۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

عاشقان، ایستاده می میرند؛ 17 دی ماه، روز کشته شدن سردار ملی ایران، بابک خرم دین


نگاره: کانون پژوهش های ایران باستان
«به یاد جان باخته ی راه آزادی و خیزش مردمی، زنده یاد امیر جوادی فر که ایستاده به دیدار جانان شتافت.»

"...آنهایی که از نردبان خیانت بالا می روند تا بر پای قدرت و رذالت، بوسه ی چاکرانه بزنند، از واپسین پله به مزبله ی بدنامی پرت می شوند. من، فردا را می بینم که خلیفه ی حقه باز، سپهسالار حقیری از سرزمین اسورشنه را به دست تیغ-زنش می سپارد. من فردا را می بینم. من برگ های سپید تاریخ را می خوانم. من نام هایی را در برگ های تاریخ می خوانم. در برگ های تاریخ، هر نامی باری دارد، باری که دارنده ی آن نام به تاریخ و به مردم داده است. سنجه ی نیک نامی و بدنامی خدمت است و خیانت. خدمت، روشنی بخش است و خیانت، سیاهی زا. خدمت، شکفتن است و خیانت، گندیدن. من آیندگان را می بینم که از دون-مایگی خیانت پیشگان، چهره در هم می شکنند... ."

براساس نقل قول های نه چندان راست و درست تاریخی، نیمه ی نخست زمستان (17 تا 20 دی ماه)، زمان کشته شدن، سردار دلاور ملی، بابک خرم دین است، که به همراه برادرش عبدالله، در بیدادگاه خلیفه ی عباسی –معتصم- به ناجوانمردانه ترین گونه، گردن زده و مثله شدند. هرچند تازشگران به ایران، بسیار کوشیده اند، به بابک و جنبش خرم دینان، رنگی از دروغ و حتا افسانه بزنند، اما نام جاودانه ی بابک و یارانش، که بسیاری از تازیان را تار و مار کردند، همچون قلعه گاه بذ (یا جمهور) استوار و پابرجا هست و خواهد ماند.

سرگذشت پرافتخار و خونین ایران، خود آیینه ی تمام-نمایی است که سرشار از آموختارهای تاریخی است. از اثرگذاری داد و ناپایداری بیداد و پایداری میهن پرستی و روحیه ی بیگانه ستیزی گرفته، تا میهن فروشی و بیگانه پرستی و خیانت، برخی از به ظاهر ایرانیان. بابک خرم دین، دلاوری که در روزگار ظلم و بیداد عرب بر ملک مادریش، دست به کار بزرگ مبارزه زد، نیز از آفت اینگونه انسان ها رهایی نیافت. و افشین، سردار ایرانی، خائن از آب درآمد. دردی که در زمان یورش تازیان هم در انسانی به نام سلمان فارسی، آشکار شد. و سده های متمادی تا حتا همین تاریخ معاصر، ازاین افراد بیگانه پرست و ایران ستیز کم نبوده است. امثال فردوست ها در همین سی سال پیش، که چیزی به نام ملیت و وطن نمی شناختند و امروز هم کم نیستند ایرانی نماهایی که به بهانه ی دفاع از اسلام! به هویت ملی و قهرمانان ملی حمله می کنند و آزمندانه، اسلام را گوهر و کیمیایی برای ایرانیان می دانند. زهی سرگشتگی و خویش گم کردگی!

البته از قوم متجاوز به ایران، بیشتر از این توقع نمی رود که چیزی به نام فرهنگ و تاریخ پرافتخار ایران را به رسمیت نشناسند و بدان بتازند. همین جاست که باید از حکومت اسلامی فعلی و شورش برپایی آن، با نام قادسیه ی دوم یاد کرد.

در اینجا، به مناسبت، سال-روز کشته شدن، سردار راه آزادی ایران، بابک خرم دین، نوشتاری کوتاهی را می آورم؛

از دلاورانی که به نیروی بازو و با اتکای خرد، سال های بسیار، رستاخیز پرشکوه ملت ایران را، دربرابر سیادت تازیان، رهبری کرد و سرزمین نیاکان خود را، گورستان متجاوزان ساخت، بابک خرم دین بود.
بابک، در آذربایجان(آذرآبادگان=آتورپاتکان) به پاخاست و 22 سال با تازیان و مزدوران و دژخیمان ایشان، جنگید. گاه تا کردستان و کرمانشاهان پیش رفت. او نه تنها، دست تازیان را از قلمرو قدرت خود کوتاه نگاه داشت، بلکه در انجام دادگری و جوانمردی، خیزش کرد و به ویژه در آسایش کشاورزان و بازپس گیری خواست های روستاها، گام های استواری برداشت و توانست آیین های پدران خود را پایدار نگاه دارد.

خیزش خرم دینان در آذربایجان(آتروپاتن-آذرآبادگان) نه تنها تازیان و دستگاه عباسیان را نشانه می رفت، بلکه برای شاهزادگان و امیران ایرانی هم که همواره زیر سلطه ی خلیفه ی تازی حکومت می کردند و مردم را بر ضد تازیان و به سود خویش، تجهیز می کردند، خطری بس بزرگ بود.
اگر این روایت را که از سیاستنامه نقل شده، بتوان پذیرفت، خرم دینان، پیش از پیدایش بابک نیز همواره در شهرها و روستاها بر ضد تازیان و ستمکاران، آشکارا شورش می کردند و آیین خویش را گرامی می داشتند و گسترش می دادند.
آیین آنان چه بود و تا چه اندازه با آیین مزدک پیوند داشت؟ بن نوشت های در دسترس در این زمینه تا اندازه ای گوناگون اند که به سختی بتوان پاسخ روشنی برای این پرسش در آنها یافت. به ویژه که همه آلوده به یک سونگری های دینی و سیاسی است.
در کتاب ابن اثیر (کامل التواریخ) آمده است که: "بابک خرم دین، در قیام دینی خود، که گویا، دنباله یی از آیین مزدک بود، خواست ملی داشت و به همین جهت با تازیان و عرب، کینه سخت می ورزید و شمار کشته شدگان از تازیان را بر دست پیروان او تا یک میلیون تن هم نگاشته اند."
دینوری می نویسد: "مردم در نسبت و آیین بابک اختلاف کرده اند، آنچه نزد ما درست به نظر می آید، آن است که اواز فرزندان مطهربن فاطمه، دختر ابومسلم است."

بابک که بود؟ بیشتر نوشتارهایی که درباره ی او نوشته شده اند، افسانه آمیز و غرض آلود است، به همین روی، به دشواری می توان سیمای درست او را نمایاند. تاریخ نویسان تازی، کوشیده اند تا یاد و چهره ی او را تیره و تباه نشان دهند و خیزش او را که در میان مردم، ریشه ای نیرومند داشت، زشت و ناپسند بنمایند.
و به همین روی، تاریخ روزهای رستاخیز بابک در تاریکی گمان و پندار فرورفته است.
درباره ی تبار و نژاد بابک، هم-نظری نیست. در "اخبارالطول" دینوری همانگونه که پیش از این گفتیم، او را از فرزندان مطهر، دخترزاده ی ابومسلم برمی شمرد. نویسنده ی الفهرست، از زبان کسی که رویدادهای در پیوند با بابک را گرد می آورده، می گوید که: "پدرش، مردی روغن فروش از مدائن بود که به آذربایجان می رود و در آنجا در روستای «میمد» می ماند. «سمعانی»، نام پدر بابک را «مرداس» نوشته است."
در نوشتارهای مربوط به بابک، این نوشته های ناهمگون، فراوان است و همه ی این نوشته ها نشان می دهد که یاران خلیفه ی تازی، تا چه اندازه برای از میانبردن حقیقت او کوشیده اند.

پیداست که آنچه ازاین نوشته ها، در باره ی قیام بابک وجود دارد، تا چه اندازه آشفته و در هم خواهد بود. آنچه بی گمان، درست است، این است که قیام بابک در میان روستاییان و کشاورزان کوهستان های عراق و آذربایجان و برخی شهرهای ایران، ریشه ی بسیار استوارتری داشته است. این جنبش پیش از بابک بنیان نهاده شد و پس از او نیز چندین سده دوام داشت.
بابک، یک سردار دلیر و هوشمند بود که سالین دراز شورش های مزدکیان و خرم دینان را رهبری کرد. او در این راه، جانشین "جاویدان پسر شهرک" و از رهبران خرم دینان آذربایجان، بود.
نوشته شده است که او (جاویدان) با خرمیان چنین گفت: "جاویدان، بابک را جانشین خود کرده و اهل این سرزمین را به پیروی او سفارش نموده است و روان جاویدان به او بخشیده است و شما را سروش داده که بر دست او پیروزی یابید."
بدین گونه بود که بابک در سال 200 تازی، به نام آیین خرم دینان، برای ادامه ی مبارزه جاویدان مزدکی، برخاست و چندی نگذشت که پیروان او بسیار شدند و شمار بسیاری از کشاورزان و روستاییان به یاری او شتافتند.

در این سال ها، "مامون" خلیفه ی عباسی، سرگرم گرفتاری های خود بود و ناخشنودی عباسیان بغداد، مجال مناسبی برای بابک بود و او در کوهستان های آذربایجان، نیروی فراوانی به دست آورد، تا آنجا که در "تاریخ طبری" می خوانیم: "چند کرت سپاه سلطان را هزیمت کرده بود و پناهگاه او در کوه های ارمنیه و آذربایجان بود، جای های سخت دشوار که سپاه آنجا در نتوانستی رفتن که صد پیاده در گذری بایستندی، گر صدهزار سوار بودی بازداشتندی و کوه ها در بندها، سخت بود اندر یکدیگر شده در میان آن کوه ها، حصاری کرده بود که آن را «بدیده» خواندی و او ایمن آنجا در نشسته بودی، چون لشکر بیامدی، گرداگرد آن کوه ها فرود آمدی و شبیخون کردندی و مردمانی را بکشتندی و سپاه عربان را هزیمت کردی..."

مسعودی می نویسد: "در طی 22 سالی که خیزش بابک به طول انجامید، به کمترین گفته، 500هزار تن از امیران و رهبران تازیان، کشته شدند.
در این 22 سال، خلیفه ی تازی، برای برانداختن بابکان، چاره جویی های بسیار کرد. لشگرهای بسیاری برای دستگیری او گسیل شدند، اما گذشته از ناخشنودی مردم که نمی خواستند بار دیگر شکنجه و تازیانه ی تازیان را بر گُرده ی خود بکشند، تنگی راه و سختی سرما، در هر لشگرکشی سرداران تازی را با ناکامی و شکست، روبرو می کرد.
تا اینکه خلیفه، چاره ی دیگری را برگزید و آن بهره گیری از "افشین" بود. در سال 220، خلیفه ی تازی "حیدر بن کاووس" امیرزاده ی اشروسنه (از سرزمین های خراسان، نزدیک سمرقند) را که به "افشین" نامی بود، به نبرد با بابکان فرستاد.
این افشین، یک امیرزاده ی ایرانی نژاد بود که در بغداد، برای بنیان گذاری یک حکومت ایرانی و برانداختن خلافت تازیان، شورش ها می کرد! و این در حالی بود که دوستان خلیفه ی تازی، او را به هوادارای ایرانیان و باورهای ایران دوستانه، متهم می کردند.
از سوی دیگر، شوندِ تکاپوهای این چنینی افشین، آشکار بود؛ زیرا می دانست، جنبش بابک، اگر چه رنگ ایرانی دارد، اما جنبشی نیست که بتواند، خواب های طلایی امیرزاده ی اشروسنه را برآورده سازد! افشین آرزو داشت که با برانداختن خلفا، یک پادشاهی ایرانی، همانند ساسانیان روی کار آورد. در حالی که نهضت بابک، چنین خواستی نداشت. زیرا افشین می دانست که بابک، خواست دیگری دارد و بابک هم نیک می دانست که برای افشین، ایران و ایرانی بهانه ای بیش نیست. چون که کوشش آنها این بود که زر و زوری (نیرو و ثروت) را که تازیان از آنان گرفته بودند، باز ستانند.

در طی 20 سالی که بابک قیام کرده بود، شش تن از امیران بزرگ تازیان، از او شکست خورده بودند، از این رو دست یازیدن و سیانت بر آذربایجان، برای سردار پیروز، افتخار بسیاری به شمار می رفت. و کسی که بر بابک و خرم دینان دست می یافت، بر همه ی امیران تازی برتری داشت. به همین روی، هنگامی که نبرد با بابکان را به افشین پیشنهاد کردند، در پذیرش آن تردید نکرد. شوند دیگری که افشین را به این کار وا می داشت، آز و طمع او برای دارایی ها و ثروت ها! (غنایم) بود که افشین می پنداشت در این نبرد به دست خواهد آورد.
در اینجا، اشاره به این نکته بایسته است که در آن روزگار، سپاهیان، بیشترشان، جز برای بدست آوردن مال، نمی جنگیدند و امیران و فرماندهان هم هدفی جز مال اندوزی نداشتند.
زیرا آنها، جنگجویان مزدوری بودند که دلیری خود را با ثروت های بدست آمده از جنگ، می سنجیدند و نیروی بازوان خویش را به خداوندان قدرت می فروختند و برای به دست آوردن غنیمت، از ریختن خون هیچ کس، حتا نزدیکان و خویشان خود، دریغ نداشتند.
برای افشین، که مانند همه ی امیران مزدور خلیفه ی تازی، خود را خدمتگزار مرگ و نیستی و پاسدار قدرت می دانست، هیچ چیز آسان تر و دلپذیرتر از پذیرش این فرمان نامه ی جنایت کارانه نبود.
درین نبرد، او دشمن خطرناکی را که سد راه دستیازی به آرزوهایش می شد، از میان می برد. گذشته از آن، مال زیادی بدست می آورد و در دستگاه خلیفه ی تازی هم ارج و ارزشی شایسته می یافت. اما برانداختن بابک، کار آسانی نبود. از این رو افشین نیز چونان دیگر جانیان، جز به کار بردن خدعه و نیرنگ، چاره ای نمی دید. در هر حال، افشین برای برانداختن بابک، پست ترین حربه ی خویش را به کار برد. حربه ای ناجوانمردانه و آن هم بنای دوستی و هم نژادی که می کوشید، بابک را دوست و یار خود قلمداد کند. با این حال، بابک دلیر که به شیوه ی زندگی و دریوزگی افشین آگاه بود، فریب این شیاد را نخورد.

مقاومت بابک در برابر افشین، نخست با امید و پیروزی، همراه بود. او در قلعه ها و حصارهای استوار طبیعی با دشمن تازی به جان، می کوشید.  در این روزها بود که خلیفه ی تازی مُرد و "معتصم" گجستک (برادر مامون) به جانشینی رسید.
این جنگ سه سال، از 220 تا 223 به درازا انجامید.
طبری می نویسد: "برای انجام این جنگ، معتصم، افشین را اکرام بسیار می کرد و علاوه از ولایت آذربایجان و ارمنستان، سپاه و خواسته و آلات جنگ و چارپایان بسیار برای او گسیل می داشت."
سپاهیان بابک که پناهگاه های استوار داشتند و از برف و سرما رنج بسیار نمی بردند، دلیرانه ایستادگی می کردند. اما سپاه افشین که با سرمای سخت و راه های دشوار، آشنایی نداشتند، رفته رفته ناتوان شدند و دو سال بدین گونه گذشت و از سپاه افشین بسیاری مردند. از آن پس چندین جنگ بین سپاه بابک و افشین درگرفت که هر کدام در نوبتی، پیروزی می یافتند.
تا اینکه افشین، آهنگ گشودن قلعه ی بابک را کرد. چون در یک فرسنگی آن حصار فرود آمد، بابک خروارها خوردنی و میوه از حصار خود برای لشگریان افشین فرستاد و گفت: "شما میهمان ما هستید. پس باید از شما پذیرایی شود". افشین خوراکی ها را پس فرستاد و به بابک پیام داد که: "ما را خوردنی به کار نیست و دانم که تو این کار کردی تا سپاهیان ما را شماره کنی. در این سپاه 30 هزار مرد جنگی است و امیرالمومنین! 300هزار تازی مسلمان که همه با او یک دل اند و تا یک تن از ایشان زنده اند از جنگ با تو بازنمی گردند. اکنون تو بهتر می دانی، خواهی به زنهار آیی و خواهی بجنگی..."

بابک که به هیچ روی نمی خواست سازش را بپذیرد، دلیرانه جنگ را برگزید و درهای حصار را محکم کرد و در آنجا سنگر برقرار نمود.
افشین هم بر گرد حصار، لشگرگاه ساخت و خندق کَند. روزها از حصار بابکان، بانگ چنگ و رود می آمد و چنان وانمود می کردند که از سپاه دشمن پروا ندارند و شب ها گروهی از یاران بابک به سپاه دشمن شبیخون می زدند و از کشته، پشته می ساختند. به این ترتیب سپاه افشین با سختی معیشت گرفتار بود. با این وصف، در جنگ های خونینی که روی می داد، رفته رفته سپاه بابک هم از پای درمی آمد.
سرانجام، بابک از کار جنگ، فرو ماند و بر آن شد که با افشین سخن بگوید و بر بام حصاربرآمد و فریاد زد: "منم بابک، افشین را گویید نزدیک آید تا با او سخن گویم." افشین به پای حصار برآمد. بابک زنهار خواست و گفت: "گروگان من، پسر مهترم است. او را به گروگان گیر و برای من از خلیفه زنهار بستان." بر این قرار نهادند و سپاهیان افشین از حصار دور شدند.
چون شب فرارسید، بابک با کسان خویش و پنجاه مرد که در حصار با او مانده بودند، بیرون آمدند و از راه کوه، به سوی ارمنستان رهسپار شدند.



"مسعودی" در کتاب "مروج الذهب" نوشته است: "چون بابک از قلعه بجست، لباس مسافران بازرگان پوشید و با کسان خود در ارمنستان، به جایی فرود آمد و از چوپانی که در آن نزدیکی بود گوسفندی بخرید. چوپان نزد «سهل بن سنباط امیر ارمنستان» برفت و خبر برد. دانستند که بابک آمده است. افشین پیش ازین به همه ی حکام و امیران خبر برد. دانستند که بابک آمده است. افشین پیش ازاین به همه ی حکام و امیران آذربایجان و آران و بیلقان و ارمنستان نامه ها فرستاده بود و آنان را بدان واداشته بود که در فروگرفتن بابک با او کمک کنند."


"طبری" درباره ی پایان کار بابک می نویسد: "سهل بن سنباط، چون از آمدن بابک به ارمنستان وقوف یافت، برنشست و به دیدار او رفت و بابک را با لطف و اکرام به سرای خویش مهمان برد و در نهان به افشین نامه نوشت که بابک نزد من است. افشین وی را امیدها و دلگرمی ها داد و برآن قرار نهادند که چون بابک با وی به قصد شکار بیرون رود، او را در جایی که از پیش معین کرده بودند، به افشین تسلیم کنند. چنین کردند و چون بابک دریافت که سهل او را به خیانت تسلیم دشمن می کند، برآشفت و به او گفت: «مرا به این جهودان ارزان فروختی، اگر مال و زر می خواستی، بیش از آنچه اینان دادند، می دادم!» بدین گونه، افشین ناجوانمرد، با نیرنگ و تذویر، بابک را بگرفت و بر او بند برنهاد. حصارهای سرخ-علمان ویران شد. اما کوشش ها و مبارزه ی آنان با تازیان به پایان نرسید و همچنان پس از بابک هم دوام یافت (و امروز نیز به دست فرزندان بابک در ایران اشغال شده ادامه دارد...). افشین، بابک و کسان او را برنشاند و آهنگ سامرا کرد."

"دعکری حنبلی" در کتاب "شذارت الذهب" می نویسد: "شادی خلیفه از این پیروزی بی اندازه بود. افشین در سامرا، بابک را به قصر خود درآورد. پیدا بود که ترس و وحشت خلیفه از شیر شجاع، بابکان، تا چه اندازه بود که تا هنگام بامداد، نتوانست شکیبا باشد و با جامه ی مخفی و مبدل، شبانگاه به سرای افشین رفت تا بابک را بدید. دیگر روز معتصم برنشست و مردم از دروازه ی عامه(دارالعام) تا مطیره صف کشیدند."
گویی بغداد نمی توانست باور کند که پهلوانی دلیر از نژاد شیر که سال ها او را تهدید می کردند، اکنون در آنجا به سر می برد. معتصم می خواست تا مردم بابک را به رسوایی و خواری ببینند! بابک را با لباس زیبا پوشیدند و کلاه سمور بر سرش نهادند و او را بر پیلی سوار کرده و با انبوه مردم بر درگاه امیرالمومنین! به دارالعامه درآوردند. خلیفه ی دژخیم و بی سیرت مسلمین، دستور داد تا تیغ-زن، بابک دلاور را بر زمین به صورت بخواباند و سپس هر دو پای و دو دست او را زد. خونسردی و بی قیدی دلیرانه ای که بابک در رویاروی مرگ نشان داد، شایسته قهرمانانی چون اوست...

در سیاست نامه ی خواجه نظام توسی، وزیر ملک شاه سلجوقی آمده است: "چون یک دستش را بریدند، دست دیگرش در خون زد و در روی خود مالید و همه روی خود را از خون خود سرخ گون کرد. معتصم گفت: این چه کار است؟ گفت: درین حکمتی است؛ شما هر دو دست و پای من بخواهید برید. پس دریغ که روی من زرد باشد. پس با خون خود آن را سرخ نگاه خواهم داشت. تا نگویند که رویش از بیم، زرد شده است."
طبری می افزاید: "او در دم مرگ، این همه شکنجه را به سردی تلقی کرد و هیچ سخن نگفت و دم برنیاورد و معتصم بگفت تا او را در جانب شرقی بغداد میان دو جسر (پل) بردار کردند." [1]
(یادآوری می کنم پیرامون کشتن بابک خرم دین، نوشتارهای زیبایی هست که گفتگوی بابک با خلیفه ی ستمگر تازی را نمایانده است که در اینجا نمی توان همه ی آن را آورد؛ اما در سرودهای که در آخر می آورم، به خوبی می توان این سوگنامه ی حماسی را به زبان نظم دریافت) [2]

***
باری، بابک، سپاهی-مرد آزاده ی ایران زمین و سپهسالار گردان جان بر کف، گرچه از نظر ظاهری، کالبدش فانی شد، اما نه یادش خاموش شد و نه راهش بی رهرو ماند و در همان دوره، بزرگانی چون مازیار در تبرستان و... راه و خیزش بابک را ادامه دادند و تا به امروز که از آن زمان، سختی و خون بر جان تب-دار ایران زمین بیشتر و بیشتر رفته است، هنوز فرزندان بابک هستند که راهش را بپیمایند و ایران را بپایند.

آری، عاشقان، ایستاده می میرند
عاشقان، سرخ-گونه می میرند

کی شود فنا/ آن که شد فدا/ در ره وطن/ بهر افتخار

پی نوشت ها:

[1] برگرفته از نوشتار "بابک" به قلم احمد سمیعی(ا.شنوا)
 [2]سروده ی زیبای "بابک" از بانو هما ارژنگی را با آوای خودش از اینجا بشنوید
 [3]دریافت دو کتاب درباره ی بابک به نام "بابک" نوشته ی جلال برگشاد و "بابک، دلاور آذربایجان" نوشته ی سعید نفیسی

گردآوری: سروش سکوت
دی ماه 2569
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر