۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

فردوسی و آرمانِ ایرانشهر (بیست و پنجم اَردیبهشت، روز بزرگداشت فردوسی)


ستــــایـــش کنـــم ایــــزد پــــاک را
کــــه گویـــا و بینـــا کنـــد خــاک را

بـــه مــوری دهــد مــالش ِ نره شیر
کنــــد پـــشه بــر پــیل جنـگی دلیر

جهــان را بــلنـدی و پــستی، تویی
ندانم چه ای، هرچه هستی، تویی

فردوسی را باید برگزیده ی روان نیاکان خردمندی بدانیم که گوهر فرهنگ و زبان ایران را از پس پشت سده های بی شمار یورش به این سرزمین، تا به امروز به فرزندانشان رسانده اند. اگر بزرگانی چون اشو زرتشت نماد اندیشه ی نیک نیابوم ایران و کسی همچون کورش بزرگ، سرور کردار نیک این فرهنگ هستند، فردوسی را باید نماینده ی گفتار نیک ایرانی بدانیم. و با نگرش به اینکه دوره ی پیدایش فردوسی و سرایش شاهنامه، دوره ی اوج یورش بیگانگان بوده است، کار و کنش وی از همه ی سرآمدان، سرآمدتر و ستودنی تر است.

شاهنامه فردوسى در هنگامی نوشته شده است، که فرهنگ دراز آهنگ ایران از دو سوی خاور و باختر دچار تازش تتار و تازی بود، و از هر سوی آتش ستم انیرانیان، ایران گرامی را فرا گرفته بود. جایگاه بازخوانی و نگاهبانی گفتارها و ماندگارهای میهنی-ملی بازمانده از دوران باشکوه ایران باستان، از همان سده ی نخست تازش تازیان، در نوشته های برگردانندگان (مترجمان) ایرانی ِ تازی نویس (همچون روزبه پارسی، ابن مقفع) و هموندان جنبش فرهنگی شعبویه و پس از آن اندک دودمان های ایرانی همچون سامانیان و آل بویه، بسیار شایان نگرش است.

شاهنامه، این یادگار سترگ فردوسی و فرّ فرهنگ ایرانی، الگوی زندگی و پیروزی ایرانیان، در هزاره ای است که از زمان نگارش آن پشت سر گذاشته ایم. فردوسی با سرایش شاهنامه به جهانیان نشان داد که ایرانیان، عجم (کور و کر و گنگ و بی سواد) و بَربَر (وحشی و بی فرهنگ) نیستند. فردوسی نماد و نماینده ی یگانه راه در جهان که همانا راستی است، شد. او یک تنه و جان بر کف، شاهنامه را همچون درفش سرافراز ایران بر دوش گرفت و بر بلندای چکاد دماوند ایستاد. تا فرزندانش را به داشتن چنین نیایی، گردن فراز و سربلند گرداند.

در درازنای این یکهزار سال که از سرایش شاهنامه می گذرد، بر این نامه ی گرامی، و سرایشگر ارجمند آن، بیش از هر نامه ی دیگری ستم رفته است؛ دست های آلوده ی دژخیمان و دارندگان زور و زر (مزدوران دربار غزنوی)، نادانی نویسندگان و کم خردی نسخه برداران برخی از این ستم هاست. شوند اساسی همه ی این کینه توزی ها به شاهنامه را بایستی در جایگاه والای آن جستجو کرد.

بی گمان شاهنامه، دربردارنده ی تاریخ راست و درست ایران باستان و نخستین سرچشمه ی آگاهی از فرهنگ دراز آهنگ این سامان است؛ چنانکه در پیش گفتار شاهنامه آمده است:

یکی نامه بُد از گه ِ باستان
فراوان بدو، اندرون داستان

پراکنده در دست هر موبدی
از او شاد گشته هر بخردی

و در پایان شاهنامه هم می خوانیم:

تو این را دروغ  و  فسانه  مخوان
به یــــکسان روشن زمانـه مدان

از او هرچه انــــدر خورد  با  خرد
دگـــــر بر ره  رمــــز  معنی بــرد

شاهنامه و فردوسی، با همه ی این جفاهای تاریخی، جاودان مانده اند و خواهند ماند و همه ی آن انگ و رنگ هایی که دشمنان ایران و نادان باوران درباره ی وابستگی و پیوند فردوسی با ترکان زرخرید و سفله ی دربار غزنوی و محمود گجستک، نتوانسته بزرگی و ارجمندی این نامه ی پرمایه را فروکاهد. چنانکه محمود ناستوده از سوی فردوسی به شوند کشتن امیر منصور، پشتیبان شاهنامه، دو بار نفرین می شود.

فردوسی را باید یگانه سخنوری بدانیم که در سرش "آرمان" ایرانشهر بود. آرمان، واژه ای بی همتا است که نمونه اش را در هیچ زبانی نمی توان یافت و بالاتر از امید یا آرزو، گستره ی بیشتری را نشان می دهد. آرمان به چم اندیشه ی بسیار دور است که از درون آدمی بیرون می آید و زندگی یک ملت را دربرمی گیرد. ما سخنوران زیادی داشته ایم؛ اما اگر نیک بنگریم، هیچ کدام همچون فردوسی "آرمان" نداشته اند. فردوسی این پاسدار فرهنگ و جان ایران، هزار سال است که به نام دارنده ی آرمان ایران آن را بر ستیغ البرزکوه پابرجا نگاه داشته است.

سرزمین ایران و ایرانیان، با آنکه براساس نام و چم اش که "فروتنی" است، سده های بی شمار آشتی خواهان زیستند، اما دشمنان و همسایگان، آزمندانه بدین سامان تاختند.

آشتی خواهی ایرانیان، از داستان ایرج (که با ایران هر دو از ایر گرفته شده اند و یک چم و ریخت را می رسانند)، فرزند فریدون و سه بهره شدن نژاد آریا، به خوبی آشکار است. بدان هنگام که کوچندگان از ایران –سلم و تور برادران ایرج- از دشواری زیست در سرزمین های تازه به ستوه رسیدند، با آهنگ جنگ به ایران بازگشتند و ایرج که جنگ را نمی پذیرفت، بی جنگ افزار به پذیره (استقبال) برادران شتافت:

نبايد مــــرا تـــــاج و تـــخت و کلاه
شوم پيش ايشان دوان، بي‌سپاه

بـــگويم کــــه  از  شهــريار  زمين
مــداريـــد  خشم  و  مجوييد کين

دل کينــــه‌ورشــان  به ديــن آورم
ســزاوارتــر  زانـــک،  کيـــن  آورم

و چون ايرج به برادران رسيد و خشم آنان را از بخشش فريدون ديد چنين گفت :

من‌ايران ‌نخواهم، نه‌خاور، نه‌چين
نه شــاهي، نه‌گسترده‌روي‌زمين

مــــرا تــخت  ايران ؛ اگر بود،  زير
کنون ‌گشتم از ‌تاج ‌و ‌از‌ تخت‌سير

سپـــردم شمــا را کلاه  و  نگين
مداريـــد  بــا  من  شما  نيز کين

زمـــانـــه  نـــخواهم   بـه  آزارتان
وگـر دور مـــانم،  ز  ديـــدارتـــان؛

جـــــز از کهتـري نيست آيين من
مبــــاد  آز  و گـردنکشي دين من

و در اين گفتار، دوباره به "کهتري" که همان "ايري" و فروتني باشد رسيديم که شيوه زندگي و فرهنگ ايرانيان بود، در آغاز زماني که کشور با نام "ايران" خوانده مي‌شد.

سخن ديگري که ايرج بهنگام کشته شدن بر دست برادران مي گويد، چنين است که:

ميـــــازار مــــوري کـــه دانــه کش است
که جان دارد و جان شيرين خوش است

سيـــــاه انـــدرون بـــاشد و سنـــگــدل
کــــه خواهــــد کـــه مـوري شود تنگدل

چون فرهنگ ايراني چنين فرمان مي دهد:

"براي هر کس شادي و خوشي بايسته است"

و چنین بود داستان ایران سرفراز که ما، در خانه خويش نشسته بوديم و دهها بار در درازناي زمان، از سوي همسايگان خويش؛ ستم و ويراني و جنگ ديديم، و هر بار پس از يورش و جنگ، ميهن خويش را آباد کرديم، و هر بار، در ميانۀ آسايش و آرامش، ويراني و جنگ و بيداد ديديم! و از انجا که سرچشمه ی جنگ و چشم چپاول به سرزمینی دگر، خشم و کین و دروغ و بدکاری و آز است، این چند گون (صفت) در فرهنگ ایران همواره در پیکره ی باشندگانی بنام "دیو" گرد می آید و دیو نشانه ی تاراجگری و ویرانگری می شود.

چگونه توان، کسي را که فرمان از اين فرهنگ مي گيرد، به ويراني جهان و کشتار و آزار مردمان و جنگ برانگيختن؟... مگر آنکه دشمن بدو يورش آورد و او:

ز بـــهر بــــر و بـــوم و پـيوند خويش
همـــان از بـــر زاد و فــرزنـد خويش

همه سر بسر، تن به کشتن دهيم
از آن بـــه، که کشور بدشمن دهيم

"کسي که همواره در انديشه ايمني و سود خويش است، چگونه به جهان خرمي بخش، مهر خواهد ورزيد؟"

***

«برپای خیزید و فرهنگ خویش بازشناسید و جایگاه خویش و کشور خویش را در جهان بازیابید و ارزش دستاوردهای بی شمار فرهنگی پدران و مادران خویش را در پهنه میدان فرهنگ جهانی باز بینید و در این زمان که هیاهویی خفیف، از جنبش آبخیزهای ژرفای دریای جان ایرانیان به گوش میرسد، و از همه سو جنبشهای فرهنگی تازه را پدید میآورد... این زمان زرین را، که همهمه نهفته بیداری جان ایرانیان، نرمک نرمک آشکار میشود از دست مدهید! این تپش، تپش دل فرهنگ ایران است، آن را دریابید! این دم، دم گرم جان نیاکان است آن را فروبرید!»

بشود که: ايرانيان با خواندن کارنامه ی فرهنگ و خرد و جهان بيني نياکان و کوشش درازآهنگ آنان در راه پاسداشت آئين هاي نيک، در جهاني لبريز از روشنائي و پاکي و راستي و شادماني و ياري، جان و توان و روانِ خويش را آماده ی رهنوردي هاي آينده سازند، باشد که ما نيز روزي بر خود بباليم که شايستگي فرزندي آن بزرگان خردمند را داريم!

بشود که: در این روزگار تیرگی ایران و دشمنی انیرانیان اکنون با ایران و ایرانی، فرزندان ایران، فردای ایران را بر مدار شاهنامه بسازند و به جهان شاهنامه باز گردند.

به فرخندگی خجسته روز گرامیداشت فردوسی و جایگاه آموزگار ایرانی، دو سروده از استاد هما ارژنگی پیشکش می شود:


سروش سکوت
25 اردیبهشت 2570

===

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر