۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

فرهنگِ ایرانی: زندگی و پویایی و شادابی ؛ جبرِ تاریخی: مرگ دیکتاتور و دیکتاتوری


1

"آنچه گاه گاه از دل های پاره و سردی و گرمی روزگار چشیده، به کمک نیشتر قلم بر سپیدی کاغذهای پاره می نشیند، گوشه ای از ناله های شبگیر و میوه های تلخ زندگی آدمیان است، که از آغاز تاکنون و از هم اینک تا فرداهای ناپیدای تاریخِ رفتن و سرآمدنِ هستی جریان دارد.
تا در هر کجای این جهانِ آب و سراب و گُل و گِل و کاه و کوه و ساحل و صحرا، پای انسان در میان است، پای پاکی و پلیدی و پیراستگی و پلشتی و پری و پوکی هم در میان است.

در گوشه ای، آلبرت شواینزرها در لابه لای جنگل های انبوه و تاریک افریقا، کودک تبدار و رنجور سیاهپوستی را بی چشم داشتی درمان می کنند و در گوشه ای دیگر، کوکلاس کلان ها و نئونازیست ها، افریقایی درمانده یا مهاجری از خانه رانده را زنده زنده می سوزانند.
از کاخی، قهقهه های شکم سیرانی سرمست و بی خود از خود برمی خیزد و سکوت نیمه شب کوچه را می شکند و از کلبه ای، ناله های در گلوشکسته ی کودکی گرسنه و دل شکسته به گوش می رسد و فرشتگان آسمان را به بغض و خاموشی و گوش جان سپردن فرامی خواند.

هیتلرها، چنگیزها، خامنه ای ها و وابستگان قبلیه ی جنگ و جنایت می آیند و می روند و کوروش ها و مادرترزاها و نلسون ماندلاها و دلبستگان قبیله ی مهر و مدارا می آیند و هرگز نمی روند."

2

خبر مرگ "جنتی" دیشب تا دیرین ترین ساعات، همین که به گوش و شنود مردم پیچید، شادی و پایکوبی با دادن پیامک ها به تلفن همراه و شادباش در فضای مجازی و تارنماهای اجتماعی چون فیس بوک آغازید.
درست مثل همان دوره ی خلفای ستمگر عباسی که چون یکی از آنها –که به مردم ایران بسیار ظلم و جفا کرده بود- رختِ مرگ و نیستی پوشید، مردمان ایران در چهارشنبه ای از شادی مرگ او به جشن پرداختند و به همین دلیل جشنِ سوری (قدیمی) را از آن پس چهارشنبه سوری نامیدند.

مسلما" من نیز از شنیدن خبر مرگ آخوند پیری -که بارها و بارها در سخنان و تریبون های نماز جمعه، تشویق به اعدام و خشونت کرده بود و بر سخنان مولایش، خامنه ای تایید و تاکید کرده بود و از باب "قتل و تقتیل" آیات قرآنی، از اعدام دو تن از گل ترین و پاک ترین جوانان ایرانی (محمدرضا علی زمانی و آرش رحمانی پور) ابراز خشنودی کرده بود و در مراسم نماز جمعه احساسات وحشیِ وحشیانِ حذب الله و بسیج را تحریک کرده بود- ناراحت نشدم؛ اما پرسش هایی در اینجا هست:

نخست: مرگ یکی از جنایتکاران علیه بشریتِ حکومت اسلامی، آیا به معنای تمام شدن کار این نظام است؟

دوم: آیا مرگ یک روحانی دیوانه ی تندرو و ثروتمند، دردی از دردهای قشر فقیر جامعه و بیکاری و نداری آنها دوا می کند؟

سوم: و از همه مهم تر، گوهر شادی که سنگ بنای فرهنگِ مهرآیین ماست، آیا شایسته است که برآمده از مرگ یک موجود باشد؛ حال می خواهد این موجود "جنتی" باشد؟

به یقین مردم ایران و به ویژه نسل زاده شده در این سه دهه ی اخیرِ روی کارآمدن حکومت اسلامی که جز غم و پوشیدن لباس سیاه و روزها و مناسبت های سوگواری چیزی ندیده اند، باید به آن فرهنگ شاد خود که یادگار نیاکان است برسند؛ نیاکانی که 12 قرن پی در پی به کشورشان از سوی همسایگانی وحشی و بی فرهنگ یورش شد. اما این فرهنگِ پایدار، این میراثِ ماندگار –که سه ویژگی "شادابی، پویایی و زندگی" را در تناقض با سه ویژگی "غمگینی، ایستایی و مردگی فرهنگ های بیگانه (یا به تعبیری: ضدِ فرهنگ هایی سرکوبگر) داراست- بر دست پاک آنها نگاهداری شد و به ما رسید.
هنوز با وجود آنکه بسیاری از جشن های ایرانی که در طول یک سال و ماه برگزار می شده، به دست فراموشی سپرده شده، اما بسیاری از این جشن ها هنوز باقی است؛ از نوروز بزرگ جهانی تا مهرگان و سده ی ایرانی همه هنوز بر دست فرزندان ایران در همه جای جهان انجام می شود.


ناله و فرهنگ فریاد

جایگاه ناله و فرهنگ آن در ایران زمین در درازنای قرون تنها بازتابِ جنگ و خونریزی بیگانگان خارجی و داخلی (حکومت های به ظاهر ایرانی اما در باطن کاملا وحشی) بوده است؛ این فریاد و ناله که در ادبیات و شعر و موسیقی ما پژواک یافته است، در واقع راهی بوده برای نشان دادن اعتراض به دیکتاتورهای وقت و مژده ی حرکت از ناله و فریاد به آرامش و شادی.
گوشه گیریِ شادی و پایکوبی در اندیشه های عرفانی نیز به طور مطلق وجود ندارد. ما شاهدیم که در اندیشه ی شاعر-عارفانی چون مولوی، رقص و شادمانی جایگاهی ویژه دارد؛ تا آنجا که در دوره ی سرمستی در سرای زرکوبان دستار از تن گشوده، می رقصد و پای می کوبد و دست می افشاند و با جهانِ جان و جانِ جهان هم سو و شاد می شود و این شادخواری برای پاره کردن زنجیرِ غمگینی است. به تعبیر سعدی:

غم و شادی، بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیــــا باده بده، کاین غم از اوست


بیشترین مخالفت با این دسته از عارفان –که به اهل سُکر(=اهل مستی و جذبه) در مقابل اهل زهد معروفند- از سوی شریعتمداران صورت گرفته است؛ قتل عارفان سُکری چون حلاج و عین القضات، خود گواه این درگیری است. واکنش به این کشتارها توسط دینداران افراطی و دکاندار، شکل گیری فرهنگ فریاد و ناله و خشم است تا مگر گوهر شادی را به دامن این فرهنگ بازگرداند.

سخنی با سردمدارانِ کور و کرِ حکومت

شاید دیگر اینگونه بحث ها و نوشتارها تکراری و خفه کننده شده باشد که مثلا" نامه ای خطاب به قومی نوشته شود که تاب شنیدن هیچ نقدی را ندارد؛ به ویژه اگر این نقاد یک جوان ایرانی باشد که در طول این حکومتِ سی و اندی ساله –مثل هزاران جوان و خانواده ی دیگر- به دست حکومتیان داغ دیده و عزیز از دست داده است. به قول آن ضرب المثل که: "آنقدر سمن هست که یاسمن در آن جایی ندارد"، وقتی نامه ی آقایانی چون محمد نوری زاد از درون زندان به شخص آیت الله خامنه ای، تنها پاسخش از سوی ولی فقیه، امر به شکنجه گرانش جهت افزایش فشار بر زندانیان در بندی چون نوری زاد است. تازه آقای نوری زادی که تنها چند ماه قبل از انتصابات پارسال از هواداران سرسخت خامنه ای بود و او را مولا و پدر می خواند!
پس آنچه می نویسم چندان شبیه به نامه های "معادی و برزخ-دوزخی و آن دنیایی" آقای نوری زاد نیست، بلکه بیشتر ناظر بر فرآیند جبر تاریخی است که حتی دانش فیزیک کوانتوم هم آن را تایید می کند. اینکه در سراسر هستی قانون جذب در جریان است. به قول مولوی:

در جـهان هر چیز، چیزی جذب کرد
گرم، گرمی را کشید و سرد، سرد

به طور ساده، هر کار خوبی یا بدی که انجام دهیم، بازتابش به خودمان برمی گردد و "از هر دست بدهیم، با همان دست می گیریم"
بله، براساس کارکرد این جهان، هیچ کس نیامده که بماند، آنچه می ماند شاد کردن دلی شکسته و سیر کردن شکمی گرسنه است؛ کاری که شما سردمداران ستمگر زر و زور هرگز یک بار نیز در عمر خود انجام نداده اید.
چشم هایتان کور و گوش هایتان کر است تا ببینید و بشنوید و ترسیم کنید سرنوشت صدبرابر بزرگ تر از خودتان را که چگونه خوار شدند و جسمشان هم کرم گرفت و بوی تعفنش حتی خاک را رنجه داشت. راه دور نروید، حداقل سرنوشت جلادِ امام خمینیتان، خلخالی را فرایاد آورید. شما هرگز این گفتار خاقانی را شنیده اید:

هان ای دل عبرت بین، از دیده نظر کن هان
ایــــــوان مدائـــــــن را، آیینه ی عبـــرت دان

آقایان خامنه ای، احمدی نژاد، رفسنجانی، خاتمی، موسوی، کروبی و هزاران اسم دیگر! بدانید که شما نیز روزی و ساعتی که خود نیز متوجه اش نمی شوید قلب و مغزتان می ایستد و خواهید مرد و چون جنتی، جسدی خواهید شد که مردم از دیدن آن، به دلیل ظلم و قساوت و فرمان قتل هایتان، شادی می کنند. آن زمان براساس همان منطق اسلامیتان و داستان زندگی بعد از مرگ که قلبا" به آن اعتقاد دارید! پاسخ آرش رحمانی پورها و فرزاد کمانگرها و شیرین علم هولی ها و ندا و سهراب و هزاران تن را که در این سی سال دستور مرگ و اعدامشان را صادر کرده اید؛ چگونه خواهید داد؟ مگر نه این است که برطبق همان اندیشه ی اسلامیتان و قرآن رحمانیتان:
"خداوند از حق خود می گذرد، اما از حق نفس و خلق هرگز"

هـــــم مـــــرگ بر جهــــان شمـــا نیز بگذرد
هـــــم رونـــــق زمـــــــــان شمـــا نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عـــــو عـــــو سگـــــان شمـــا نیز بگذرد

نابود باد دیکتاتوری، نه دیکتاتور

بیایید همگی با هم نخست خصلت دیکتاتوری را از ذهن و نهان خویش پاک نماییم؛ بر سر زن و فرزند فریاد سالاری نزنیم و دروغ را از هر نوعش به زباله دان فراموشی بریزیم.
در زندگانی ما آدمیان:
"گاه نفسِ شوم اهریمن، هوای خانه ی دل را دلگیر می کند و گاه نسیم دل انگیز اهورامزدا بدان سرزندگی و شادابی می بخشد، گاه فرشته را به آموزگاری خود می گیریم و نورانی می شویم و گاهی ابلیس را به شاگردی می پذیریم و ظلمانی می مانیم و چون شیرینی و شور آن یکی را زیر دندان تک تک سلول های خود تجربه کردیم و تلخی و شرنگ ای یک را، خود را ناگزیر می بینیم فریادی برکشیم که در دهلیز سرتاسر تاریخ بپیچد و پژواکش پرده ی گوش همه ی انسان ها را نوازش دهد یا بدرد:

اهــــــریمن نبـــــاشیم؛ فـــــرشته نباشیم. نه!
انسان شویم و انسان باشیم و انسان بمیریم."


سروش سکوت
15 شهریور 2569

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر