در نوشتار پیشین، اندکی درباره ی سرشت و ویژگی فرهنگ غیر ایرانی در روبرویی با فرهنگ ایرانی، سخن گفته شد؛ در این نوشتار، می کوشم کنکاشی در شوند(=دلیل) ناهمگونی و هماهنگ ناپذیری فرهنگ ایرانی و انیرانی (غیر ایرانی) بپردازم.
نوشتار پسین
کشاکش فرهنگ، زبان و دین تازی با همبودهای ایرانی پیشینه ای به اندازه ی زاده شدن خود این آیین در ایران دارد؛ چیزی نزدیک به چهارده سده.
فرهنگ یا به بیان درست تر، ضدِ فرهنگ بیگانه، با همه ی بنیان هایش چونان مذهب، زبان و... باشنده ای همیستار(=متضاد) با همتای ایرانی خود است؛ سخن از شایست و ناشایست، پسند و ناپسند یا خوب و بد این یا آن فرهنگ نیست، که گروهی را به این اندیشه اندازد که هواداران این بینش از نگرگاهِ برتری نژادی یا دیدگاهِ نئونازیستی و کوکلاسکلانی برخورد می کنند، بلکه سخن از دوگونگی، همیستاری و ناجوش بودن فرهنگِ ایرانی و ضدِ فرهنگ انیرانی است.
شاید در یک نگاه بتوان این دو را (آیین ایرانی و غیر ایرانی) با دو قطب همیشه ناهمگون و از هم در گریز یک آهنربا مانند کرد.
پاره ای ازین دوگانگی ها میان باشنده های فرهنگ ایرانی و انیرانی برمی آید:
یکم) زبان و دبیره(=خط)
ابزار پیوند مردمان یک سرزمین به یکدیگر؛ گفتمان آدمی از آغازین گاهِ زایش تا دمِ میرش به زبان مادری است. نیز در نهانخانه ی جان، گفتمان با خویشتن خویش و راز و نیاز با نیروی برترِ پذیرفته شده ی آدمی (براساس سرشت و نه به گزینش) با زبان برآمده از جان و روان کودک تازه برون آمده از شکم مادر و بزرگ شده با زبان خانواده و خویشان می باشد.
زبان پارسی (آریایی، اوستایی، پهلوی و پارسی امروز) برپایه ی پیشینه و دیرینگی، مادر بسیاری از زبان های زنده ی کنونی گیتی است و بر بنیان واژه شناسی ریشه ها و ساختارشناسی زبان ها، از کهن ترین هاست. شوربختانه این زبان که دیرزمانی مردم ایرانشهر بدان سخن می گفتند، سده های بسیار چنان مورد یورش و تازش قرار گرفت (به ویژه پس از تازش تازیان) که امروز تنها در میان زردشتیان ایران –آن هم برای نوشتن و خواندن اوستا- و همچنین در پاره ای شهرها و روستاهای ایران (چون ابیانه و یا روستایی به نام ابوزیدآباد) –البته به گونه ی دیگرگون شده اش- به کاربرده می شود و یا در زبان های لری، کردی، آذری، گیلکی و... دارای همانندی است.
به هرروی زبان و دبیره(=خط) کنونی پارسی هم اگر نبود همت و کوشش و جان فشانی بزرگانی چون روزبه پارسی (ابن مقفع)، بزرگمهر بوختکان، فردوسی بزرگ و... اینک از آن واژه و واکه و آوا و صدایی نمانده بود و فرزندان ایران به عربی و عبری و قبطی یا مغولی و ترکی هم زبان یکدیگر می شدند!
و افسوس که آن یکی –روزبه پارسی– را عرب ها به کیفر پاسداشت و زنده نگاه داشت زبان مادریش در آتش کینه و گستاخی سوزاندند و این یکی –فردوسی- را تا سال ها و سده ها برپایه ی ناآگاهی و کم خردی به دروغ و بهتان بستند و شاهنامه ی گرانقدر را بی سر و ته کردند!
البته امروز نیز، در ایرانِ گرفتار و دربند کوشش فراوانی برای از میان بردن زبان و دبیره ی پارسی انجام می شود؛ اما زهی خواب آلودگی و خویش گم کردگی!
درباره ی برخورد زبان تازی و تازی گویان با زبان پارسی دو رویکرد وجود دارد:
نخست) برخورد تازیان با زبان پارسی: پس از یورش ناجوانمردانه ی تازیان که با پرچم و شعار "برای اسلام می کشیم یا کشته می شویم"، این تازش انجام شد، آنچه پیش از همه آسیب دید، فرهنگ ایرانی بود. ایرانیان که به ضرب شمشیر یا زور جزیه و اندکی هم به خواست خود، به شوندِ ناخشنودی از دستگاه سیاسی-دینی ساسانیان، به کیش تازی گرویدند، وادار شدند که نوکیش خود را به زبان عربی که هرگز آن را نمی شناختند و با گفتن گواهی نامه ی پیامبری محمد و بزرگی الله (شهادتین) بپذیرند! عرب های پیروز و خونریز، حتا خواستند زبان تازی را زبان نخستین و همگانی ایران جای بزنند.
به همین فرنود، بسیاری از نویسندگان و زبان شناسان را کشته یا دفترها و نامه هایشان را سوزاندند و حتا آنان را که کوشیدند برای نوکیشان مسلمان قرآن تازی را به زبان پارسی برگردانند(=ترجمه کنند)، از میان برداشتند.
در آن سال های نخستین تازش عرب ها و اسلام، که هنوز ایرانیان به زبان و دبیره ی پارسی می گفتند و می نوشتند، برگردان قرآن به دبیره ی پارسی (به زبانی بس نزدیک به زبان پهلوی) بنام "قرآن مترجم قدس" نگاشته شد. برای نمونه، آیه ی زیر از این قرآن است:
"و از هیل(=بگذار) ایما(=ما) را تا کنیم نیکی، ایما یقین شداران(=شوندگان) هیم(=هستیم)."
(سوره ی 32، آیه ی 12)
باری، ستمگران و خونریزانی که به نام اسلام و برابری و برادری! و از میان برداشتن کفر! به ایرانمان یورش برده بودند، حتا یادگیری و به کاربردن این اسلام را به زبان مادری ناروا و حرام و انجام دهنده ی آن را از دین برگشته و مرتد و شایسته ی مردن می دانستند، تا مبادا ایرانی خردمداری با اندرون این کتاب و دین آشنا گردد!
هرچند که براساس بسیاری از کتاب های مقدس و حتا همین قرآن، راز و نیاز و نیایش و نجوا با خدا به زبان مادری، مایه ی دوره ی مردم از دین نیست و نمی تواند باشد؛ برای نمونه:
"و همانا ما پیامبران را برای قوم خودشان نفرستادیم، مگر به زبان خودشان تا به بیان حقیقت بپردازند"
(سوره ی 14، آیه ی 4)
سخنانی ازین دست، خود گواه گویای آن است که اشغالگران و ستم پیشگان و خونریزانِ مسلمان تنها برای کشورگشایی و دزدی و غارت به ایران ثروتمند و پربار آن زمان تاختند و دین در دست آنها دکانی بیش نبود؛ دکانی که امروز نیز قفل دار و فروشنده اش، حکومت اسلامی کنونی است.
به همین فرنود، بسیاری ناگزیر شدند برای در امان ماندن از نداری، گرسنگی و فقر یا رهایی از مرگ اسلام آورده و از زبان مادری خود روی گردانند.
دودیگر) سرشت ناهمگون زبان تازی و پارسی: از سوی دیگر، خود زبان و دبیره ی بیگانه ی عربی به کل هیچ هماهنگی با زبان کهن پارسی نداشته و ندارد.چه از نظر واژگانی و چه از نگرش دستورزبانی و زبان شناختی؛ به گونه ای که آمیزش واژه ها و واکه های این دو زبان به هر دوی آنها تازیانه زده است؛ عرب ها که دایره ی واژه هایشان بسی کمتر از واژه های ایرانی بود، واژه های ایرانی را که ناتوان از بازگویی و تلفظ آن بودند، دگرگون(=معرب) کردند، که شوربختانه بسیاری از آن واژه ها عربی دانسته می شوند؛ در حالی که اگر در زبان اوستایی و پهلوانی ریشه یابی شوند، ایرانی و پارسی هستند. و چیز دیگری که در نتیجه ی این دگرگون کردن به دست آمد، گسست چم-واژه ی(=معنای) آنها بود.
برای نمونه: واژه ی "کنیزک" که در زبان پهلوی کنیچک است، به چم "دختر کوچک زیبا" می باشد و در برابر "ریدک"(پسر جوان) هست. پس از نبرد قادسیه، عرب ها دختران ایرانی را که کنیچک نام داشتند، ربودند و به هم خوابگی و بردگی گرفتند، این واژه دگرگون شد، هم از نظر چهره (چون عربان نمی توانند واکه ی "چ" را به زبان آورند) و هم از نظر ساختاری (از دختر جوان به برده ی زن دگرگون شد).
این فرهنگ دزدی و شبیخون فرهنگی را چه سان می نگرید؟! همان چیزی که پس از هزار و چهارسد سال درایرانمان می بینیم.
دویُم) کیش و آیین
همانگونه که می دانید، ایرانیان تا پیش از اسلام، دیندار و یکتاپرست بودند و از آنجا که ایران، جایگاه کهن خوی شهریگری(=تمدن) و نخستین دین های کنونی جهان بوده است، آموزگاران، دگراندیشان و پیام آوران دینی و آیینی آن بوم هم براساس درجه ی اندیشه و آگاهی مردمان، آموزه هایشان را فراراهِ آنان می گذاشتند. زردشت یکی از آنان بود که در مهد یکتاپرستی و شهرنشینی پیدا گشت.
باری، چنین سرزمینی نه نیازی به پیامبر داشت و نه زدایش کفر و دادن نسخه ی رهایی بخش به مردم. برپایه ی خوی و خصال ایرانیان، نیکی اساس همه ی کردارها و مهر و خرد شالوده ی زندگانی است.
پیدایش و انگیزش دگراندیشان و پیامبران، بسته به ظرف فهم و شعور مردمان یک سرزمین بوده است، کسانی چون زردشت افراهیم نیامد که بگوید: آی مردم فقط یک خدا وجود دارد و این گونه نیایشش کنید و چه و چه! بلکه او آمد تا آیین خردورزی و مهرپروری را بر مردم آشکارتر گردانند؛ محمدبن عبدالله، در میان قومی برانگیخته شد که بویی از خوی شهریگری نبرده بود و ارزش هایش نه مهرورزی و خردمندی و نیکویی، که دخترکُشی و شمشیر کِشی و تعدد زوجات بود؛ خوی و خصلتی که حتی پس از محمد و آمدن اسلام هم در جان و نهان عرب ها مانده است.
بار دیگر بازگو می کنم که خواست من بد یا خوب نشان دادن این یا آن فرهنگ نیست؛ چه که، شاید در میان قوم و قبیله ای آدم کشی و شمشیر کشی نیک و پسندیده باشد و در میان سرزمین دیگر، نه (چنانچه به گفته ی یکی از دوستان، وایکینگ ها نیز که امروز انقدر به آنها می بالند، دیرزمانی کارشان کشتار و دزدی بود و شاید آن را ارزش هم می دانستند). سخن از گسستگی این دو آیین است؛ گسستی که با هیچ چسبی هم نمی شود آن را شکسته بندی و جور کرد!
برخورد چنین کیشی با آیینی که چونان همان دو سوی همیشه نارفیق آهنربا هستند، چه سان می توانسته باشد، مگر کوشش برای مانندِ خود کردن فرهنگ ایرانی؟!
برآیند چنین ازدواج بی تفاهمی بین این دو آیین، زخم و تازیانه ای بر تن هر دو آیین بوده است؛ چراکه محمدبن عبدالله آمد تا از ویژگی سرشت بیابانگردان هم میهن خود بکاهد. اما چند سال بعد از محمد، به نام همان دین، به دیار دیرین ایران تازیدند و دزدیدند.
امروز روزگار نیز حکومتیان تاراج گر درون ایران، می کوشند براساس همین دین و به گفته ی خودشان قرائت اسلام رحمانی و غیر رحمانی! کشور را به نابودی بکشانند.
سویُم) زمین و سرزمین
بیابانگردانِ خشن و دُژخوی، در روبه رو شدن با ایران چهارفصل، با گنجینه های مادی، انسانی و طبیعی، حتا یارای آب و هوای خنک و خیس ایران را نداشتند؛ برای همین برای نمونه پس از گرفتن ایران، دستور دادند در کنار کوهستان شهری برای آنها ساخته شود و چون این شهر کنار کوه و در جایی با هوای نیمه خشک بسانِ عربستان جای داشت، آن را "کوهک" یا به عربی کوفه نامیدند!
قوم بی کتاب، با فرهنگ خشنش در روبه رویی با میراث و مرده ریگ انسانی ایرانی، دست و پای خود را گم کرد و با شتاب و دیوانه وار به جان کتابخانه ها افتاد و بدون آنکه از ارزش آنها آگاه باشد، آتششان زد و این کارها براساس همان فرهنگ عرب ها بود؛ و بر بنیاد این فرهنگ، نظام اندیشه و اندریافت شان دستور به این کارها می داد.
تازیان پس از دیدن یادگارها و یادمان های باستانی، از ساختمان های قدیمی تا گنجینه های زرین و سمینِ ایرانی، دست به نابودی بسیاریشان زدند؛ گفته اند که در جریان نبرد نهاوند و در هم شکستن مداین، سرلشگران عرب، عمر بن خطاب و علی بن ابیطالب، دستور به نابودی فرش ارزشمند بهارستان دادند.
آنها، نیز، در روبه رویی با زنان و دختران وجوانان زیباروی ایرانی، براساس فرهنگ ضد زن و شهوت آلودشان به آنها تجاوز کردند و خرید و فروششان نمودند و دین اسلامشان را هم براساس فرهنگ و اندیشه ی خودشان به مردم ایران به زور وارد کردند.
***
برآیند نوشتار پیش روی، دستیابی به این نگرش است که:
نخست) ایران کنونی مان نیز بر دست فرزندان (باواسطه یا بی واسطه) همان تازیان دربند و گرفتار شده است؛
دودیگر) برای رهایی از این چنین قومی با آن چنان فرهنگی، باید شتابان اما نرم نرم به بیرون راندن و سوزاندن این ضد فرهنگ و پالایش فرهنگ خودی از عناصر ناخودی و آرایش آن به زیورهای ایرانی پرداخت؛
راهی درازآهنگ که تنها با براندازی حکومت مذهبی قابل انجام نیست؛ به این سبب که براندازی حکومت کنونی شرط لازم برای ایرانی کردن ایران هست، اما کافی نیست و به بیان دیگر: برافتادن حکومت ضدِ ایرانیِ اسلامی نخستین گام برای براندازی ضدِ فرهنگِ ضدِ ایرانی است.
سروش سکوت
6 مهرماه 2569
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر