند دربرابر نانوایی ها

4) این حرکت می تواند بار اعتراضی گسترده ای به خود بگیرد و صدای این اعتراض را به جهان هم برساند که فکر می کند ایران در سکوت فرو رفته است.

5) پروژه ی صف های نانوایی و پنج شنبه های نان می تواند، مقدمه ی سایر اعتراضات و اعتصابات هم باشد. یعنی در عین دادن کمترین تلفات و لطمات، مردم را گام به گام به سوی سایر آکسیون ها نیز هدایت کند.

همگان باید در نظر بگیرند که این طرح صرف نظر از گروه یا دسته ی خاص، یک روش اعتراضی است و امید است که سایر گروه ها و احزاب نیز در این زمینه، نظرات و پیشنهاداتشان را ارایه داده و در صورت مفید بودن این طرح با آن همکاری نمایند.

سروش سکوت
21 تیر 2570