۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

امروز، تنها به ایران و برای ایران بیاندیشیم!



ای که دستت می رسد کاری بکن
پیــش از آن کـــز تــو نیـاید هیچ کار

دیروز

- سی و دو سال پیش شاه مملکت ایران در حالی که درد اشغال میهن و بیماری جانکاه سرطان، روان و تنش را فرسوده بود و فروتنانه (آری فروتنانه!) با این بینش که ماندنش در سرزمینی که "خون" و "خشم" و "جهل" جلوی چشم هم میهنانش را گرفته و غبار کینه آستان دل هایشان را آلوده و اهریمن تازی گری خردهایشان را ربوده، تنها سبب گسترش خونریزی و جنگ و جدال درونی می شود، مرزهای کشورش و خاک پرگوهرش ایران را که دری بسوی پیشرفت و تمدن بدان گشوده شده بود، رها کرد تا در غربت غم انگیز غرب، واپسین دم زندگانیش را با درد و آه و بغض بکشد و از این دنیای پر از دروغ و نیرنگ برود و بدان بدرود گوید.

شاه این مملکت در آن هنگامه ی شوم شورش دوم تازیانِ ننگین ِدستار به سر و تباهی ِخرد و ناسپاسی ِمردمانِ ایران، تنها یک گفتار را بارها و بارها بازگو کرد:

"به ایران بیاندیشید! امروز تنها به ایران بیاندیشید، به ایران، به ایران..."

افسوس و شگفتا که گوش ها چنان کر و چشم ها چنان کور بود که در پس مانده ترین و بی ارزش ترین اندیشه های مردمان آن زمان -از حزب و گروه و دسته های رنگارنگ تا آدم های به قول خودشان غیر سیاسی- کوچکترین و کمترین جایی برای اندیشیدن به ایران و برای ایران نبود.

و محمد رضا شاه که بدین خوی افسارگسیخته ی مردم پی برده بود، آینده ی شوم امروزی ایران را در واپسین سخنان و سفارش هایش بیان داشت و تنها خواسته اش را چنین گفت که اگر روزی ایران از فلاکت کنونی رها شد و روی رهایی دید، کالبدش را در میهن خودش در کنار سد ها آزاده ای که در میان شعله های ایران ویرانگر شورش57 سرهایشان به جوخه های دار و سینه هایشان به گلوله های تفنگ سپرده شد، به خاک پر گوهر ایران بسپارند. ندای واپسین ِ واپسین شاه ایران پس از یورش تازیان دوم، به سوگ نامه ی واپسین شاه ساسانیان پیش از تازش نخست تازیان می ماند؛ نخستین را ایرانیان هرگز نشنیدند و حتا به فرمان یک ایرانی-نمای میهن فروش –ماهوی نام- یزدگرد سوم را کشتند! و ندای شاه پهلوی را نیز هیچ کس هیچ کس -حتا برای ایران و اندیشه بدان- نشنید.

پَریروز

- یک هزار و دویست سال پیش، جنگاوری دلاور از سرزمین آذرآبادگان، پس از اشغال ایران به دست عرب های تازی، بر آن شد، تا اشغالگران میهنش را از خاک ایران بیرون راند و دمار از روزگار این متجاوزان نو کیش در آورد و هستی پلیدشان را تار و مار کند.

بابک خرمدین، که می دانست فرجام شوم تاراج گری تازیان چیزی جز ویرانی و اشغال نیست و این ویرانگری فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دامن آیندگان و آینده ی ایران را نیز می سوزاند، گرچه می دانست فرجام راه درازآهنگ نبرد با بَربَرهای تازی چیزی جز کشته شدن نیست، یعنی همان فرجامی که پیش از او نیز آریوبرزن، یوتاب، سیاوش و ده ها دلاور دیگر این مرز و بوم یافته بودند (آریوبرزن و یوتاب را اسکندر و سپاه بَربَرش تیرباران کردند و سیاوش را افراسیاب و سپاه تورانی سرش را بریدند) اما مرگ جاودانه و شرافتمندانه در راه ایران را به زندگی دون و فرومایه برتر شمرد؛ آری: ننگ باشد زندگانی/مرگ بِه، تا که این زندگانی...

بابک که در آغاز دست-تنها و بی کس بود و سرمایه ای برای اندوختن نیرو و توشه ای برای راهی شدن به نبرد با دشمنان نداشت، دل خسته اما پر امید و بی بیم به هر شهر و سامان و ده و دهات و روستا و برزنی رفت تا بتواند برای گردآوری نیروی جنگاور و سرمایه ی نبرد، همیاری و گلریزان و فان ریزنگ کند.

وی، چندین سال توانست سَر ِ ایران را از گزند تازیان درنده و بَربَر بِرَهاند، و در این راه زندگی و فرزند و داشته ها و سرانجام جان خویش را داد؛ آری: "کی فُتَد به خاک آن درخت سبز/آنکه زاده شد از برای عشق//کی شود فنا آنکه شد فدا/در ره وطن، بهر افتخار؟"

و دردا و دریغا که این بار نیز، نا هم میهنی افشین نام، ناجوانمردانه، به تنگ چشمی دستیابی به زر و زور، بابک دلیر را به چنگال کَرکَسانِ خلافت اسلام انداخت؛ آه که تاریخ پر شوکت و شُکوه و پر سوز و سوگ ایران، پر است از این داستان تلخ:  "من از بیگانگان هرگز ننالم/که با من هر چه کرد آن آشنا کرد"

امروز

- امروز از پس ِپشت این روزگاران رفته بر ایران، باری دیگر یک هم میهن، یک آزادی خواه، یک کنش گر دلسوز و دلسوخته ی ایران که بهترین سال های زندگانیش را در رنج دوری از میهن همچنان مانده در بندش گذرانده، یک شاهزاده ی ایرانی (یا هر چیز دیگری که به فرمان تعصبتان بنامیدش!) سخن از آزادی، هم بستگی و اتحاد همگانی، رهایی ایران از چنگ جنگِ دشمن خانگی و بیگانه، تلاش برای نجات جان و آزادی زندانیان، فرمان عفو عمومی و بخشش همگانی و لغو همیشگی دار و اعدام داده است. در تمام این سال ها در هر جای این دنیا چه در سرزمین مادری ایران و چه در جاهای دیگر حقی و دادی از ایرانیان پایمال شد و بیدادی بر آنها رفت، صدای اعتراضش را بلند کرد؛ از کشتار و زندان و جنایت در ایران تا اشرف عراق. از رنج و گرفتاری و مرگ و میر کشتی شکستگان پناهجو در جزیره ی کریسمس استرالیا تا پناهجویان زلزله زده ی شهر وان ترکیه...

او نیز "بابک-وار" کوشیده نیرو و توش و توان ایرانیان را در چارسوی گیتی به دور هم گرد آورد و یک دله و یک آرمان و هم بسته و هم پیمان کند. شاهزاده در همه ی این سال ها کوشیده به ایرانیان "دشمن شناسی" و جلوگیری از "دشمن تراشی" را بازگو کند. زیرا سی سال است که از میان "بر سر هم زدن های بیهوده ی حزبی" و "دست به یقه بردن های بچه گانه ی گروهی" ایرانیان در مجادلات زمان فرسایشان نه تنها دشمن اصلی را که همانا "جمهوری اسلامی" است، گم کرده و نمی شناسند بلکه ناباورانه در میان یکدیگر به دنبال دشمن می گردند و تمام زمان و سرمایه هایشان خرج این بازی های بچه گانه و اتهام زنی های کودکانه گذشته است.

همگان نیک می دانیم که وی از هرگونه دادگری نیک و بد تاریخی و دسته و جناح و حزب بازی مبرا و جدا است و هرچه تاکنون گفته فرا حزبی و ملی بوده است.

من نمی دانم بعد از سه دهه بر سر زدن های حزبی و بازی های درون گروهی از سوی احزاب چپ و راست و چه و چه... و در حالی که ایران در بحرانی ترین روزهای تاریخ خود به دست یک "رژیم بحران آفرین" به سر می برد، کی وقت آن می رسد که همه ی ایرانیان به "مفهوم واقعی کلمه" متحد و هم بسته شوند. آخر فایده ی "رجزخوانی ها" و "جنگ افروزی ها"ی درون-گروهی چه بوده است؟ انگار هنوز تنها چیزی که در این جدل ها از سوی مدعیان آزادی و دموکراسی برای ایران به پستوی فراموشی سپرده شده، خودِ "ایران" است! و من هنوز نمی دانم اندیشه به ایران بدون عصبیت و تعصب و جنگ و جدال کی می خواهد وارد گفتمان و کردوکار سیاسی ِسیاسیّون شود؟!

سخن بر سر شخص گرایی یا سیستم حکومتگری و شایست یا ناشایستی آن نیست؛ به قول خود شاهزاده: "ما تا زمانی که صاحب-خانه نشده ایم، چگونه می توانیم به دکوراسیون و طرح موکت و فرش بیاندیشم؟!" آری تا به مفهوم اشغال ایران نرسیم، نمی توانیم متحد شویم. چرا نمی خواهیم بفهمیم که ایران از ما گرفته شده؛ آن وقت ما می خواهیم هنوز دشمن را از ایران بیرون نرانده، چپ یا راست، پادشاهی یا جمهوری بر آن بنشانیم. شگفت انگیز است!

گفتاری دیگر

- اما در کنار این گفته ها که تازگی هم ندارد، خرده ی دیگری را نیز می خواهم بگیرم و چون عادت به خودسانسوری ندارم، سخنم را بی هبچ پرده ای بازگو می کنم. شاید بر این تکه ی افزوده ی این نوشتارم داوری های زیادی شود، چندان مهم نیست؛ پس همین الآن بگویم که شخصا کار اخیر وبلاگ نویس مصری را می ستایم و همبستگی خود را با هر عمل آزادی خواهانه و ضد سیستم مردسالاری در هر جای جهان اعلام می دارم.

شوربختانه در میان ایرانیان این حقیقت تلخ را شاهدیم که در حالی که ایران خودمان به وسیله ی مشتی وحشی در بند شده و انواع و اقسام ویرانگری ها و جنایت ها در آن روی می دهد، بسیاری چشم بر کشورهای دیگر دوخته اند تا اگر خبری یا رخدادی روی داد، سوژه ای درست کنند، بزرگش کنند و بدان شاخ و برگ بدهند.

در اینکه دفاع از آزادی، حقوق انسان ها و بویژه زنان در هر کشوری بایسته و شایسته است، هیج شکی نیست، اما این درست نیست که مثلا زنان سرزمین خودمان را که سی و اندی سال است از سوی این حکومت اصلا انسان شمرده نمی شوند، فراموش کرده و برای دفاع از یک دختر جوان مصری (که البته کار دلاورانه ای کرده و شایسته ی درود و آفرین و سپاس و ستایش و پشتیبانی است) همه ی آن چیزهایی که در ایران به وسیله ی حکومت و فرهنگی زن ستیز روی می دهد نادیده گرفته شود و با "ژست های سوپر روشنفکرانه" تمام زمان و توان را صرف سوژه پردازی از این خبرها کنیم.

بسیار خوب، ما نیز از اقدام جسورانه ی علیا ماجد –به ویژه در آستانه ی روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان- قدردانی و از او پشتیبانی می کنیم، اما پرسش من از همه ی مدعیان دفاع از حقوق زن این است که چرا اینگونه ژست ها را برای دختران و زنان ستم کشیده ی سرزمین خودتان نمی گیرید؟ مگر آن دختر هم میهن جوانتان را فراموش کرده اید که در خیابان در اعتراض به حجاب و قوانین زن ستیز اسلامی و فرهنگ واپسگرای مردسالار، شلوار از پای بیرون آورد؟ چرا آن زمان این جو جهانی و همگانی در پشتیبانی از او و دختران درون ایران را به راه نیانداختید؟

آیا می دانید زنان در درون ایران چه مشکلاتی دارند؟ آیا می دانید در هیچ جای دیگر دنیا به اندازه ی ایران اشغال شده، به شعور زنان توهین نمی شود؟ آیا می دانید زنان از حق حضانت فرزند محرومند؟ آری مادر را از اساسی ترین و نخست ترین داشته اش یعنی فرزند بی نصیب می کنند! آیا می دانید زنان سرپرست خانوار با چه مشکلات جان فرسایی روبرو هستند و به زور می توانند شکم بچه هایشان را سیر کنند؟ چرا به این گرفتاری های خانمانسوز و دردناک اعتراض نمی کنید؟ چرا آن موقع که زنان و دختران را به اسم طرح امنیت اخلاقی مورد ضرب و شتم قرار می دهند برای دفاع از زنان هم میهن خودتان کمپین نمی گذارید و این لباس ننگین را پاره نمی کنید و به شکلی اعتراضی برهنه نمی شوید (یا هر کار دیگری که جنبه ی اعتراضی داشته باشد) آیا می دانید در ایران خودتان آری در ایران، سن روسپیگری و مصرف شیشه و کراک به چهارده سال رسیده است؟ آری درد زنان و دختران هم میهنمان خیلی عمیق تر از درد زنان و دختران در هر جای دیگر است. خواهش می کنم همگی مدعیان حقوق زن بازتاب و پژواک این صدا شوند و "دایه ی مهربان تر از مادر" برای دیگر سرزمین ها نشوند؛ "چراغی که به خانه ی تاریک خودمان بایسته و روا است به سرای سرزمین دیگر روا نیست!"

آری، درد زنان وطنمان یکی-دوتا نیست که بشود با ژستی مافوق فمنیسنی، به نابرابری های رفته بر آنان اعتراض کرد.

اصلا پرسش من این است چرا این همه وقت و انرژی و توان که برای بحثی پُر دامنه در مورد عمل یک دختر مصری گذاشته می شود، برای اعتراض به جمهوری اسلامی گذاشته نمی شود، چرا در آستانه ی این روزهای سرنوشت ساز برای کشورمان و در بُهبُه ی نشست شورای حکام آژانس انرژی اتمی یا صدور قطع نامه علیه تروریسم جمهوری اسلامی، ایرانیان نباید در ژنو و نیویورک و هر جای دیگر اعتراض خود به رژیم جنگ افروز و جهان ستیز و ایران سوز اسلامی را به گوش جهان برسانند؟ وقتی به مصاحبه ی مطبوعاتی رییس انرژی اتمی ایران می اندیشم، بی اختیار شرمم می آید از اینکه این مردک چرا باید با آن لبخند مسخره ی پلید و با گستاخی تمام سخن از ادامه ی بی چون و چرای فعالیت هسته ای بزند! (هرچند می دانم که این ژست ها جنبه ی داخلی دارد و رژیم مفلوک به وضعیت خراب خود واقف است!) آری، مشکل از کم کاری ماست که رژیم اینگونه گستاخ و جهان بی خیال شده است.

تا ما خودمان را نشان ندهیم و کاری اساسی نکنیم و به ایران نیاندیشیم و از خواب بیدار نشویم و یک کار مثبت در جهت اتحاد همگانی را از سر نگیریم و بدان ادامه ندهیم، آنچه به سود ایران و ایرانی است، رخ نمی دهد.  در میان همه ی گروه های اپوزیسیون، تنها گروهی که تاکنون بر روند اعتراض هایش تداوم بخشیده و کم یا زیاد بدان ادامه داده، سازمان مجاهدین خلق است، اینان حتا اگر تنها برای هدف "نجات اشرف" گرد هم آیند، جای بسی سپاسگزاری دارند و به گمانم این تلاش برای نجات جان عده ای از هم میهنان با هر گرایش فکری و سیاسی که دارند، بسیار سودمندتر و مهم تر و ستودنی تر از کش دادن به مساله ی یک دختر مصری است (باز هم تکرار می کنم کار او شجاعانه، فراموش ناشدنی و شایسته ی سپاسگزاری و پشتیبانی است)

درحالی که هنوز حاشیه پردازی و شاخ و برگ دهی به ماجرای دختر مصری ادامه دارد، ایران ویرانگری دشمنان نیز همچنان ادامه دارد. تشکیلات دروغ پراکن بی بی سی که اخیرا به وسیله ی یک محقق دست نشانده و سرسپرده اعلام کرده بود: "ایرانیان، آریایی نیستند"، به تازگی نیز مدعی شده: "آیین نوروز پایه و اساس ایرانی ندارد و از جاهای دیگر به ایران راه یافته است!"...

این نشان می دهد که اگر ما خموشی و خمودگی و خفتگی پیشه ی خود سازیم و گرفتار خبرپراکنی های دیگر شویم، انیرانیان کم کم وجود خود کشوری به نام ایران را نیز منکر می شوند!

این نوشته، درد دلی بود با همه ی آنهایی که دلی بهر ایران می تپانند و نگران روزگار سرنوشت ساز آنند؛ جا دارد بار دیگر امیدوارانه خواهش کنم:

دست بردارید بخاطر ایران، امروز فقط به ایران بایندیشید، ایران، بخاطر ایران فقط به اتحاد برای ایران بیاندیشید.

سروش سکوت
29 آبان 2570
ایران

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر