افسوس که افسانه سرایان همه خفتند
انـــدوه که انــــدوه گســاران همه رفتند
پیشکش به روان اهورایی شاه پور علی رضا و با آرزوی بردباری برای شهبانو فرح و شاهزاده رضا پهلوی
شاه پور علی رضا! پور ِ ایران! پدر ِ تاریخ! با دنیایت آشنایم. با دنیایت غریب نیستم و دنبال چرایی پروازت نیستم و نخواهم بود.
دنیای تو، دنیای جوانان ایران زمین است. آواز بی وطنی هم وطنانی که بی وطنی را با گوشت و پوستشان حس کردند.
نمی دانم چه بنویسم. حال خوشی ندارم.
علی رضا جان! پور شاهِ ملت! ملتی که نمک نشناس بود. هیچ چیز نمی توانم بگویم. اما می توانم بگویم نوای دردآشنایت، همان سرود در گلو مانده ی پدر و پدربزرگت بود:
من از بیگـــانگـــان هـــرگز نـــنالم
که با من هرچه کرد، آن آشنا کرد
اما می دانم هر کس جای تو بود، راه تو را می رفت. راه دراز و دیوناک و غمناک تاریخ ایران را. راه فردوسی را.
شاه پور، فرزند هزاره ها! راه را درست رفتی، اشغال ایران را شناختی و در پس ِ بیش از یک هزار و چهارسد سال در ایران باز هم مانده در بند، آموزگار آزمودن و شناساندن تازش تازیان شدی. و نیز در پس ِ پشتِ جنجال های سیاسی این و آن، تو مهری از سکوت را بر دهان زدی. اما در سکوت تو موجی از فریاد بود، هست و خواهد بود.
اهل گریه نیستم. اما چشمانم خیس است.
می خواهم فریاد بلندی بزنم!
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چارهی درد مرا باید این داد کند
من هوارم را سر خواهم داد!
چارهی درد مرا باید این داد کند
از شما “خفتهی چند”!
چه کسی میآید با من فریاد کند؟!
چه کسی میآید با من فریاد کند؟!
علیرضا جان، تو نماد همه ی جوانانی هستی که در این سی و دو سال در درون ایران و یا در گوشه و کنار دنیا، در کنج کمپ ها و خیابان ها، از شدت وطن پرستی، خون خود را جاری کردند.
تو نشان مظلومیت آن جوانی هستی که برای رد شدن از مرز ایران اشغال شده و رسیدن به جهنم ترکیه و یونان، به تیر مرزبانان مزدور، تنش، رنگین خون شد. تو فریاد آن جوانی هستی که در کنج کمپ پناهندگی، به زندگی وطن پرستانه اش خاتمه می دهد. تو صدای آن جوانی هستی که در کشوری غریب، به روی کارتونی، در سرمای استخوان سوز غربت فرنگ، می میرد و مزد وطن پرستیش را می پردازد.
شاه پور! تو دستان سرای کشتار جوانان به دست ضحاک شدی، راوی روایت قادسیه و قصه گوی غصه ی اسکندر و چنگیز و تتار.
تو گوینده ی حال و روز جوانان ایران از دیروز تا امروزی؛ از خونِ جوانان وطن، -سیامکِ کیومرث، سیاوش ِ کاووس، ایرج ِ فریدون، سهرابِ رستم، رستم فرخزاد، بابک خرمدین، آریوبرزن و یوتاب... و ندا و نداها...- لاله ی وجود تو جوانه داد و گل کرد.
اهل مرده پرستی و سوگواری نیستم. آزادیت را شادباش می گویم. غم تو آتش به دل ها زد. اما شعله ی وجودت آسمان را روشن کرد.
و خطاب به مادر ایران، فرانک زمان، شهبانو فرح پهلوی:
شهبانوی ایران! فرانک، نماد مادران ایرانی، شاهد داغ فرزندان ایران به دست ضحاک بود. همچون شما که لیلای مهربان را از دست دادید، او نیز دو دخترش را از دست داد. او نیز شاهد اشغال ایرانش بود و مرگ پسر و نوه اش ایرج! امروز، تندیس فرانک در پیکر شما زنده شده است. نمی دانم این داغ سنگین را چگونه تحمل می کنید. اما یاد مادر خودم می افتم که در داغ فرزند، و در اوج غم همچنان استوار ماند و من هنوز در راز و رمز آن استواری مانده ام.
و خطاب به شاهزاده رضا پهلوی:
شاهزاده ی ایران! می دانم سخت است؛ اما بردباری شما بر این غم، درسی است برای مردم ایران. مردمی که ناسپاس شدند. اما مزد ناسپاسیشان را کشیدند و می خواهند جبران کنند. ایران نیازمند شما و بردباریتان است. می دانم چه می کشید. می دانم. چرا که:
غم مرگ برادر را، برادر مرده می داند
غمگینیم اما پر از امید برای روز آزادی ایران
دیگر چیزی نمی توانم بگویم. مگر این سروده:
دیگر چیزی نمی توانم بگویم. مگر این سروده:
دعوی چـــه کنی داعیه داران همه رفتند
شو بـــــار سفر بند که یــاران همه رفتند
داغ است دل لاله و نــیلی است بر سرو
کز بــــاغ جهان لاله عذاران هــــمه رفتند
گر نـــادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کز کـــاخ هنر نــــادره کــــاران همه رفتند
افسوس که افسانه سرایان همه خفتند
انـــــدوه که انــــدوه گساران همه رفتند
فریـــــاد کــه گنجینه طــــرازان مــــعانی
گنجینه نــهادند به مــــــاران، همه رفتند
یک مــــرغ گــــرفتار در این گلشن ویران
تــنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بـــار، بــهار! از مژه در فرقت احباب
کــــز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
فروهر پاک روانشاد شاه پور علی رضا پهلوی با نیاکان اهوراییش هموند و همپیمان بواد
سروش سکوت، خانواده و دوستان از درون ایران
دی ماه 2569
ژانویه ی 2011
بگذار تا بگرییم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر