نمی دانم شادمان باشم یا غمگین؛ شاد از بابت بازگشت دیگربارت به میهنت؛
جایگاهی که دیرزمانی مهد حقوق جهانی بود و اینک... .
غمگین ازآن بابت که مبادا چنان حکومتی و چنین سازمان (ضد) فرهنگی "تو" را نیز چونان سکونت گاه نویسنده ات کوروش –تنگه ی بلاغی- نابود سازد.
تا به حال "تو" را از نزدیک ندیده ام، اما بندبندِ خشت-نوشتت را در جای جای مغزم جای داده ام.
آنکه تو را نگاشت، مدت ها از دست فرزندانش رنجیده بود؛ اما فرزندانش با خیزش خود نشان دادند که به یادش هستند.
شاید، سرنوشت اینگونه بخواهد که با ورود "تو" به ایران غیرت فرزندان نگارنده ات –کوروش- بیشتر و بیشتر بیدار شود.
شاید "تو" آمده ای تا حکومت اسکندران زمان –این وحشیان دوران- را بیشتر رسوا و خجالت زده کنی.
شاید دلت برای صاحب اصلیت تنگ شده باشد؛
از غربت بریتانیا خسته شده ای؛
آمده ای تا بوی وطنت را بشنوی؛
اما اینجا هم غربت بیداد می کند؛
بیا و ببین، در ایرانمان "بندبندت" را زیر پا گذاشته اند؛
بیا و ببین، زن بنده ی بی مقدار دین شده است؛
بیا و ببین، زندان هات از همه جا شلوغ تر اند؛
بیا و ببین، رنگ شادی وامید از خاک سرزمینت رخت بربسته است؛
بیا و بخوان، بندبندت را، شاید اندک وجدانی هنوز در اسکند زمانت باشد؛
به هر روی، برای هر چه که آمده ای، خوش آمده ای؛
تو را به نسیم پاک صبا می سپارم.
سروش سکوت
20 شهریورماه 2569
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر