۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

هفته ی پاسداشت جایگاه آموزگار (از روز فرزاد تا روز فردوسی)



فراخوان برای گرامیداشت هفته ی پاسداشت جایگاه آموزگار
از 19 اردیبهشت (روز جاودانگی فـرزاد کمانگر)
تا 25 اردیبهشت (روز بـزرگـداشت فـردوسـی)

در گاهنمای جمهوری اسلامی، روز آموزگار (معلم) به نام "روز شهادت مطهری" نامگزاری شده است! مطهری، همان مولایی است که در آغاز انقلاب 57، "با احمق خواندن نیاکان ایرانیان و احمقانه خواندن آیین های باستان" نام ننگ از خود برجای گذاشت.

در سال گذشته که دژخیمان رژیم اسلامی، "فرزاد کمانگر" یکی از دلسوزترین آموزگاران کرد این مرز و بوم و از هموندان انجمن صنفی معلمان و کوشنده ی حقوق بشر را در روز 19 اردیبهشت اعدام کردند، بسیاری از میهن پرستان و کوشندگان سیاسی، این روز را روز آموزگار نامیدند.

از آنجا که یک هفته پس از روز جانباختگی و پرواز روان زنده یاد فرزاد کمانگر، روز 25 اردیبهشت، به نام روز بزرگداشت فردوسی نامگزاری شده است و جایگاه فردوسی در زنده نگاه داشتن زبان، تاریخ و فرهنگ ایران به عنوان یک آموزگار ستودنی است، شایسته است که این یک هفته به نام "هفته ی آموزگار" نامگزاری شود.

این رویداد، می تواند دو کارکرد اساسی داشته باشد؛ نخست) زدودن نام گجسته و ناستوده ی مطهری از روان و نهان فرزندان ایران. دوم) جای دادن نام آموزگاری ایرانی که در راه آرمان آزادی و دفاع از حقوق ستم دیدگان، جان خود را پیشکش ایران و کردستان کرد. و همچنین نگرش هرچه بیشتر بر فردوسی بزرگ و شاهنامه ی ستُرگ او.

در سراسر ایران، از شرق تا غرب، از توس و خراسان تا کامیاران و کرمانشاهان، مردم و به ویژه آموزگاران و دانش آموزان و استادان و دانشجویان (حتا در حد چند تن!) با روشن کردن شمع و خواندن سرودهای ملی یا اعتراضی و به ویژه گفتارهایی از شاهنامه، سخنانی در باره ی میهن و حقوق بشر و مبارزه با خشونت و... این روز را گرامی خواهند داشت.

هر سال، در چنین زمانی، شاگردان کم سال اما دریادل فرزاد کمانگر در دبستان، به احترام فرزاد از جای برمی خیزند و این آیین را نگاه داشته اند. آموزگاران، به ویژه در شهرها و روستاهای کردستان و کرمانشاهان، می توانند در بامداد روز 19 اردیبهشت (روز کشته شدن فرزاد کمانگر) به یاد فرزاد، زنگ های دبستان ها را به صدا درآورند.

دانش آموزان و دانشجویان می توانند در چنین زمانی (یک هفته) برای آموزگاران و استادان خود گل و هدیه ببرند.

بی گمان، این روش ها ی فرهنگی، مسالمت آمیزترین و زیرکانه ترین نوع اعتراض به حکومت خواهد بود که هیچ نیروی سرکوبگری هم نمی تواند آن را سرکوب کند. مگر اینکه بخواهند روی دانش آموزان 7-8 ساله بخاطر دادن هدیه به آموزگارانشان، باتوم و چماق بکشند!

باید توجه داشته باشیم که یکی از دلایل عدم توفیق و ماندگاری گردهمایی های خیابانی پس از انتخابات، تطبیق بودن آنها با مناسبت های حکومتی است که فقط مخصوص جمهوری اسلامی می باشد و هیچ نسبتی با خیزش آزادی خواهانه و ملیت گرایانه ی مردم ایران ندارد. لذا چنین حضورهایی هم به راحتی قابل سرکوب و پراکنده شدن هستند و هم راه به آرمان های ملی-میهنی نمی برند.

در مقابل، گردهمایی های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی با ریشه ی هویت ملی و توجه به مردم جای جای این مرز و بوم (و نه فقط پایتخت)، هم ماندگاری دارد و هم هدفمندی.

***

در آستانه ی دومین سالگرد جاودانگی و کشتار ددمنشانه ی پنج جانباخته ی راه آزادی: فرزاد کمانگر، شیرین علم هولی، فرهاد وکیلی، علی حیدریان و مهدی اسلامیان، یاد و نام و آرمانشان را گرامی می داریم و با آموزگارن در بند شورای صنفی معلمان، هاشم خواستار، رسول بداقی و نبی الله باستان، اعلام همبستگی می کنیم.


سروده ی زیر، پیشکش به روان فرزاد کمانگر و دایه سلطنه مادر دلاورش:

فرزاد تو میدانستی
فریاد یک عظمت
وقتی در شکنجه ی شکست نمی نالد
چه کوهیست
بسان زاگرس
فرزاد تو میدانستی
نگاه بی مژه محکوم یک اطمینان
وقتی در چشم حاکم یک هراس خیره میشود
چه دریاییست
فرزاد تو میدانستی
وقتی انسان مرگ را شکست میدهد
چه زندگیست ، پیروزی چیست !
فرزاد تو میدانستی
هنگامی که آنها
گور تو را از پوست -خاک و استخوان آجر  انباشتند
و لب شان به لبخند آرامش شکفت
هنگامی که آنها 
گوشت زندگی تو را
از استخوان های پیکرت   جدا کردند  
چگونه تو طبل سرخ  زندگی را به نوا در آوردی
فرزاد تو میدانستی
استفراغ هرخون از دهان عدام
خدا ی خودرو را می خشکاند
بر خرزهره ی دروازه  ی بهشت
فرزاد تو میدانستی
آنها که انسان ها را با بند ترازوی عدالت  خدای  پنهان شده در آسمان به دار  آویختند 
عادل  نام نگرفتند
فرزاد میدانست
شعر زندگی او ، با قافیه  خونش  
و زندگی شعر من 
با خون قافیه اش  
چه بسیار  
که دفتر شعر زندگی شان  را 
با کفن سرخ یک خون لخته بستند  
شعری با قافیه خون
با کلمه ی انسان
با آهنگ فردا
شعری که راه میرود، میفتد، بر میخیزد ، میشتابد
و به سرعت انفجار یک نبض در یک لحظه زیست
راه میرود بر تاریخ  ایران 
و میکوبد چون خون در قلب تاریخ ، در قلب کردستان 
در قلب انسان 
انسان ، انسان ، انسان ، انسان ها

سروده از: شیلا فرهنگ

سروش سکوت
اردیبهشت 2570
http://weareforiran1.blogspot.com/2011/04/blog-post_29.html

۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

خیز به پا کاوه ها؛ بشکن، بسوزان ضحاک را!



به یاد جوانترین کارگر جانباخته ی راه آزادی
نوجوان هفده ساله، زنده یاد میــثم عبـادی

در حکومت های توتالیتر دیکتاتوری، همواره بیشترین ظلم ها و فشارها بر گرده ی اقشار کم درآمد، توده ی مردم و کارگران است.

حکومت جمهوری اسلامی که اینک با بدنه ی غیر مردمی و ابزار سرکوب خود، از نظر اقتصادی نیز به نوعی دچار فروپاشی درونی است، همواره در مقابل اعتصابات و تشکل های صنفی کارگری ترسان و ناتوان نشان داده است. دستگیری چندین تن از کوشندگان صنفی کارگری، خود گویای این ترس است.

جنبش کارگری در ایران و سایر کشورهای دیکتاتورزده، جهان شمول و همگانی است. یعنی هیچ گروه و حرکتی که بار ظلم دیکتاتوری سرکوبگر را کشیده است، نمی تواند جدای از جنبش کارگری بیندیشد.

در ایران زیر حاکمیت مولایان، شرایط وخیم اقتصادی شامل تورم و گرانی، بیکاری و نداری و رکود تولید و فقر مضاعف، گریبان همه را گرفته است. سالانه هزاران جوان فارغ التحصیل از دانشگاه یا دانشگاه نرفتگان جویای کار، به دلیل بیکاری شدید و عدم وجود شغل، یا به کارهای پاره وقت و کاذب خیابانی روی می آورند یا راهی کارخانه ها و کارگاه ها و معدن ها می شوند، تا به عنوان کارگر، با اندک دست مزد، سختی ها و خطرات کار در کارخانه های غیر استاندارد را به جان بخرند. کارخانه ها و کارگاه هایی که یا با کسادی و ورشکستگی روبرو هستند یا در شرف ورشکستگی می باشند.

در شرایط کنونی و پس از طرح اقتصادی ویرانگر "هدفمند سازی یارانه ها" افزایش قیمت ها، گسترش بیکاری و به تعویق افتادن چندماهه و حتا چند ساله ی حقوق کارگران را بیشتر و بیشتر سبب شده است. بسیاری از فعالان جنبش کارگری، اعضای سندیکا و کوشندگان صنفی در زندان به سر می برند.

بارقه های جنبش آزادی خواهی مردم ایران در بیش از دو سال پیش، برای جنبش کارگری، همانند دیگر جنبش ها دو رویه ی متفاوت داشت: نخست، سبب بیشتر مطرح شدن خواست های صنفی به حق کارگران و نمایان تر شدن اوضاع وخیم اقتصادی آنان شد. دوم، خشونت عریان حکومت و ناکارآمد بودن اپوزیسیون موسوم به سبز و اصلاحات، سبب زندانی شدن کنشگران و منزوی شدن جنبش کارگری شد.

در چنین شرایطی، تنها راه برای برگزاری گردهمایی های ضد حکومتی موثر و راه گشا و فشار بیشتر بر اقتصاد بیمار و در شرف نابودی جمهوری اسلامی، اتکا به تشکل های کارگری و همراهی با خواست های صنفی کارگران است.

لذا، بایسته است که جنبش دانشجویی، جنبش زنان و اپوزیسیون درون و برون مرز جمهوری اسلامی، همبستگی کامل خود را با جنبش کارگران و خواست های مدنی، مردمی و به حق آنان نشان دهد.

11 اردیبهشت، برابر با 1 می، روز جهانی کارگر است. هرچند سرچشمه ی پیدایش این مناسبت، درون ایران ما نیست. اما ردپای مبارزه با ستم بر کارگران را باید در تاریخ کشور خودمان بجویم. کاوه، آهنگری دلیر، نماد جوانان زجرکشیده ای است که به خونخواهی ایرانیان و برای کوباندن ستم ایران سوزی به نام ضحاک، درفش کاویان و گرز گاوسر برمی افرازد. جنبش کارگری، بازتاب خیزش کاوه ی آهنگر برضد ضحاک است.

امروز نیز جوانان ایران ساز میهن، به پشتوانه ی فرهنگ ایرانی و هویت ملی خویش، خواستار برکناری حکومت ایران سوز اسلامی هستند.

روز کارگر، روز پشتیبانی از همه ی زندانیان سیاسی و به ویژه کوشندگان صنفی و سندیکا و خانواده های آنان است. منصور اسانلو، رضا شهابی، رضا درخشان، بهنام ابراهیم زاده، ابراهیم صدری، غلامرضا غلامحسینی و... تنها تعدادی از این کوشندگان هستند که به خاطر فعالیت های مسالمت آمیز صنفی، در زندان های جمهوری اسلامی دربند شده اند.

 روز کارگر، روز هم صدایی با اکثریت مردمی است که حتا در مورد برآورده کردن اساسی ترین و اولیه ترین نیازهای زندگی همچون خوراک و پوشاک و مسکن، ناتوان و کم توانند. ثمره ی سی و دو سال حکومت اسلامی، چیزی جز فقر و بیکاری برای مردم ایران نبوده است.

***

پس شایسته و بایسته است که گروه های مختلف اعم از سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و حقوق بشری و شهروندان عادی، در این روز با کارگران ستم کشیده ی کشورمان یک دل و یک صدا باشند؛ خیز به پا کاوه ها؛ بشکن، بسوزان ضحاک را!

سروش سکوت
6 اردیبهشت 2570

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

سپهر سیاسی فردای ایران: روشن یا تار؟!


آنچه امروز در ایران می گذرد، شاید برای خیلی ها باور کردنی نباشد. به ویژه کسانی که سال هاست خواسته یا ناخواسته در این سرزمین نبوده اند. چراغ سبزی که در اوج سرخوردگی مردم درون و برون ایران و نیز منطقه ی تاریک و آرام خاورمیانه، چشمک زدن گرفت و نور آن همه را –حتا آنها که از "رنگ سبز" بدشان می آمد، اما بخاطر جنبش سبز، سبز شدند!- فرا گرفت، کورسویی بود که به یک باره درخشیدن گرفت. آن زمان بسیاری امیدوار شدند که این حرکت راهی به سوی سرنگونی حکومت اسلامی و دستیازی به آزادی و برابری باشد.

و حالا برای خیلی ها شگفت انگیز است که طوفان جنبش آزادی خواهی که در اوج آرامش خاورمیانه، از ایران آغاز شد، کارکردش بیداری کشورهای دیکتاتورزده ی منطقه بوده است!

یکی از دوستانم که اینک در خارج از کشور می زیید، چند روز پیش از پشت تارهای فضای مجازی، پرسان بود که "چرا در ایرانی که مقدمه ی خیزش بود، اینک در بل بشوی جهان پیرامون ایران، خبری نمی شود؟"

راستش، بهتر آن دیدم که به عنوان یک ایرانی که در درون ایران، در معرض اتفاقات دو سال گذشته بود، بجای تحلیل های کلیشه ای سیاسی سهل ممتنع و آشکار و همه فهم، کمی به لایه های درونی ایران و وجود ایرانیان نفوذ کنم و تصویری از فردای ایران را با هم تجسم کنیم.

آری، دیگر همگان می دانند که جنبش مزین به رنگ سبز، تناقض نامه ای زمخت و ناجوش با خواست های سی و دو سال سرکوب شده ی مردم ایران است. همه ی گردهمایی ها از چند ماه پس از انتخابات و شعارهای ملی گرایانه، آزادی خواهانه، دیکتاتورستیزانه و ضد کلیت حکومت، گویای این ناهمگونی بین جنبش نو زاده و خواست های مردم بود. حتا اگر سران اصلاحات مدعی شوند که برخی در خیابان ها "ساختارها را حفظ کردند" و با شعارهای مذهبی یا در حمایت از سران سبز، با این جنبش همراهی کردند!

به هر روی برای همه ی آنان که خوش بینانه و ساده لوحانه سبز را نماد مبارزات خود کردند، باید آشکار شده باشد که سبز، سرابی از سکولاریسم، دموکراسی و پلورالیسم بیش نیست. یک اصلاح طلب ذاتا دیکتاتور پرست است، ذاتا ضد سکولاریسم است و هرگز نمی تواند به ولایت فقیه پشت کند. چیزی که بسیاری از بلندگوها و افراد میرحسین موسوی و مهدی کروبی و محمد خاتمی در خارج از کشور چو انداختند و با آوردن مباحث گمراه کننده ای همچون: رنگین کمان بودن جنبش سبز، رهبر نبودن و همراه بودن موسوی و... خواستند تا ماهیت اصلی سبزهای اصلاح طلب را بپوشانند. دو شقه کردن جنبش سبز به مذهبی و غیر مذهبی و اصلاح طلب و برانداز نیز هرگز منطقی نبوده و نیست. و این چیزی جز سردرگمی و آن چه امروز شاهدش هستیم برای مردم به بار نمی آورد. رنگ کردن میرحسن موسوی و جریان اصلاحات و جنبش برآمده از آن، یک دغلبازی سیاسی است.

برگردیم به چرایی آنچه امروز شاهدش هستیم و آن دوست میهن پرورم در غربت ناخواسته، جویا شده یود. بیشتر باید دانست که هرگز ایران را نمی توان با دیگر کشورهای خاورمیانه مقایسه کرد. زیرا هم جایگاه و ثروت و قدمت این سرزمین از مصر و تونس و لیبی و سوریه... بیشتر و والاتر است و هم دیکتاتوری مذهبی اش از همه ی کشورهای همسایه خطرناک تر و جنایتکارتر. از سوی دیگر داشتن این توهم که کشورهایی همچون مصر و تونس توانسته اند به خواست های مردمی به طور کامل دست یابند هم داوری خام و شتابزده است. انقلابی که با اولتیماتوم 18 روزه ی باراک اوباما مبنی بر استعفای حسنی مبارک (و در مرحله ی بعد قذافی) -که دیرزمانی یا متحد امریکا بوده اند و یا از سوی امریکا و غرب مورد مماشات قرار گرفتند- همراه باشد، نمی تواند برآیند خواست های مردم مصر (یا تونس) باشد. تجربه ی انقلاب های یک صد سال گذشته در کشورهای جهان سوم از جمله شورش 57 ایران، گویای این تجربه ی تاریخی است که از دخالت حتا خیرخواهانه ی بیگانگان، خیری به مردم کشورهای دیکتاتورزده نرسیده است!

بر همین مبنا است که می توان تصویر فردای ایران را نیز تجسم کرد. شادروان استاد شجاالدین شفا در آخرین مصاحبه ی پیش از پرواز روانشان، در این باره سخن زیبایی زدند:

"آینده ی ایران را یا فرزندان تازی سعد ابی وقاص رقم می زنند و یا جوانان به پا خواسته ی ایران..."

آری، دو راه بیشتر وجود ندارد؛ یا مردم ایران خودشان، سرنوشت امروز و فردای ایران را رغم می زنند و یا دیگران این کار را می کنند. هیچ راه میانبری بین این دو وجود ندارد. مردم ایران در هر جای دنیا که هستند باید به این اصل برسند که همه ی ما ملتی تنها هستیم و باید روی پای خودمان بایستیم؛ هیچ نیروی بیرونی و بیگانه یا آسمانی و خدایی نمی تواند ایران و ایرانی را از دست اشغالگران رهایی بخشد.

تا زمانی که دست یاری خواهی ما مردم ایران رو به سوی سه جا باشد، راهمان به رهایی ایرانمان نمی رسد:

یکی) رو به سوی آسمان و خدا و سرنوشت و قضا و قدر و این چیزها. یعنی همان فرهنگ آه و ناله و دکان دینکاری که هزار و چهارسد سال به خورد ایرانیان داده اند تا بدین وسیله با وصل کردن مردم به جهان نادیده و نادان نگاه داشتن مردم، خود آنچه می خواهند انجام دهند.

دوم) رو به سوی یاری رسانی بیگانگان و کشورهای غربی که تشنه ی نفت ایرانند نه دلسوز خون ایرانیان. نگاهی به تاریخ دو هزار سال پیش ایران ما، چیزی جز این را نشان نمی دهد. سده های بیشمار خون و خونریزی از سوی قدرت هایی که اینک ادعای گوش کر کن دموکراسی و آزادیشان را از ویرانگری و سوزاندن ایران به دست اسکندر گجستک می دانند و نماد آن را مجسمه ی آزادی با مشعل نهاده اندو وگرنه آزادی را چه به مشعل و آتش؟! و اینک، به یقین می توان گفت که هبچ حکومتی در تاریخ معاصر همانند جمهوری اسلامی، خواسته های غرب را تامین نکرده است. معاملات پشت پرده و لاس های سیاسی مقامات رژیم با دول غربی، آزادی رفت و آمد مقامات رژیم به کشورهای غربی حتا برای آنانی که مورد تحریم واقع شده اند یا در لیست تحت تعقیب اینترپل وارد شده اند، بازی دنباله دار و مضحک هسته ای جمهوری اسلامی و سر دواندن هر دو طرف، اوضاع نابسامان پناهندگان ایرانی در غرب و عدم پشتیبانی کشورهای اروپایی از آنها و حتا گاها بازگرداندن این پناهجویان به دامن و... همه و همه گویای نقش موضیانه ی کشورهای غربی با جمهوری اسلامی است.

در طی سه سال گذشته، شمار اخبار و حواشی در رابطه با روابط ایران و امریکا و سیاست مماشات دولت اوباما با جمهوری اسلامی، بی سابقه بود و هر بار به نوعی در این بازی دنباله دار سیاسی برای رژیم اسلامی، زمان خریده شد. مقایسه ی واکنش اوباما نسبت به حوادث ایران و نمونه های مشابه اش در دیگر کشورهای خاورمیانه، نیز گویای باطل بودن یاری خواهی از جهان غرب است.

و سوم) رو به سوی یکدیگر! زیرا یک انقلاب و رستاخیز باید از تک تک ما بیاغازد. سرخوردگی آن زمینی رخنه می کند که کسی خود را دارای یک خویشکاری و مسولیت و وظیفه نداند و وظیه اش را به دوش دیگری بیندازد. خیزش دانه دانه ما برای منافع ملی و نه شخصی، به خیزش ملی می انجامد. فروزه ها و خصلت های ناروا باید کنار گذاشته شود. باید ما مردم هم دیگر را زیر زربین کنکاش بگذاریم و هرآنچه از ناروایی و بی مهری و ناراستی در وجود تک تک ماست بزداییم.

جمهوری اسلامی، حکومتی غیر مردمی است که کوشید مردم را مثل خودش کند. تخمه و تنه و ریشه ی اصلی این حکومت، دروغ است. همان فروزه ای که ایرانیان هزاران سال آن را "دشمن" خود می دانستند و از بلای آن، کشور را به اهورامزدا می سپردند. جمهوری اسلامی، در نطفه ی دروغ زاده شد. مردمی بودن خود را از آغاز پیدایشش از دست داد. اما کوشید با نادان نگاه داشتن مردم و همگونه کردن آنان با خودش، حاکمیتش را تثبیت کند. همه ی خصلت هایی که در وجود جمهوری اسلامی هست و به آنها دوام یافته، تا از وجود تک تک ما رخت بر نبندد، بوی بهبود از سرزمین ایران بر نمی خیزد.

تا ما مردم، انگشت به سمت یکدیگر بگیریم و شانه هایمان را از خویشکاری هایمان خالی کنیم، هیچ چیز نویی پیش نمی آید. همه ی کوشش حکومت اسلامی این بود که به مردم نشان دهد "در جامعه ی ایران اگر کسی مثل بقیه دروغ نگوید، نمی تواند زندگی کند!" و تا ایرانیان به این باور نرسند که "اگر از جمعیت 70 میلیونی ایران، 69999999 تن دروغ می گویند، من یک نفر راست بگویم و کاری به دیگران نداشته باشم!" چیزی جدیدی پیش نمی آید. و بر اساس این باور است ک به کار بردن دروغ و ناراستی در مبارزه ی سیاسی اعم از نشان دادن مهندس موسوی به آنچه خودش نیست و یا استفاده ی ابزاری از او که خواهان ترمیم نظام است به عنوان ابزار براندازی، راه به جایی نمی برد!

امروز، اگر در هرجای دنیای یک انسان ایرانی گرفتار نداری یا بی کسی یا بی وطنی شده است و دیگر ایرانی، از درد و رنج هم میهنش، دردمند و رنجور باشد. اگر از مرگ و زخم هم میهن در اشرف، تهران، امستردام، لس انجلس و... غمین و دلشکسته باشد و دست یاریگرش را به سوی او دراز کند، بدانیم آن روز، روز مرگ حکومت حقیر و محتزر(در شرف مرگ) اسلامی است.

ایران فردا، آبستن حوادثی است که نمی توان از آنها به راحتی گذشت. حوادثی که شاید حتا با سرنگونی خامنه ای همراه باشد. اما مهره هایی همچون رفسنجانی یا احمدی نژاد و رحیم مشایی جای او را بگیرند و شاید کارتر دیگری، حکومت اسلامی دیگری با شکل و رنگ دیگری بسازد. جمهوری اسلامی دارد کار خودش را می کند، سبزها دارند کار خودشان را می کنند، رفسنجانی و موسوی را بت می کنند و جمهوری اسلامی را بیمه کنند. بدون شک روز نابودی حکومت نزدیک است، اما آیا نابودی و شکست این حکومت غیر مردمی، می تواند همراه با پیدایی و پیروزی حکومت ایرانی و مردمی باشد؟ همه ی اینها را فرزندان ایران می توانند رقم بزنند.

***

حالا شاید بشود یک پاسخ کوتاه به آن پرسش دوستم داد که "چرا امروز ایران که دیروزش آنگونه بود، اینگونه است و امروز مصر و تونس که دیروزش آنگونه بود، اینگونه است!": مردم ایران گرفتار دوگونه دوگانگی شده اند؛ یکی) دوگانگی برامده از جریان سبز که کارکردی جز آرام کردن خیابان های ایران و شلوغ کردن خیابان های قاهره و طرابلس نداشته است. دو دیگر) دوگانگی دورنی و رفتاری ما ایرانیان نسبت به عملکرد خودمان. تا این دوگانگی ها از میان نروند، همین است که امروز می بینیم.

سروش سکوت
3 اردیبهشت 2570

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

فرهنگ ایران، گوهر دُر دانه ی آزادگی است



در درازنای سده های بی شمار تازش و یورش به خاک ایران، نخستین و اساسی ترین میراث و مرده ریگی که ویران و دزدیده می شد، فرهنگ ایران بود. چرا که فرهنگ، گوهری است که دارنده اش را زیبنده ی آزادگی، مهرورزی، راستگویی، فروتنی و ایرتنی(واژه ی "ایران"، برگرفته از "ایر" به دو چم است: سرزمین فروتنان و آزادگان) می کند. هر چه بیگانگان به مرزهای ایران تاختند، خویِ هَمازوری و همبستگی ایرانیان بیشتر و بیشتر شد. زیرا این فرهنگ ایران بود که نیروی اندیشه و بازوی ایرانیان را برای بیرون راندن دشمنان و نگاه داشتن فرهنگ ایران، استوارتر می ساخت.

در بررسی رویدادهای اکنون و هم روزگار ایران و ستم رفته بر جان تب دار و مام بیمار میهن، نگرش بر دو برهه ی تاریخی، بایسته است؛ یکی واپسین و سهمناک ترین تازش به ایران در هزار و چهارسد و اندی سال پیش و دیگری، روی کار آمدن دستار به سران و مولایان در سی و اندی سال پیش. بی گمان، این هر دو در گرو هم هستند و رهایی از بلای اکنون، بی نگرش و بررسی آن دیگری، روی دادنی نیست. چرا که خیزابه ها و خاکروبه های چپاولگری تازیان، مرداب گندیده ای از خرافه ها یا به گفته ی فردوسی بزرگ "جادوها" را درست کرده (هنر خار شد، جادویی ارجمند/ نهان راستی، آشکارا گزند)، که بوی ناخوشایندش جای جای ایران پرگوهر را آگنده کرده، درخت هنر و راستی را خشگانده و شمیم بالش خرد و دانش را ربوده. بسترش، رویش هر گلی را ناممکن نموده. خواه گل فرهنگ باوری و خواه گل آزادگی.

پشت گرمی و تکیه بر کنش ها و رزم ها و مبارزه های سیاسی، بی باور به این گندیدگی فرهنگی و زدایش آن، راه به همان شورش 57 یا گردهمایی های نیم بند و گذرا می برد.

آزادی و آزادگی، چندصدایی و شکست دینکاری، نه پدیده ای فرازمینی یا فرامیهنی است بلکه در دل و بطن فرهنگ ایران، تخم آزادی و مردمسالاری نهادینه شده است. و تا زمانی که بازگشت و پویشی همه جانبه به سوی "جهانِ فرهنگِ ایران" و خوی میهن پرستی روی ندهد، رهِ رهپویان و کوشش ِ کوشندگان این راه به سرمنزل آرمانی نمی رسد.

گوهر فرهنگ ایران، سازنده ی همه ی آن دستاوردهایی است که امروز خاور و باختر بدان می بالد و می نازد. آنها کجا بودند که ایرانیان رخش سرافرازی و بزرگ منشی را در جای جای گیتی می چرخاندند؟! سد دردا و شگفتا که امروز از بدِ حادثه، در سرچشمه ی کشور داری و شهرنشینی و تمدن، مهد حقوق جهان و بشر، سرزمین زن مداری، مردم سالاری، خردباوری و خرافه گریزی و پیشرفت و درخشش دانش، این بلای خانمان سوز پیش آمده. چه سهمناک بود سیل ویرانگری ایران، که از همه ی آن دستآوردها، دربند شدن و گرفتاری میهن و هم میهن، دزدی و تاراج ثروت و داشته ها و بازمانده های فرهنگی-ملی و نابودی تمامی جلوه های حقوق انسانی و جهانی، زن ستیزی و جنگ سالاری، خردگریزی و خرافه پرستی و عقبگرد و نابودی دانش، به ایران و ایرانی رسیده است.

ننگ و زخم هزار و چند سد ساله را تنها، انگشت شمارانی، تیمارگر و بهبود بخش شدند، اما هربار جنایت دشمن و بیگانه و خیانت خودی ها، دستاوردهای التیام بخش را به نابودی کشانده. بابک خرم دین، ابوالعلای بلعمی، یعقوب لیث، بهزادان، فردوسی، رضاشاه و چند تن دیگر، کسانی بودند که کوشیدند به اندازه ی توان خود زخم تن میهن را بهبود بخشند. اما سلمان ها، افشین ها و وزیران و کارگزاران خائن، در برابر این پیشرفت ها ایستادند و زمینه ی روی کار آمدن حکومت های انیرانی و ضد ایرانی را فراهم کردند.

سلسله ی پهلوی که پس از هنگامه ی شوم و سرنوشت سوز مغول نژادان قجری روی کار آمد، دروازه های پیشرفت و شکوه را در زمینه های اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی به روی ایران گشودند. ایرانی که چیزی نداشت مگر ننگ چیرگی بیگانه و عقب افتادگی و تازی زدگی. بی گمان، رضاشاه را باید پدر ایران نوین نامید. دستاوردهای او، به ویژه در زمینه ی فرهنگی شایان نگرش است. فرهنگ ایران، براساس مهرورزی، جنگ گریزی و خشونت ستیزی بوده است. در تاریخ هم روزگار (معاصر) رضاشاه را باید نخستین کسی دانست که بدون کودتا یا خونریزی به قدرت می رسد. کار فرهنگی بزرگ دیگر رضاشاه، ارزش گزاری نام ایران بجای نام بیگانه ساخته ی "پرشیا" بود. شکوه از یاد رفته ی ایران زمانی جلا و جلوه می یابد که با گوهر پیشرفت و نوگرایی همراه و همگام می شود. آزاد شدن پول و اقتصاد ایران از دست بیگانگان و یافتن واحد شمارش پول.

پهلوی ها هر دو، پدر و پسر، همچون خیلی از ایران باوران دیگر، گرفتار همان خرافه پرستان و نابخردان شدند. شوربختانه، در درازنای سختی های رفته بر ایران، ایرانیان دو چیز را "دست کم" گرفته اند: یکی: نیروی خودشان را برای بیرون راندن دشمنان و آغاز یک جنبش فرهنگی برای خشکاندن ریشه ی بی خردی. و دیگر: دست کم گرفتن دشمنان خانگی که در لباس دوست بودند و یا خود را روحانی و آیت الله و نماینده ی دین و خدا می نامیدند. این دو، خود سبب آن شده است که ایرانیان، گرفتار "زودباوری" شوند.

رویداد شورش 57 نیز از این ویژگی ایرانیان، بروز یافت. آری، در شورش 57، مردم آخوندها و مولایان را دست کم گرفتند، شعارهای شیخی به نام خمینی را باور کردند. بی آنکه بدانند: "آواز دهل شنیدن از دور خوش است!". آن خوش باوری، رنگ و بوی فرهنگ و ملیت نداشت، بلکه به زنگار جهل و خرافه آلوده بود. دینکاران دستاربند، همواره از سوی ایرانیان دست کم گرفته شده اند. چنان که در جریان رویدادهای نخست وزیری دکتر محمد مصدق و 28 مرداد سال 32، هم نقش و جایگاه آخوندی به  نام کاشانی، دست کم و دون گرفته شد. پس از برکناری دکتر مصدق از سمت نخست وزیری، یکی از کسانی که این امر را شادباش و تبریک گفت، پسر آیت الله کاشانی بود! بیگانگان به ابزار مولایان، کار خود را کردند و ثمره ی کار آنها همچنان برجای است؛ نزاع هواداران شاه و مصدق!

در همه ی تاریخ هم روزگار، آیت الله ها، عناصر دست نشانده ی آنگلستان بوده اند، هستند و خواهند بود. شگفت انگیز آن است که امروزه نیز، این مولایان، دست کم گرفته می شوند. البته، حتما نیک می دانیم که منظور از آخوند و روحانی، تفکر اسلام گرایی افراطی است که همه ی جنبه های اجتماعی و سیاسی کشور را می آلاید. پس یک آدم کراواتی هم می تواند آخوند-باور باشد. آنچه امروز نیز روی داده بازتاب همان ساده انگاشتن روحانیان است. امروز نیز، حکومت اسلامی، با پادویی اصلاح طلبان و آخوندی حیله گر و زیرک به نام رفسنجانی، کوشیده تا با فلج کردن اپوزیسیون سی ساله ضد جمهوری اسلامی، با فریبکاری بقای عمر حکومت را سبب شود.

ریشه ی همه ی این فریب خوردن ها را باید در نبود یا کمبود انگیزه های فرهنگی و ملی در نیروهای ضد حکومت دانست. نانِ ماندگاری جمهوری اسلامی از خمیر جهل، می پزد. خمینی، در آغاز شورش 57، سخن از زدایش دستآوردهای پهلوی ها زد. سر پیکان این زدایش و یورش به کارهای فرهنگی آنها بود؛ آن زمان، لغو پرچم شیر و خورشید و زدودن این نشان و رسمی کردن پرجم "الله" عربی. و این زمان دگرگونی واحد پول به دینار!

در گفته های معممان جمهوری اسلامی، بارها به این گفته برخورده ایم که "ایران اسلامی، ام القراری اسلام..." این نکته تنها یک شعار نیست، بلکه ناظر به همان ستیز فرهنگی است که همواره از سوی تاراج گران روی داده است. اسلام مد نظر این دینکاران، همان گندآب خرافات است که برای فریبکاری مردم و ماندگاری خودشان می باشد. آب پاکی و جاری این گندآب، چیزی جز فرهنگ ایران نیست.

نگاهی به جنایت ها و ترورهای رژیم جمهوری اسلامی نسبت به کوشندگان فرهنگ و روشنگران مذهب، خود گویای نقش سرنوشت ساز آگاهی رسانی و روشنگری فرهنگی است. روشنگران فرهنگ ایران و مذهب اسلام، همچون: احمد کسروی، کورش آریامنش، فریدون فرخزاد، رضا فاضلی و... که گفته ها و نوشته هایشان، همواره خار چشمان فرهنگ سوزان و دینکاران اسلامی شد و به ناچار، دنده های چرخ های سرکوب، آزار و ترور جمهوری اسلامی و گروه های وابسته به آن، گرفتار آنها شد.

در روزهای سرنوشت ساز کنونی، هرکس جایگاه آموزش فرهنگ و روشنگری دینی را دست کم گیرد یا به کنشگران آن عرصه خرده بگیرد یا بتازد، یا نمی داند و یا آگاهانه دست به چنین کاری می زند. زیرا: در مرداب خرافه پرستی، فرهنگ سوزی و مذهب مداری، هیچ گلی نمی روید.

***

با یادی از شادروان رضا فاضلی، آموزگار فرهنگ ایران و روشنگر مذهب اسلام در روز مرگش، با نوشته ی زیر:

برای آموزنده ی خرد –رضا فاضلی- و پور ِ جان داده اش –بیژن-
در سال-روز جاودانگی اش

  
در روزگار ِ تیرگی ِخرد و دانش

و چیرگی ِ اهریمن ِ بد کنش

در زمانه ی میرش ِ آدمیت

و یورش ِ لشگر ِ بربریت

از پس ِ پشت ِ بیش از یکهزار و چهارسد سال

تازش و تاراج ِ فرهنگ و فرّ ایران

دستان زنِ داستانِ سرفرازیِ سرایِ ایران شدی

از رستم فرخزاد، تا فریدون فرخزاد

از تهمتن و کورش تا بابک و دلاور توس

صدایت، آوای فریادت

بشکوه و بلند آوا

خروشان و پر غوغا

ستبر و ستیهنده

دجال را، آن رسوای هماره ی تاریخ را

آن فرزند زاده ی انیرانی را

آن عمو زاده ی تازی را

شوربخت و بدنام هماره ی گیتی ساختی

و ایران ستیزان و افشینیان که کم آوردند

از دست و زبان و دل و مغزت

پور سربه دارت را –بیژن پاکبازت را-

به کینه ی اهریمنیشان، جاودانه کردند

دژخیم بدنهاد، دیو هار

چه خام است که پنداشت، خرد مرداد و میراست

نه، نه، خرد امرداد و نامیراست، خردمند امرداد و نامیراست

ایران و ایران پرور امرداد و نامیراست

یادت گرامی و فروهر ِ فره مندت با نیاکانِ نیکت باد

***


سروش سکوت
ایران، 27 فروردین 2570

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

ساکت نمی نشینیم، سازش نمی پذیریم؛ چون "ما هستیم"


همه ی آنچه در این بیش از دو سال پیش، و پس از "انتخابات جمهوری اسلامی" روی داد، نسخه ی بدل از اصل ِ همانی بود که بیش از سی سال پیش، و پس از "انقلاب اسلامی 57"، روی داد.

شگفتا و وا اسفا؛ که از این "پس و پیش" شدن سی و اندی ساله ی تاریخ، آنچه به مردم ایران رسید، همین آش و همان کاسه است! اپوزیسیون دست ساخته ی اینک -به رهبری مهندس موسوی و سرکردگی اصلاح طلبان حکومتی و آرمان "جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد"ِ آقای موسوی و "اجرای بدون تنازل قانون اساسی" و تداوم حکومت اسلامی و بازگشت به روزهای شکوهمند امامت امام راحل و خواستاری شمارش رای های انتخاباتِ همیشه با تقلب و نظارتِ استصوابی ِ شورای نگهبان و منشورهای سبز اسلامی و شورای گمنام راه سبز امید و تریبون های اصلاح طلبانه و حمایت های پس و پیش پرده ی رفسنجانی و تداعی آیت الله منتظری به عنوان پدر حقوق بشر ایران! (با عنایت به اینکه همه ی دنیا کورش را به این لقب می شناسند!)- جلوه ی همان نیروی انقلابی و شورشی سی سال پیش به رهبری آیت الله خمینی و روحانیان و آرمان "جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد"ِ آقای خمینی و قدرت گیری اسلام سیاسی و شورای گمنام کمیته ی انقلاب است.

و چرا در شگفت و اسف نباشیم؛ که اگر در هر زمین و سرزمینی، تاریخ، آیینه ی بی زنگار مردمان است تا گرفتار دورهای باطل و تکرارهای مسموم نشوند و "دوبار از یک سوراخ نیش نخورند"؛ اما انگار سیر دورهای باطل تاریخی، دست از سر مردم ایران بر نمی دارد و همه چیز و همه کس، گرفتار سم تکرار است. و به قول هوشنگ ابتهاج: "انگار آزادی برای مردم ایران با زنجیر می آید!"

آن روزها، روشنفکران دانسته یا نادانسته، نه تنها هر آنچه را از اندیشه و خرد داشتند، فرو باختند و سرسپرده ی آرمان های انقلاب اسلامی شدند و برای بیرون راندن شاه هم پیمان گشتند و کینه ورزانه دندان بر هم فشردند، بلکه حتا به این نیز بسنده نکردند و آگاهانه یا ناآگاهانه زبان دیگرانی را نیز که لب به ابراز و اعتراض گشودند، بریدند و بستند و بر روی دهان آنها این مهر سکوت را زدند که: "فعلا، وقتش نیست!"

سی سال پس از آن جَو-زدگی و دین-خویی ِ روشنفکران، اینک نیز همان بساط پیش آمده! هیچ کس اجازه ی سخن گفتن، لب گشودن، ابراز نمودن و اعتراض کردن ندارد؛ پاسخ ابراز کردن ها و اعتراض نمودن ها نیز فحاشی است و تهمت و افترا... اتهام هایی از این دست: خارج کشوری ها، خارج گودها هستند! مخالفان جمهوری اسلامی، عوامل بیگانگان هستند! مجاهدین، تروریستند! سلطنت طلبان، غیر خودی هستند... .

شوربختانه، سرابِ سبز، چنان سایه بر کنشگران سیاسی انداخت، که هیچ کس به این نیاندیشید که این اشعه ی فریبنده ی سبز، ممکن است بازتاب ترفندی سیاه باشد.

در این میان، تنها جریان و شخصی که با احترام به جنبش سبز و رهبری آقای موسوی، از همان روز نخست، بدون تغییر مواضع قبلی و قلبی، مخالفت خود را ابراز داد، جنبش ملی ما هستیم و سخنگوی آن –شهرام همایون- بود.

و به همین جرم، دوستان سبز در هر جا که توانستند و از دستشان بر آمد –چه فضای حقیقی و چه مجازی- توهین کردند و تهمت زدند! شدت تهمت ها و توهین ها، ادبیات عناصر امنیتی-اطلاعاتی جمهوری اسلامی را شرمنده ی خودش کرد!

روی سخنم با همه ی آنان است که در این دو سال، خون به دل ما کردند، تا به خیال خود با این شگرد، از میدان به درمان کنند. روی سخنم با همه ی دوستان و هم میهنان ناسزا گو و تهمت زن در بالاترین و دیگر سایت ها و فضاها است:

خاموش نمی شویم و فریاد می زنیم: این شما بودید که در بُهبُه ی موج آزادی خواهی از شاخ افریقا تا خاورمیانه، مردم خسته از حکومت را که برای اعتراض به آن، جان در خیابان دادند، افسرده و خانه نشین کردید.

خاموش نمی شویم و فریاد می زنیم: این شما بودید که مردم ایران را که سر آغاز و سر مشق رستاخیز همگانی خاورمیانه بودند، سرگشته و حیران کردید.

خاموش نمی شویم و فریاد می زنیم: این شما بودید که جنبش کارگری را منزوی، جنبش زنان را گوشه گیر، جنبش دانشجویی را پر شهید و زندان ها را، از سر بی تدبیری تان، پر کردید.

خاموش نمی شویم و فریاد می زنیم: این شما بودید که بیمه ی عمر حکومت شدید، سرکوب را راحت تر کردید. این شما بودید که جسارت حکومت را در اعدام و کشتار بالا بردید.

خاموش نمی شویم و فریاد می زنیم: این شما بودید که حتا چهارشنبه سوری، سیزده بدر و روز جهانی زن را کم رنگ تر از همیشه نمودید. این شما بودید که با قیچی ناجوانمردی، تاریخ مبارزات سی و دو ساله ی مردم ایران را بریدید. و آغاز همه چیز را 22 خرداد 88 نشان دادید.

خاموش نمی نشینم و فریاد می زنیم: این شما بودید که از سر بی اهمیت دانستن جان مردم، خانواده ها را داغدار کردید، کمپ های پناهندگی را از پناهجویان بی پناه ایرانی مالامال نمودید. امید مردم را ناامید کردید و سرخوردگی و غم آفریدید.

خاموش نمی نشینیم و فریاد می زنیم: این شما بودید که از انسانی راستگو به نام مهندس میرحسین موسوی، بت ساختید و او را دروغگو نمایاندید. این شما بودید که منشور سبز را تحریف کردید، به مهندس موسوی، انگ براندازی زدید و جنبش سبز را ضد تمامیت حکومت نشان دادید. این شما بودید که مردم فریبی کردید. بوقچی و تبلیغات-چی انسان عاقل و بالغی بنام مهندس موسوی شدید و مردم را دچار دوگانگی نمودید.

خاموش نمی شویم و فریاد می زنیم: این شما بودید که با مرز گذاری، موازی کاری، خط کشی، بد و خوب کردن، خودی و غیر خودی نمودن بین داخل و خارج و این حزب و آن حزب، نفوذ جمهوری اسلامی را در خارج از کشور بیشتر و بیشتر کردید و اوضاع زندگی و مبارزه ی هم میهنان خارج کشور را سخت تر و سخت تر کردید.

خاموش نمی نشینیم و فریاد می زنیم، این شما بودید که کانال های ایرانی را اعم از سیاسی و غیر سیاسی، با تهمت، با تبلیغ و با دروغ، به تعطیلی کشاندید و به جای آن بی بی سی و صدای امریکا و فارسی 1 را ترویج کردید. که آن یکی (بی بی سی و صدای امریکا) ابزار دست دولت های خارجی شد برای نفوذ بیشتر اصلاح طلبان و عوامل حکومت و آن یکی (فارسی 1) منشا بی اخلاقی و عادت دادن ایرانیان به زندگی خودخواهانه و فاقد اهداف ملی گردید. تا در مملکتی که الگوی زنانش، باید آرتمیس و یوتاب و گردآفرید و ماندانا ، و الگوی مردانش، بابک خرمدین و کورش و آریوبرزن و رضاشاه باشد، اینک باید از شخصیت های بی اخلاق فیلم های فارسی 1، همچون ویکتوریا و سالوادور باشد و به جای موضوع شیرین میهن پرستی و هویت ملی در خانواده ها، تجاوز و خیانت و سقط جنین دختر 18 ساله، حتا برای بچه های 7 ساله مطرح شود! دیگر چه چیز بهتر از این برای حکومت ایران ستیز و فرهنگ سوز و اخلاق گریز اسلامی؟!

خاموش نمی شویم و فریاد می زنیم: این شما بودید که برای روز تولد آقای موسوی فراخوان تظاهرات دادید و برای هیچ و پوچ جوانان را گرفتار میله های زندان کردید؛ شما بودید که آن پیرزن بیمار و بی چیز را که از دور افتاده ترین روستای ایران در برابر زندان اوین آمده بود و هنوز نمی دانست نوه ی دانشجویش کجاست و چه کرده، آن پیرزنی که به من می گفت جز نوه اش هیچ چیز در دنیا ندارد و همه ی دار و ندارش، اوست را، آواره خیابان های تهران کردید. برای چه؟ به کجا رسیدیم؟ جز داغ فرزندان ایران.

خاموش نمی شویم و فریاد می زنیم: این شما بودید که در برابر کشتار وحشیانه ی هم میهنان بی پناهمان در اشرف عراق به دست تازیان عراقی، سکوت کردید و حتا با مواضع خصمانه ی حکومت هم داستان شدید و از آن رویداد خرسند شدید. تا شاید همانگونه که می خواهید غیر از خودتان و اصلاح طلبان سر سبز، هیچ کس نماند. شمایانی که به هیچ کس اجازه نمی دهید تا آقای میرحسین موسوی را به خاطر عملکرد هشت ساله اش در پست نخست وزیری جمهوری اسلامی، به نقد بکشد (و البته خود ایشان هم چنین کاری نمی کند!) اما در هر سخنرانی شاهزاده رضا پهلوی، یقه ی او را می گیرید که برای کارهای پدرش پاسخگو باشد. و گریبان مجاهدین را بخاطر عملکرد گذشته یشان چاک می کنید؟

کاربران بالاترین، دوستان، لینک داغ کن ها، نمایندگان گمنام راه سبز امید! چرا در خیابان ها نماندید؟ مگر نگفتید "موسوی دستگیر بشه، ایران قیامت میشه؟"، پس کو؟! چرا هوادرانتان حتا در خارج از کشور، سکوت پیشه کرده اند؟ چرا در آن ممالک آزاد تظاهرات نمی گذارند؟ چرا وقتی احمدی نژاد به نیویورک رفت، هیچ کدام از شما آنجا نبودید، تا برای پرچمداران شیر و خورشید شاخ و شانه بکشید؟! گاهی از دیدن موضوعات داغ بالاترین، نمی دانم بخندم یا گریه کنم؟ خنده از بابت موضوعات متفرقه که سر کمبود موضوع داغ می شوند، همچون مرگ یا ازدواج یا بچه دار شدن فلان بازیگر خارجی و گریه از بابت موضوع های همچون رستاخیز مردم در مصر و تونس... !

دوستان، هم میهنان! دلیل این نماندن ها و نرفتن ها کاملا مشخص است؛ "هدف ملی". آری، در همه ی تظاهرات شما هدف ملی وجود نداشت. حال بگذارید کمی به عقب برگردیم. دو سال پیش از انتخابات کذایی 88؛

جنبش ملی ما هستیم، حرکتی فرهنگی-سیاسی-اجتماعی، در آن موقع هر چه کرد و گفت، پیرامون هویت ملی بود. هر جا چه در ایران چه در جای جای جهان که گردهمایی گذاشت، پیش زمینه اش یک امر فرهنگی و ملی بود؛ پرچم شیر و خورشید را شناساند و آن را به ایران رساند، ایرانی که آقای خمینی پس از قائله ی بهمن 57، دستور به زدودن این نماد ملی و کهن داده بود. هویت ملی را در خارج از کشور در بین جوانان ایرانی که حتا در ایران به دنیا نیامده بودند، شناساند. در ایران، برای نخستین بار، بیداری فرهنگی و اجتماعی را موجب شد. این بار مردم نه برای پس گرفتن رای، بلکه برای پس گرفتن نام خلیج پارس، گرامیداشت یاد کورش بزرگ و اعتراض به تباهی اقتصادی درون کشور، بر گرد هم جمع شدند. نتیجه ی این حضورها، ماندن بود. چون براساس پرنسیب های فرهنگی و ملی بود.

آری، خاموش نمی شویم و فریاد می زنیم، اگر شما به تقلب انتخاباتی اعتراض کردید، ما به انتخابِ تقلب به عنوان راه مبارزه و متقلبانه بودن انتخابات جمهوری اسلامی در این سی و دو سال با وجود نظارت استصواب و شورای نگهبان تحت امر رهبری، تاختیم. اگر شما تقلب انتخاباتی جمهوری اسلامی را ناپسند دانستید، ما همه گونه تقلب چه در انتخابات رییس جمهوری، چه در انتخاب مهندس موسوی به عنوان چهره ی نمونه ی نشریه ی تایمز و... را نکوهش کردیم. اگر شما به سانسور جمهوری اسلامی اعتراض کردید، ما به همه گونه سانسور، به ویژه سانسور رسانه های سبز، اعتراض کردیم. اگر شما دیکتاتوری و تک صدایی و فحاشی و توهین دولت را ناپسند دانستید، ما همه گونه دیکتاتوری از شخصی و خانوادگی تا حزبی و سیاسی را ناروا دانستیم.

و شما، ادعای مبارزه با همه ی این چیزهای ناپسند و زشت را داشتید، در حالی که خودتان به آن مبتلا هستید و اصلا آن را روش مبارزاتیتان کرده اید. نتیجه ی این شیوه ی مبارزه چیست، آیا می توان انتظار محو اعدام و سنگسار را از خاک بلا زده ی ایران داشت؟ کدامتان تا به حال در کمپین های ضد حکم اعدام شرکت کرده اید؟ آقای کدیور که هنوز به قدرت نرسیده و "نه به داره، نه به باره" برای کشتن مخالفان و مجاهدان و دگراندیشان و حتا دگر جنس گرایان، چوبه ی دار و چاه سنگسار برپا می کند! به کجا می رویم؟ آیا نباید از فردا ترسید؟!

***

آری، ساکت نمی نشینیم و سازش نمی پذیریم و با صدای بلند و در نهایت افتخار اعلام می کنیم که تنها جریان و جبهه ای که همه ی این کارها را کرد و با همه ی خسته شدن ها، ننشست و با همه ی ضربه خوردن ها نشکست، جنبش ملی ما هستیم بود.

پس: با همه ی این سختی ها و ملالت ها که برایمان پیش آورند، از مرکز ایران تا ناف امریکا و اروپا، ما هستیم، می ایستیم و می مانیم.
ساکت نمی نشینیم و سازش نمی پذیریم، چون ما هستیم.

ما هستیم

سروش سکوت
ایران، 24 فروردین 2570
فرتورها: اساسنامه ی جنبش ملی ما هستیم (سازنده:سیروس پاکدل) 
برای بزرگنمایی به روی آنها کلیک کنید

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

مهر به میهن و هم-میهن، مرز نمی شناسد



ایرانیان، تنها در "چهارسوی" مرزهای اشغال شده ی کشوری بنام ایران گرفتار ستمگری و انسان ستیزی حکومت اسلامی نیستند، بلکه در "چهارسوی" گیتی نیز، هم میهنانمان گرفتار عواقب اشغال میهن و نفوذ مزدوران رژیم هستند؛ از عراق تا هلند! از آن مجاهدین بی پناه در کمپ اشرف در اطراف عراق، که هر روزه با خشونت مزدوران خامنه ای و جیره خوران نوری مالکی روبرو می شوند تا آن پناهجوی بی پناه در مرکز پایتخت هلند که از بی توجهی به درخواست پناهندگیش و بی مهری هم میهنانش دست به خودسوزی می زند! از پناهجویان زجرکشیده و چشم به انتظار حمایت در اربیل عراق و ترکیه ی تحت نفوذ حکومت اسلامی تا ایرانیان بی پناه یونانِ مدعیّ عضویت در اتحادیه ی اروپا، تا حتا آلمان و آمریکای مهد دموکراسی...!

***

این روزها که جنایت های رژیم جمهوری اسلامی به شکل های گوناگون فزونی می یابد و با صرف میلیون ها دلار هزینه و قراردادهای ننگین پشت پرده، دستگاه تروریست آن، نفوذش را در میان مقامات عراقی برای سرکوب بیشتر مجاهدین بی پناه قرارگاه اشرف بیشتر و بیشتر می کند، هر چه در فضای مجازی و اخبار می گردیم، جز غم و درد ایرانیان در درون و برون مرز نمی بینیم.

از خبری که همین امروز از کشور عراق و قرارگاه اشرف بیرون آمد مبنی بر کشته و زخمی شدن تعداد زیادی از "هم میهنانمان" تا خبر دیروز مبنی بر خودسوزی یک "هم میهن" دیگر در میدان دام آمستردام هلند و ده ها خبر دیگر از بی پناهی و ستمدیدگی ایرانیان در چارسوی این جهان.

چند روزی است از کسانی که تا چندی پیش در ایران و حتا از دوستان بودند، پیام ها و ایمیل هایی دریافت می کنم که چون نخواستند در برابر ظلم سر خم کنند و برای ادامه ی آرمان و راهی که برگزیدند، خاک ایران را ترک کردند. آنها از سختی هایشان می گویند؛ بسیاری از آنان در کشورهای مرزی ایران چون عراق و ترکیه هستند که از نظر امنیتی و تحت نفوذ حکومت بودن، دستِ کمی از درون ایران ندارد. از پاسخ رد پناهندگیشان می گویند، از شرایط بد خانوادگیشان در داخل ایران؛ از مشکلات مالی، جسمی و روحی و از همه غم انگیزتر: از بی توجهی و بی مهری برخی از ایرانیان برون مرز! (در ادامه به چند تن از این پناهندگان اشاره می کنم)

با وجود همه ی این رویدادها و اتفاقات بد برای هم میهنانمان، بارها دیده ایم که برخی و گروهی آگاهانه یا جاهلانه، اقدام به خط کشی بین داخل نشین و خارج نشین، مجاهدین و غیر مجاهدین، این حزب و آن حزب، فلان ایرانی و بهمان ایرانی می کنند و هم میهنان خود را با ترازوی ناقص قضاوتشان می سنجند!

شاید اینک و در کش و قوس این همه بلا، فرصت چندان مناسبی نباشد که سخن از باز-تعریف مفهوم میهن و هم میهن زده شود. شاید تکرار مکررات باشد. اما این بحث آنقدر مهم است که هرچه تکرار شود، باز هم کم است.

حکومت جمهوری اسلامی، پس از روی کار آمدنش، بهترین راه برای تداوم را در تحمیل پیکره ی فاسد خود به مردم و نهادینه کردن دروغ، تزویر، بی مهری و کینه، خودخواهی و عدم توجه به آرمان های ملی و در یک کلام: کم رنگ کردن مفهوم ملیت و بی ارزش نمودن جایگاه میهن و هم میهن، دانست.

هدف کلی و برنامه ریزی شده ی حکومت از این کار، "هم جنس" نمودن مردم با خود و همانند خود کردن مردم بوده است. همواره چنین می اندیشیدم که حکومت اسلامی، به موجود نیمه جانی می ماند که تنها و تنها به وسیله ی این تفکر (هم جنس شدن با اعمال آن) زنده مانده است. زیرا چنین حکومتی از آن روز که تخم دروغ و سرشت غیر مردمی آن بدست خمینی کاشته شد، پایان خود را نیز وعده داد.

پس تا زمانی که فرهنگ دست ساخته ی مولایان از ایران و بین ایرانیان رخت نبندد، جرثومه ی نیمه جان جمهوری اسلامی، نیمه جان باقی خواهد ماند!

یکی از این فرهنگ های غلط، جداسازی ایرانیان از یک دیگر است؛ این، بویژه پس از انتصابات مضحک دو سال پیش، به شکل سازمان یافته ای گسترش یافت؛ گروهی که به یک بار بر تعداد و نفوذ آنان افزوده شد و پیش از این دستی و نقشی در چارچوب حکومت داشتند، با درآمیختن جنبش ضد حکومتی مردم با "سبز" و بیرون دادن منشور برای آن، اقدام به خط کشی و موازی کاری نمودند؛ اینان، ایرانیان ساکن خارج از کشور را "خارج گودهایی نامیدند که نباید برای درون ایران نسخه بپیچند"! چنین رویکردی بی گمان برای افزایش نفوذ سبزها و اصلاح طلبان بوده است.

نمایندگان سبز که به راحتی در کشورهای مختلف ساکن شده اند، همچنین بارها اقدام به خط کشی و موازی کاری نموده اند. معتقدان به خود را "از خود" و منتقدان و مخالفان شامل مجاهد و مخالف انقلاب اسلامی  و جمهوری اسلامی و معتقدان به سیستم پادشاهی و همچنین هم جنس گرایان و بی دینان را "بر خود" می دانند؛ محسن کدیور، در دو مقاله و مصاحبه ی اخیرش، مجاهدین را تروریست و هم جنسگرایان را مستحق مرگ نامیده بود.

چنین تفکری ادامه ی همان بینش جمهوری اسلامی نسبت به گروه های غیر از خود است و در واقع تفکر سبزها همان تفکر نظام است؛ پس نباید انتظار داشت که اشخاصی مانند آن معمم کدیور نام و هم فکرانش، از حادثه ی کشتار ایرانیان در اشرف عراق یا خودسوزی پناهنده ی ایرانی در هلند، اندوهگین شوند و در محکومیتش سخنی بگویند.

اما از بحث حکومت که بگذریم و برخلاف عرف، بیشتر مردم و خودمان را زیر زره بین تیز بینی و نقد بنهیم، متاسفانه در میان برخی از هم میهنان، این گرایش را می بینیم که چون مجاهدین مورد قبول ما نیست، سخن گفتن از کشتار آنان به دست جانیان جمهوری اسلامی یا مزدوران عراقی اهمیتی ندارد. بی گمان این تفکر ضد انسانی ترین تفکر است؛ بحث بر سر درست یا نادرست بودن گروه مجاهدین یا هر گروه دیگر نیست، سخن بر سر آن است که تعین درست یا نادرست بودن یک جریان و حزبی، نباید به مسائل انسانی، ملی و ایرانی خدشه و خللی وارد کند. چند روز پیش در برنامه ی آقای مهرداد پارسا در تلویزیون پارس، ایشان سخن درستی را گفتند: "حمله به قرارگاه اشرف یا هر جای دیگری و ایرانی دیگری از سوی گماشتگان رژیم یا بیگانگان هوادار رژیم، حمله به ایران و هر ایرانی است..." (نقل به مضمون)

آری، مهرورزی و عشق به میهن و هم میهن، مرز نمی شناسد، سی و دو سال است که عوامل جمهوری اسلامی در لباس های رنگارنگ از سبز علوی تا سبز جنبشی کوشیدند با مرزگذاری، مفهوم وطن و هم وطن را بی ارزش کنند. این سیاست در واقع برای فلج کردن اپوزیسیون واقعی جمهوری اسلامی که اتفاقا از مبارزات خارج از ایران آغاز شد و رشد کرد، می باشد. در مورد مرز بندی میان احزاب نیز، حکومت اسلامی برای ایجاد درگیری بین صفوف مبارزان و گم کردن دشمن اصلی که خود حکومت است، این بحث ها را همواره علَم کرده است. بی گمان، در شرایط کنونی ایرانیان تنها یک مشکل و بحران دارند و آن دشمن خانگی حکومت اسلامی در تمامیت آن است.

بر همین اساس پشتیبانی از هر پناهجوی بی پناه در برون مرز نیز، مبارزه برای ایران و علیه حکومت اسلامی است. بسیاری از پناهندگان در خارج از کشور از شهروندان ایرانی آن کشورها گله مند هستند و گله ی همه ی آنان بجا و است. دوستی می گفت: "یک پناهجو در آلمان از او که در کشور دیگری است، درخواست یاری کرده است، دردناک است که در آلمان با داشتن نزدیک به صد هزار ایرانی، یاری رسانی به این هم میهنان به درستی انجام نمی شود."

دیدن صحنه های دلخراش و دردناک خودسوزی جوان ایرانی در اروپای مدعی حقوق بشر و آن هم در سکوت اندوه بار هم میهنان آنجا، بی اختیار، در ذهنم آورد که: به راستی این فقط چهارسوی خاک ایران نیست که به خاطر وجود حکومتی غیر مردمی و ضد ایران، نفرین شده، یلکه انگار ایرانیان در چارسوی جهان متمدن نیز نفرین شده اند.

باری، انسانیت و عشق، دو گوهری هستند که ایرانیان در همه نوع مبارزه و در هر کجا که هستند، باید مد نظر داشته باشند. همان دو گوهری که حکومت ضد انسان و ضد عشق اسلامی سی سال است که سعی در زدودن آن دارد. هیچ یک از پناهجویان را نباید فراموش کرد. زیرا بازگرداندن آنان به ایران یعنی فاجعه ای برای هر ایرانی. معنی هم میهن و میهن نیز همین است که ایرانیان از چنبره ی چیرگی خودخواهی ها بگذرند و اهداف ملی را بر شخصی ارجح بدانند.

***

در پایان برای نمونه به وضعیت دو تن از این پناهجویان –یکی در آن سوی کوهستان های سرد کردستان عراق در اربیل و دیگری در کشور استرالیا که چندی پیش کشتی از پناهجویان ایرانی در جزیره ی کریسمس این کشور غرق شد)- می آورم، از یاری رسانی به آنها و مانند آنها دریغ نکنیم:

1) دو کارگردان جوان کرد، به نام های شاهو نعمتی و صابر کاکه حسن، که بخاطر ساختن فیلمی با موضوع اجتماعی و نه سیاسی درباره ی وضعیت کردهای ایران (بخشی از این فیلم؛ ببینید که جمهوری اسلامی حتا تحمل این فیلم غیر سیاسی و انتقاد صرفا اجتماعی را نیز ندارد) پس از تهدید و بازداشت از سوی اطلاعات و آزادی به قرار وثیقه از کشور گریخته اند و هم اینک در اربیل عراق، در شرایط بدی از نظر اقتصادی و روحی بسر می برند و هر لحظه خطر برگرداندن آنها به ایران هست و جانشان در خطر است.

2) وحید جولایی، پناهجوی ایرانی ساکن استرالیاست که به جرم گرایش به آیین زرتشتی و محارب با خدا به اعدام محکوم شده است. وی هنوز پاسخ دادگاه پناهندگیش را دریافت نکرده و در صورت عدم حمایت از سوی نهادهای حقوق بشر، در خطر بازگشت به ایران قرار دارد. گفتنی است این جوان دارای همسر و یک کودک خردسال است، که هر دو در ایران هستند. همسرش مبتلا به بیماری سرطان است و بارها از سوی عوامل اطلاعات مورد تهدید، بازجویی و احضار به دادگاه قرار گرفته است.

سروش سکوت
19 فروردین 2570