۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

آسمانِ جان و نردبانِ آن


به مناسبت هشتم مهرماه،
هشتسد و بیست و هفتیمن زادروزِ مولانا

نردبـــان آسمــان است این کلام
هر کــه زین برمی رود آیـد به بام

نـی به بـــام چرخ، کــو اخضر بود
بــل به بـــامی کز فلـــک برتر بود

بـــام گـــــردون را از او آیــــــد نوا
گردشش باشد همیشه زان هوا

خدای مردِ عرفانِ ایران، پیرِ هُژیر و فرخنده ویرِ بلخ، مولانا جلال الدین محمد بلخی یکی از برومندترین و بالایلندترین فرزندانِ ایران زمین و یکی از بزرگ ترین و نام آورترین اندیشمندان و سخنوران جهان است و در گونه ی خویش، سرآمد و بی همتا. دو شاهکارا جاودانه و بی همانند وی، مثنوی معنوی و دیوان شمس، دو آفریده و پدیده ی شگرف ادبی و اندیشه ای است که هر خواننده ی بیداردل و جان آگاه را به شگفت می آورد و سرمست و بی خویشتن می گرداند.

مولانا در فرجامِ راهی درخشان و همایون بالا برافراخته است که نازنینِ غزنین، سنایی، در آغاز آن ایستاده است، و دانادلِ پیراسته از آب و گِلِ نیشابور، عطار که جهان های جان از طبله ی سخنش مشکل آگین و از خورشید اندیشه اش مهرآیین گردیده اند، در میانه ی آن سربرآورده است. این راه روشن که رهرو ژرف اندیش و باریک بین را هزاران هزار روزن به گلشن رازآشنایی و دل آگاهی در برابر دیدگان می گشاید، ادب نهان گرایانه و صوفیانه ی پارسی است.

راست است که پیش از سنایی، سخنورانی درویش کیش چون مِهینه مِهنه ی مهر و خداوندگارِ خاورانِ راز، بوسعید، یا پیر و پیشوای جان افروختگان خداجوی و رهروی، فرزانه ی فرخنده-رایِ هَرَوی، خواجه عبدالله انصاری، به شیواسخنی و شکّرشکنی و شیرین کاری، چارانه ها و چکامه هایی در درویشی و دلریشی و نهان-کیشی سروده بوده اند؛ اما با سنایی است که ادب نهان گرایی، چونان گونه و شیوه ای جداگانه در زبان پارسی و فرهنگ ایران، آغاز می گیرد و آیین های درویشی و دبستان های راز، به فراخی و فرخی به مشکویِ مُشکبوی این ادب شیوا و شکرین راه می جویند. سنایی بنیادگزار است و راهگشای؛ عطار این راه را همواری و گستردگی می بخشد، و بر آن بنیاد، کاخی فراخ را پی می افگند؛ لیک مولانا جلال الدین است که با اندیشه ی شگرف و آفریننده و کاونده ی خویش و سرودهای شورانگیز و شررخیز و شکرریز خود، این راه را به پایان می آورد و کنگره ی آن کاخ را آن چنان می افرازد که فراتر از آن نمی توانند رفت.
پس از این هنگامه، مردِ نامه های راز و چامه های نیاز، هیچ سخنوری نتوانسته است در این شیوه از ادب پارسی نامی برآوَرَد و کامی. بر این بنیاد، مولانا در رازنامه سرایی، همان پایگاهی را دارد که فرزانه ی فرّمندِ توس، پیرِ پاک و پارسای دری، فردوسی، در رزم نامه سرایی و دستان زنِ داستان های کهن؛ جادوسخن جهان، نظامی، در بزمنامه سرایی. در این سه شیوه و گونه از سخن، این سه تنند که پیمبرانِ ادبِ پارسی اند و هر یک از این سه کس، به تنهایی، نازش و سرافرازی مردمی را در پهنه ی گیتی بس:

در شعر سه تـــن پیامبرانند
هر چـــند که لانبی بعـــدی

اوصـــاف قصیده و غــــزل را
فردوسی و انوری و سعدی

نکته ای شگفت و نیک-شایسته ی درنگ در زندگانی و سخن مولانا آن است که وی در خُردی همراه با پدرش بهاءالدین ولد که از بلندپایگان و مِهین مایگان روزگار بوده است، از ایران به آسیای کِهین می رود و در آناتولی می بالد و می پرورد؛ اما با آنکه او سالیان جوانی و پیری را در سرزمینی بیگانه می گذراند و هرگز از آن پس نیز به ایران و زادبوم خویش بازنمی آید، از سرآمدان سخن پارسی می گردد و بدان سان که پیرِ پیش بین و نهان دانِ نیشابور، به هنگام دیدار مولانا که کودکی خُرد بوده است، پیش دیده است و پیش گفته: با شعر شررخیزش، آتش در سوختگان جهان در می زند و خامانِ فسرده ی خاموش را برمی انگیزد و به جوش می آورد.

آنچه از نای مولانا برمی آید، بانگِ نای است و آتش که بی درنگ و به ناگاه، در دامانِ جانِ شنوندگان می افتد و می گیرد و آنان را سراپای می افروزد و می سوزد؛ باد نیست که از سویی برآید و از دیگر سوی، به در رود و به هرز و هدر:

آتش است این بانگ نای و نیست، باد
هر کــــه این آتش نــــدارد، نیست باد

تنها نِیستانند که از این آتش شرر نمی پذیرند و اخگر برنمی گیرند؛ آتشی شگرف و اهورایی که هزاران نَیستانِ جان را از اینپیش، به یک بارگی، افروخته است و این پس نیز خواهد افروخت.

به راستی، راز سوزش و افروزش چیست و کانونِ این آتشِ اهورایی کجاست؟ آتشی که بهگفته ی خواجه ی شیراز، آتش زبانی دیگر از سرزمینی که به آتش های جاویدان و جهان افروزش نامبردار است، خورشید شعله ای است خُرد از آن که در آسمان گرفته است:

زین آتــــش نهفته که در ســــینه ی من است
خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت

چرا نایی که مولاناست، با ناله های دردانگیز و مردآویزش، آتش در جان ها و جهان ها در می زند؟ چرا این سوزِ دردآموز رادر دیگر سازها که بازگوی و رازگویِ نهانی های درونند و نیازهای دل، نمی یابیم؟ نیز چرا مولانا نای را، در میان سازهای گوش نوازِ هوش ربای، چون نمادی از خویشتن و از هر دا آگاه و دردآشنایی دیگر، سخن گفته است؟ نای را چه ویژگی و کار و سازی است که نوای دردآشنای دارد و در بُن و ژرفای جان، جای می گیرد؟

پاسخ این پرسش، یک سخن، بیش نیست: نای از خود تهی شده است و از بندِ خویش رَسته است؛ تا زمانی که از خویشتن آکنده است و هنوز از دامِ تن و از چنبرِ چیرگی من نجَسته است، پاره چوبی است بی ارزش که اگر در رهگذار افتاده باشد، کسی رنج آن را برخود نمی نهد که از زمینش برگیرد؛ پاره چوبی مانندهزاران چوب پاره ی دیگر که اگر به چیزی گرفته آیند و به پشیزی بهایی آرند، باره ی بازیچه ی کودکان کوی خواهند شد و نَی سواران را به کار خواهند آمد؛ لیک آنگاه که درون نای را کاویدند و پیراستند و او را از خاشاکِ خویشتن رُفتند و به چندین سوراخش سُفتند، نای جان می گیرد و هستی می یابد؛ از نو، زاده می شود و در مرگ، به زندگی می رسد؛ اما این زندگی که ویرانه ی تن است و بیگانه ی من، به جان آزاد است و بر او، بنیاد دارد. جانِ نای، دَمِ نایی است. تا نایی در نای ندمیده است، آوازی از نای نای برنمی آید.

او همچنان پاره چوبی است، بی جان و جُنب؛ آنگاه که نایی، نای را بر می گیرد و در دهان می نهد و در آن می دمد، پاره چوب، به ناگاهان، جان می یابد و فغان برمی آورد و از سر تا بُن، شور و سوز می گردد؛ او در این هنگام، جانی است آنچنان زنده و تپنده که دمی آرام و قرار ندارد و از شوریدگی و شتاب بازنمی ماند؛ بدان سان که حتی جان ها یا فسرده ی فرومرده در تن را برمی انگیزد و به رستاخیز و هنگامه ای شگرف، در پوسیدگانِ پوست و بیگانگانِ دوست، شور و شرار زندگی درمی دمد. این جان و جُنبِ شگرف، و این زندگی زرین و زیبا در نای، از آن است که نای در نایی رنگ باخته است و با او یگانه شده است. هستی او از هستی نایی است؛ از آن است که به یک بارگی، شوریدگی و سرمستی است. منیِ نایی، در اوییِ نایی، از میان رفته است؛ جان او از جایی است دیگر و دَمِ او از دهانی دیگر؛ جان و دهانی نهان و از جهانی دیگر. هستی نای که مایه ی مستی است، ریشه در نیستی وی دارد، او از خود نهان شده است؛ از آن است که جهانِ جان و جانِ جهان شده است؛ هم مگر نه آن است که نام دیگر این ساز، نی، نشانه ی نیستی است و در چمِ "نه".

نامِ نای گویاتر از هر سخن، کام او را آشکار می دارد و آغاز و انجام او را. آغازِ نای چونان پدیده ای از جهانِ نمود، نیستی بوده است، بدان سان که همه ی پدیده های این جهان چنین اند. نیست هایی اند هست نما و نمودهایی اند بی بود؛ اما آنچه نای را نای کرده است و از این نیست هستی نما رهانیده است و به هستی راستین که هستی در نایی است، رسانیده است، کامِ نای است و فرجامِ او. آنچه نای را از دیگر نمودهای بی بود که سایه هایی اند بی پایه و بی مایه جدا می دارد، تنها آن است که نای بدان کام یافته است که از خویشتن برهد و بارِ آن هستیِ سایه ایِ دروغین را از دوش فرونهد و دادِ نامِ خویش را که "نه" و نیستی است، بدهد. آری! تنها بختِ بلندِ نای آن بوده است که کامِ او با نامِ او همساز و دمساز شده است و فرجامی فرخنده را برای او رقم زده است، نیکا فرجاما که چنین فرجامی است!

آنچه شمس تبریزی؛ آن پیر ناشناخته ی رازناک که بیش به مهرِ ایرانی می ماند، آن خورشیدِ خرَد و دانایی و کانون بینایی و روشنایی دل، با مولانا کرده است، جز این نیست که او را از خویش پیراسته و پرداخته است و از وی نایی ناآرام ساخته است که با دمی نایی جان می گیرد و هستی می پذیرد. نایی که نَیستانِ گمشدهاش را فرایاد می آورد واز افتادن در مَغاکِ بویناکِ خاک و گَوِ آکنده از خار و خَوِ گیتی، به درد و دریغ، می موید و راه رهایی از آن را به شور و شرار می جوید. آن نی که جدا افتاده از نَیستان خویش، اواره ی جهانی بیگانه و ناهمگون با خویشتن شده است که هیچ پیوند و پیمانی با آن نمی تواند داشت و هرگز آن را آرام-جای و کاشانه ی خود نمی تواند انگاشت.
از این روی، مانده در تار و پودِ این جهانِ دردآلود و مرگ اندود، از بُنِ جان فغان بر می کشد و همه ی هستیش را این فغان می سازد؛ اما دیگران، آن خوشحالان و بدحالان که نوایِ نیِ نالان را می شنوند، به راز این ناله و فغان راه نمی توانند برد؛ زیرا آنان از خویشتن آکنده اند و به یکبارگی، با نَیستانِ نِستان بیگانه؛ نَیستانی که مَیستانِ شوریدگانی است سرمست و رفته از دست که کامشان را با نام پیوسته اند و از خویشتن، به یک بارگی، گسسته اند و رَسته اند.

در پی دیدار با شمس، مولانا خود را گم کرد تا خویشتن را بیابد. آنچه شمس با مولانا کرد، مگر این رفتار شگرف و ناسازوارانه نبود: گم کردنِ خویش، به آهنگ یافتنِ خود. شمس، بدان سان که از هر خورشید چشم می داریم، مولانا را آن چنان برانگیخت و برافروخت که سرتاپای سوخت؛ سپس، ققنوس وار، از خاکسترِ خویش دیگر بار سربرآورد، و از نو زاده شد، و هستیی دیگر را آغاز نهاد که همه بی خویشتنی و مستی بود. برای روشن کردِ پیوند و رفتار رازآلود و هنگامه سازِ شمس با مولانا، از نگاره و انگاره ای پندارینه و شاعرانه بهره می توانیم برد: مولانا، پیش از دیدار با شمس، دریایی بود ژرف و بیکرانه؛ دریایی از گونه ی دریای نمادین و آیینی فرخکرت که آن چنان پهناور بوده است که یک سوم زمین را دربر می گرفته است؛ اما این دریا، با همه ی ژرفا و پهناوریش، ارام بود؛ شمس بود که این دریای سبزِ آرام را برشوراند. او خرسنگی به سترگی و گرانی البرز-کوه در این دریا افکند و خیزابه های سهمگین و سترگ و ستوار در آن پدید آورد که جاودانه، بی گسست و نشست، این دریا را برمی آشوبند و مرزهای زمان و زمین را فرو می شکنند و هرچه را در راه می یابند، می کوبند و می روبند. شمس، دریایی را که مولانا بود، توفاند و بدین سان مایه ها و توان ها و اندوخته های شگرف نهفته در این دریا را برانگیخت و شکوفاند. آنجه شمس با مولانا کرد، جز این نبود که راهی از سُرِ او به دِلِ وی فراگشود و او را از خویشتن برکَند و در ربود؛ مولانا را که تا آن زمان مردِ سَر بود و فرزانه ای آهسته و گران سنگ و گران سایه، به مردِ دل دیگرگون ساخت و به شوریده ای سرمست که پای کوبان و غزل خوانان در کوی و برزن می رفت و آنچنان در برابر خُنیا و هر نوای آهنگین و بآیین بی تاب و بی خویشتن بود که هر زمان از راسته ی مسگران می گذشت، از کوبه های بسامان و هماهنگ آنان بر مس، بر می شکفت و دستار بر می آشفت و بر خویشتن بر می شورید. شمس، تنها فرایادِ مولانا آورد که نای است و هستی راستینش در گرو نیستی است. از ان پس، این نای آرام نیافت و خاموشی نگرفت. هر زمان با لبِ نایی که دمسازِ او بود، جفت می شد، گفتنی ها را می گفت و آن چنان آتشی در دل ها بر می افروخت که نه تنها خامان و پختگان، سوختگان را نیز می سوخت:

با لبِ دمســـازِ خود گـــر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گقتمی
مثنوی از آغاز تا انجام، با همه ی درازآهنگی و گران-سنگیش، مگر ناله های ایننای نیست. از آن است که این شاهکارِ بی همانند در ادب جهان، کتابی است شگرف که با هیچ آفریده ی ادبی و اندیشه ایِ دیگر سنجیدنی نیست. مثنوی، از ناکجا و بی زمان آغاز می گردد و در بی زمان و ناکجا پایان می پذیرد. این نامه ی راز، دستاورد دَم های پیوند و بی خویشتنی مولاناست. دمِ گرم و جان-بخشِ نایی است که در نای، شورِ زندگی پدید آورده است و پرده های خُنیای اوست که پرده های مولانا را دریده است:

همچو نی، زهری و تریاقی که دید
پرده هـــــایش پرده های مـــا درید

و رازهای وی را از نهانگاهِ نگفتگی بدر آورده است و بر آفتاب افگنده است؛ رازهایی که هر انسانِ بیدارجانِ خویشتن شناس در دل نهفته می دارد. مثنوی زمانی سروده شده است که نی خموش بوده است و نایی در اندرون او، در فغان و در غوغا. همانگونه که حافظِ آفرینش می گوید:

در انـــدرون من خستــه دل نــــدانم چیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

از آن است که مثنوی با آنکه کتابی است آموختاری و در قلمروِ ادبِ اندرزی، و مانند هر کتاب دیگر از این گونه می باید خودآگاهانه پدید آمده باشد، به وارونگی، در پیوسته ای ناخودآگاهانه است و دستاوردِ هم خوانی شگرف و آزادِ اندیشه ها و یادها؛ به سخنی دیگر، مثنوی، برآمده از گونه ای تداعی غول-آساست. دریای درون مولانا، آن فذاخکرتِ پهناور، برشوریده است، توفیده است؛ خیزابه های کوه-وار آن، سر بر کرانه ها فرو کوفته اند و بر آن ها، تا دور-جای، فرا دویده اند؛ بدین سان مثنوی، از ژرفاهای ناخودآگاهیِ دریاوشِ مولانا به رویه ها و کرانه های خوآگاهی وی آمده است. مثنوی، برترین و شگفت ترین نمونه از هنبازی و دمسازی ناخودآگاهی و خودآگاهی است که در هر آفرینش هنری، به ناگزیر در کارست و این آفرینش از آن ناگزیر.

هیچ کس، کار و ساز و روند و روالِ پیدایی مثنوی را بهتر و شیواتر از پیرِ پُر گیر و دارِ بلخ باز نمی تواند نمود و راز نمی تواند گشود:

در آن هنگام که شاگرد و پیرو یک-دله اش، حسام الدین چلبی، سر در گریبانِ درونکاوی می اورد و پاسِ دل می دارد و در جهانِ نهان و نهانِ جهانِ خویش غرقه می گردد، سرودنِ مثنوی به فرجام می آید و مولانا حتا لختی از آن را نمی توانسته است سرود.

آنگاه که حسام الدین از غرقگی در دریای درون می رهد و به خویشتن بازمی آید، مثنوی دیگربار آغاز می گیرد. مولانا، به آهنگِ بازنمودِ ساز و کارِ این گسست و درنگ در سروده شدن مثنوی، انگاره و نگاره ای شاعرانه را در کار آورده است که چگونگی پیدایی و پدیدآییِ مثنوی را به شیواترین و گویاترین زبان، بر ما آشکار می دارد:
"مهلتی بایست تا خون شیر شد". زنی گرم مادر شدن است و کودکی در زهدان می پرورد؛ خون، بی آنکه او خود بخواهد و بداند و در روندِ دگرگونی، کارکرد و بهره ای داشته باشد، در رگ های او به شیر دگرگون می گردد و او را، در این دگرگشتِ شگفت و رازآلود و جاودانه، هیچ خواست و کارکرد و اثری نیست. او در آغاز دفتر دوم از رازنامه ی سترگش، در این باره گفته است:

مــــدتی این مثنــــوی تــــــاخیر شد
مهلـــتی بایست تا خـــون شیر شد

چون ضیاءالحق، حسام الدین، عنان
بـــــــازگـــــــردانید زاوج آســــــــمان

چون به معـــــراج حقــــایق رفتـه بود
بی بهــــارش غنــچه ها نشکفته بود

چون ز دریـــا سوی ساحـل بازگشت
چنگِ شـــعرِ مثــنوی بـا سـاز گشت
از آن است که مثنوی نردبانِ آسمان است؛ نردبانی شگفت و با کارکردی وارونه! نردبان ابزار فرا رفتن است و از پستی به بلندی گراییدن؛ اما این نردبان ابزاری است که به یاری آن، از رُویه ها به ژرفاها می توان رفت؛ زیرا مولانا خود، به یاری این نردبان، ژرفاها و فرودینه هایِ دل را به رُویه ها و فرازینه هایِ سر پیوسته است. آری! مثنوی نردبان آسمان است؛ اما آسمانِ نهانِ درون، آسمانِ جان که در ژرفا و پهناوری، کم از آسمانِ برون نیست. درویشِ درون کاو، رهروِ رازآشنای که می خواهد به سفر در خویشتن می خواهد پرداخت و پاسِ دل می خواهد داشت، به یاری این نردبان است که می تواند از زمینِ تن و رُویه های خودآگاهی، راه به آسمانِ جان و ژرفاهای ناخودآگاهی ببرد و در این گلگشتِ شگرف و رازآلود و نهانگرایانه، با آن پیر، همپای و همپوی گردد.

دکتر میرجلال الدین کزازی
استاد پیشین دانشگاه علامه
تابستان 1385
***

زادروز مولانا و آغاز جشن بزرگ مهرگان بر همگان گرامی باد

گردآوری: سروش سکوت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر