۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

آسمانِ جان و نردبانِ آن


به مناسبت هشتم مهرماه،
هشتسد و بیست و هفتیمن زادروزِ مولانا

نردبـــان آسمــان است این کلام
هر کــه زین برمی رود آیـد به بام

نـی به بـــام چرخ، کــو اخضر بود
بــل به بـــامی کز فلـــک برتر بود

بـــام گـــــردون را از او آیــــــد نوا
گردشش باشد همیشه زان هوا

خدای مردِ عرفانِ ایران، پیرِ هُژیر و فرخنده ویرِ بلخ، مولانا جلال الدین محمد بلخی یکی از برومندترین و بالایلندترین فرزندانِ ایران زمین و یکی از بزرگ ترین و نام آورترین اندیشمندان و سخنوران جهان است و در گونه ی خویش، سرآمد و بی همتا. دو شاهکارا جاودانه و بی همانند وی، مثنوی معنوی و دیوان شمس، دو آفریده و پدیده ی شگرف ادبی و اندیشه ای است که هر خواننده ی بیداردل و جان آگاه را به شگفت می آورد و سرمست و بی خویشتن می گرداند.

مولانا در فرجامِ راهی درخشان و همایون بالا برافراخته است که نازنینِ غزنین، سنایی، در آغاز آن ایستاده است، و دانادلِ پیراسته از آب و گِلِ نیشابور، عطار که جهان های جان از طبله ی سخنش مشکل آگین و از خورشید اندیشه اش مهرآیین گردیده اند، در میانه ی آن سربرآورده است. این راه روشن که رهرو ژرف اندیش و باریک بین را هزاران هزار روزن به گلشن رازآشنایی و دل آگاهی در برابر دیدگان می گشاید، ادب نهان گرایانه و صوفیانه ی پارسی است.

راست است که پیش از سنایی، سخنورانی درویش کیش چون مِهینه مِهنه ی مهر و خداوندگارِ خاورانِ راز، بوسعید، یا پیر و پیشوای جان افروختگان خداجوی و رهروی، فرزانه ی فرخنده-رایِ هَرَوی، خواجه عبدالله انصاری، به شیواسخنی و شکّرشکنی و شیرین کاری، چارانه ها و چکامه هایی در درویشی و دلریشی و نهان-کیشی سروده بوده اند؛ اما با سنایی است که ادب نهان گرایی، چونان گونه و شیوه ای جداگانه در زبان پارسی و فرهنگ ایران، آغاز می گیرد و آیین های درویشی و دبستان های راز، به فراخی و فرخی به مشکویِ مُشکبوی این ادب شیوا و شکرین راه می جویند. سنایی بنیادگزار است و راهگشای؛ عطار این راه را همواری و گستردگی می بخشد، و بر آن بنیاد، کاخی فراخ را پی می افگند؛ لیک مولانا جلال الدین است که با اندیشه ی شگرف و آفریننده و کاونده ی خویش و سرودهای شورانگیز و شررخیز و شکرریز خود، این راه را به پایان می آورد و کنگره ی آن کاخ را آن چنان می افرازد که فراتر از آن نمی توانند رفت.
پس از این هنگامه، مردِ نامه های راز و چامه های نیاز، هیچ سخنوری نتوانسته است در این شیوه از ادب پارسی نامی برآوَرَد و کامی. بر این بنیاد، مولانا در رازنامه سرایی، همان پایگاهی را دارد که فرزانه ی فرّمندِ توس، پیرِ پاک و پارسای دری، فردوسی، در رزم نامه سرایی و دستان زنِ داستان های کهن؛ جادوسخن جهان، نظامی، در بزمنامه سرایی. در این سه شیوه و گونه از سخن، این سه تنند که پیمبرانِ ادبِ پارسی اند و هر یک از این سه کس، به تنهایی، نازش و سرافرازی مردمی را در پهنه ی گیتی بس:

در شعر سه تـــن پیامبرانند
هر چـــند که لانبی بعـــدی

اوصـــاف قصیده و غــــزل را
فردوسی و انوری و سعدی

نکته ای شگفت و نیک-شایسته ی درنگ در زندگانی و سخن مولانا آن است که وی در خُردی همراه با پدرش بهاءالدین ولد که از بلندپایگان و مِهین مایگان روزگار بوده است، از ایران به آسیای کِهین می رود و در آناتولی می بالد و می پرورد؛ اما با آنکه او سالیان جوانی و پیری را در سرزمینی بیگانه می گذراند و هرگز از آن پس نیز به ایران و زادبوم خویش بازنمی آید، از سرآمدان سخن پارسی می گردد و بدان سان که پیرِ پیش بین و نهان دانِ نیشابور، به هنگام دیدار مولانا که کودکی خُرد بوده است، پیش دیده است و پیش گفته: با شعر شررخیزش، آتش در سوختگان جهان در می زند و خامانِ فسرده ی خاموش را برمی انگیزد و به جوش می آورد.

آنچه از نای مولانا برمی آید، بانگِ نای است و آتش که بی درنگ و به ناگاه، در دامانِ جانِ شنوندگان می افتد و می گیرد و آنان را سراپای می افروزد و می سوزد؛ باد نیست که از سویی برآید و از دیگر سوی، به در رود و به هرز و هدر:

آتش است این بانگ نای و نیست، باد
هر کــــه این آتش نــــدارد، نیست باد

تنها نِیستانند که از این آتش شرر نمی پذیرند و اخگر برنمی گیرند؛ آتشی شگرف و اهورایی که هزاران نَیستانِ جان را از اینپیش، به یک بارگی، افروخته است و این پس نیز خواهد افروخت.

به راستی، راز سوزش و افروزش چیست و کانونِ این آتشِ اهورایی کجاست؟ آتشی که بهگفته ی خواجه ی شیراز، آتش زبانی دیگر از سرزمینی که به آتش های جاویدان و جهان افروزش نامبردار است، خورشید شعله ای است خُرد از آن که در آسمان گرفته است:

زین آتــــش نهفته که در ســــینه ی من است
خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت

چرا نایی که مولاناست، با ناله های دردانگیز و مردآویزش، آتش در جان ها و جهان ها در می زند؟ چرا این سوزِ دردآموز رادر دیگر سازها که بازگوی و رازگویِ نهانی های درونند و نیازهای دل، نمی یابیم؟ نیز چرا مولانا نای را، در میان سازهای گوش نوازِ هوش ربای، چون نمادی از خویشتن و از هر دا آگاه و دردآشنایی دیگر، سخن گفته است؟ نای را چه ویژگی و کار و سازی است که نوای دردآشنای دارد و در بُن و ژرفای جان، جای می گیرد؟

پاسخ این پرسش، یک سخن، بیش نیست: نای از خود تهی شده است و از بندِ خویش رَسته است؛ تا زمانی که از خویشتن آکنده است و هنوز از دامِ تن و از چنبرِ چیرگی من نجَسته است، پاره چوبی است بی ارزش که اگر در رهگذار افتاده باشد، کسی رنج آن را برخود نمی نهد که از زمینش برگیرد؛ پاره چوبی مانندهزاران چوب پاره ی دیگر که اگر به چیزی گرفته آیند و به پشیزی بهایی آرند، باره ی بازیچه ی کودکان کوی خواهند شد و نَی سواران را به کار خواهند آمد؛ لیک آنگاه که درون نای را کاویدند و پیراستند و او را از خاشاکِ خویشتن رُفتند و به چندین سوراخش سُفتند، نای جان می گیرد و هستی می یابد؛ از نو، زاده می شود و در مرگ، به زندگی می رسد؛ اما این زندگی که ویرانه ی تن است و بیگانه ی من، به جان آزاد است و بر او، بنیاد دارد. جانِ نای، دَمِ نایی است. تا نایی در نای ندمیده است، آوازی از نای نای برنمی آید.

او همچنان پاره چوبی است، بی جان و جُنب؛ آنگاه که نایی، نای را بر می گیرد و در دهان می نهد و در آن می دمد، پاره چوب، به ناگاهان، جان می یابد و فغان برمی آورد و از سر تا بُن، شور و سوز می گردد؛ او در این هنگام، جانی است آنچنان زنده و تپنده که دمی آرام و قرار ندارد و از شوریدگی و شتاب بازنمی ماند؛ بدان سان که حتی جان ها یا فسرده ی فرومرده در تن را برمی انگیزد و به رستاخیز و هنگامه ای شگرف، در پوسیدگانِ پوست و بیگانگانِ دوست، شور و شرار زندگی درمی دمد. این جان و جُنبِ شگرف، و این زندگی زرین و زیبا در نای، از آن است که نای در نایی رنگ باخته است و با او یگانه شده است. هستی او از هستی نایی است؛ از آن است که به یک بارگی، شوریدگی و سرمستی است. منیِ نایی، در اوییِ نایی، از میان رفته است؛ جان او از جایی است دیگر و دَمِ او از دهانی دیگر؛ جان و دهانی نهان و از جهانی دیگر. هستی نای که مایه ی مستی است، ریشه در نیستی وی دارد، او از خود نهان شده است؛ از آن است که جهانِ جان و جانِ جهان شده است؛ هم مگر نه آن است که نام دیگر این ساز، نی، نشانه ی نیستی است و در چمِ "نه".

نامِ نای گویاتر از هر سخن، کام او را آشکار می دارد و آغاز و انجام او را. آغازِ نای چونان پدیده ای از جهانِ نمود، نیستی بوده است، بدان سان که همه ی پدیده های این جهان چنین اند. نیست هایی اند هست نما و نمودهایی اند بی بود؛ اما آنچه نای را نای کرده است و از این نیست هستی نما رهانیده است و به هستی راستین که هستی در نایی است، رسانیده است، کامِ نای است و فرجامِ او. آنچه نای را از دیگر نمودهای بی بود که سایه هایی اند بی پایه و بی مایه جدا می دارد، تنها آن است که نای بدان کام یافته است که از خویشتن برهد و بارِ آن هستیِ سایه ایِ دروغین را از دوش فرونهد و دادِ نامِ خویش را که "نه" و نیستی است، بدهد. آری! تنها بختِ بلندِ نای آن بوده است که کامِ او با نامِ او همساز و دمساز شده است و فرجامی فرخنده را برای او رقم زده است، نیکا فرجاما که چنین فرجامی است!

آنچه شمس تبریزی؛ آن پیر ناشناخته ی رازناک که بیش به مهرِ ایرانی می ماند، آن خورشیدِ خرَد و دانایی و کانون بینایی و روشنایی دل، با مولانا کرده است، جز این نیست که او را از خویش پیراسته و پرداخته است و از وی نایی ناآرام ساخته است که با دمی نایی جان می گیرد و هستی می پذیرد. نایی که نَیستانِ گمشدهاش را فرایاد می آورد واز افتادن در مَغاکِ بویناکِ خاک و گَوِ آکنده از خار و خَوِ گیتی، به درد و دریغ، می موید و راه رهایی از آن را به شور و شرار می جوید. آن نی که جدا افتاده از نَیستان خویش، اواره ی جهانی بیگانه و ناهمگون با خویشتن شده است که هیچ پیوند و پیمانی با آن نمی تواند داشت و هرگز آن را آرام-جای و کاشانه ی خود نمی تواند انگاشت.
از این روی، مانده در تار و پودِ این جهانِ دردآلود و مرگ اندود، از بُنِ جان فغان بر می کشد و همه ی هستیش را این فغان می سازد؛ اما دیگران، آن خوشحالان و بدحالان که نوایِ نیِ نالان را می شنوند، به راز این ناله و فغان راه نمی توانند برد؛ زیرا آنان از خویشتن آکنده اند و به یکبارگی، با نَیستانِ نِستان بیگانه؛ نَیستانی که مَیستانِ شوریدگانی است سرمست و رفته از دست که کامشان را با نام پیوسته اند و از خویشتن، به یک بارگی، گسسته اند و رَسته اند.

در پی دیدار با شمس، مولانا خود را گم کرد تا خویشتن را بیابد. آنچه شمس با مولانا کرد، مگر این رفتار شگرف و ناسازوارانه نبود: گم کردنِ خویش، به آهنگ یافتنِ خود. شمس، بدان سان که از هر خورشید چشم می داریم، مولانا را آن چنان برانگیخت و برافروخت که سرتاپای سوخت؛ سپس، ققنوس وار، از خاکسترِ خویش دیگر بار سربرآورد، و از نو زاده شد، و هستیی دیگر را آغاز نهاد که همه بی خویشتنی و مستی بود. برای روشن کردِ پیوند و رفتار رازآلود و هنگامه سازِ شمس با مولانا، از نگاره و انگاره ای پندارینه و شاعرانه بهره می توانیم برد: مولانا، پیش از دیدار با شمس، دریایی بود ژرف و بیکرانه؛ دریایی از گونه ی دریای نمادین و آیینی فرخکرت که آن چنان پهناور بوده است که یک سوم زمین را دربر می گرفته است؛ اما این دریا، با همه ی ژرفا و پهناوریش، ارام بود؛ شمس بود که این دریای سبزِ آرام را برشوراند. او خرسنگی به سترگی و گرانی البرز-کوه در این دریا افکند و خیزابه های سهمگین و سترگ و ستوار در آن پدید آورد که جاودانه، بی گسست و نشست، این دریا را برمی آشوبند و مرزهای زمان و زمین را فرو می شکنند و هرچه را در راه می یابند، می کوبند و می روبند. شمس، دریایی را که مولانا بود، توفاند و بدین سان مایه ها و توان ها و اندوخته های شگرف نهفته در این دریا را برانگیخت و شکوفاند. آنجه شمس با مولانا کرد، جز این نبود که راهی از سُرِ او به دِلِ وی فراگشود و او را از خویشتن برکَند و در ربود؛ مولانا را که تا آن زمان مردِ سَر بود و فرزانه ای آهسته و گران سنگ و گران سایه، به مردِ دل دیگرگون ساخت و به شوریده ای سرمست که پای کوبان و غزل خوانان در کوی و برزن می رفت و آنچنان در برابر خُنیا و هر نوای آهنگین و بآیین بی تاب و بی خویشتن بود که هر زمان از راسته ی مسگران می گذشت، از کوبه های بسامان و هماهنگ آنان بر مس، بر می شکفت و دستار بر می آشفت و بر خویشتن بر می شورید. شمس، تنها فرایادِ مولانا آورد که نای است و هستی راستینش در گرو نیستی است. از ان پس، این نای آرام نیافت و خاموشی نگرفت. هر زمان با لبِ نایی که دمسازِ او بود، جفت می شد، گفتنی ها را می گفت و آن چنان آتشی در دل ها بر می افروخت که نه تنها خامان و پختگان، سوختگان را نیز می سوخت:

با لبِ دمســـازِ خود گـــر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گقتمی
مثنوی از آغاز تا انجام، با همه ی درازآهنگی و گران-سنگیش، مگر ناله های ایننای نیست. از آن است که این شاهکارِ بی همانند در ادب جهان، کتابی است شگرف که با هیچ آفریده ی ادبی و اندیشه ایِ دیگر سنجیدنی نیست. مثنوی، از ناکجا و بی زمان آغاز می گردد و در بی زمان و ناکجا پایان می پذیرد. این نامه ی راز، دستاورد دَم های پیوند و بی خویشتنی مولاناست. دمِ گرم و جان-بخشِ نایی است که در نای، شورِ زندگی پدید آورده است و پرده های خُنیای اوست که پرده های مولانا را دریده است:

همچو نی، زهری و تریاقی که دید
پرده هـــــایش پرده های مـــا درید

و رازهای وی را از نهانگاهِ نگفتگی بدر آورده است و بر آفتاب افگنده است؛ رازهایی که هر انسانِ بیدارجانِ خویشتن شناس در دل نهفته می دارد. مثنوی زمانی سروده شده است که نی خموش بوده است و نایی در اندرون او، در فغان و در غوغا. همانگونه که حافظِ آفرینش می گوید:

در انـــدرون من خستــه دل نــــدانم چیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

از آن است که مثنوی با آنکه کتابی است آموختاری و در قلمروِ ادبِ اندرزی، و مانند هر کتاب دیگر از این گونه می باید خودآگاهانه پدید آمده باشد، به وارونگی، در پیوسته ای ناخودآگاهانه است و دستاوردِ هم خوانی شگرف و آزادِ اندیشه ها و یادها؛ به سخنی دیگر، مثنوی، برآمده از گونه ای تداعی غول-آساست. دریای درون مولانا، آن فذاخکرتِ پهناور، برشوریده است، توفیده است؛ خیزابه های کوه-وار آن، سر بر کرانه ها فرو کوفته اند و بر آن ها، تا دور-جای، فرا دویده اند؛ بدین سان مثنوی، از ژرفاهای ناخودآگاهیِ دریاوشِ مولانا به رویه ها و کرانه های خوآگاهی وی آمده است. مثنوی، برترین و شگفت ترین نمونه از هنبازی و دمسازی ناخودآگاهی و خودآگاهی است که در هر آفرینش هنری، به ناگزیر در کارست و این آفرینش از آن ناگزیر.

هیچ کس، کار و ساز و روند و روالِ پیدایی مثنوی را بهتر و شیواتر از پیرِ پُر گیر و دارِ بلخ باز نمی تواند نمود و راز نمی تواند گشود:

در آن هنگام که شاگرد و پیرو یک-دله اش، حسام الدین چلبی، سر در گریبانِ درونکاوی می اورد و پاسِ دل می دارد و در جهانِ نهان و نهانِ جهانِ خویش غرقه می گردد، سرودنِ مثنوی به فرجام می آید و مولانا حتا لختی از آن را نمی توانسته است سرود.

آنگاه که حسام الدین از غرقگی در دریای درون می رهد و به خویشتن بازمی آید، مثنوی دیگربار آغاز می گیرد. مولانا، به آهنگِ بازنمودِ ساز و کارِ این گسست و درنگ در سروده شدن مثنوی، انگاره و نگاره ای شاعرانه را در کار آورده است که چگونگی پیدایی و پدیدآییِ مثنوی را به شیواترین و گویاترین زبان، بر ما آشکار می دارد:
"مهلتی بایست تا خون شیر شد". زنی گرم مادر شدن است و کودکی در زهدان می پرورد؛ خون، بی آنکه او خود بخواهد و بداند و در روندِ دگرگونی، کارکرد و بهره ای داشته باشد، در رگ های او به شیر دگرگون می گردد و او را، در این دگرگشتِ شگفت و رازآلود و جاودانه، هیچ خواست و کارکرد و اثری نیست. او در آغاز دفتر دوم از رازنامه ی سترگش، در این باره گفته است:

مــــدتی این مثنــــوی تــــــاخیر شد
مهلـــتی بایست تا خـــون شیر شد

چون ضیاءالحق، حسام الدین، عنان
بـــــــازگـــــــردانید زاوج آســــــــمان

چون به معـــــراج حقــــایق رفتـه بود
بی بهــــارش غنــچه ها نشکفته بود

چون ز دریـــا سوی ساحـل بازگشت
چنگِ شـــعرِ مثــنوی بـا سـاز گشت
از آن است که مثنوی نردبانِ آسمان است؛ نردبانی شگفت و با کارکردی وارونه! نردبان ابزار فرا رفتن است و از پستی به بلندی گراییدن؛ اما این نردبان ابزاری است که به یاری آن، از رُویه ها به ژرفاها می توان رفت؛ زیرا مولانا خود، به یاری این نردبان، ژرفاها و فرودینه هایِ دل را به رُویه ها و فرازینه هایِ سر پیوسته است. آری! مثنوی نردبان آسمان است؛ اما آسمانِ نهانِ درون، آسمانِ جان که در ژرفا و پهناوری، کم از آسمانِ برون نیست. درویشِ درون کاو، رهروِ رازآشنای که می خواهد به سفر در خویشتن می خواهد پرداخت و پاسِ دل می خواهد داشت، به یاری این نردبان است که می تواند از زمینِ تن و رُویه های خودآگاهی، راه به آسمانِ جان و ژرفاهای ناخودآگاهی ببرد و در این گلگشتِ شگرف و رازآلود و نهانگرایانه، با آن پیر، همپای و همپوی گردد.

دکتر میرجلال الدین کزازی
استاد پیشین دانشگاه علامه
تابستان 1385
***

زادروز مولانا و آغاز جشن بزرگ مهرگان بر همگان گرامی باد

گردآوری: سروش سکوت

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

نا همگونی فرهنگ ایرانی و ضدِ فرهنگِ انیرانی


 
در نوشتار پیشین، اندکی درباره ی سرشت و ویژگی فرهنگ غیر ایرانی در روبرویی با فرهنگ ایرانی، سخن گفته شد؛ در این نوشتار، می کوشم کنکاشی در شوند(=دلیل) ناهمگونی و هماهنگ ناپذیری فرهنگ ایرانی و انیرانی (غیر ایرانی) بپردازم.

نوشتار پسین

کشاکش فرهنگ، زبان و دین تازی با همبودهای ایرانی پیشینه ای به اندازه ی زاده شدن خود این آیین در ایران دارد؛ چیزی نزدیک به چهارده سده.

فرهنگ یا به بیان درست تر، ضدِ فرهنگ بیگانه، با همه ی بنیان هایش چونان مذهب، زبان و... باشنده ای همیستار(=متضاد) با همتای ایرانی خود است؛ سخن از شایست و ناشایست، پسند و ناپسند یا خوب و بد این یا آن فرهنگ نیست، که گروهی را به این اندیشه اندازد که هواداران این بینش از نگرگاهِ برتری نژادی یا دیدگاهِ نئونازیستی و کوکلاسکلانی برخورد می کنند، بلکه سخن از دوگونگی، همیستاری و ناجوش بودن فرهنگِ ایرانی و ضدِ فرهنگ انیرانی است.
شاید در یک نگاه بتوان این دو را (آیین ایرانی و غیر ایرانی) با دو قطب همیشه ناهمگون و از هم در گریز یک آهنربا مانند کرد.

پاره ای ازین دوگانگی ها میان باشنده های فرهنگ ایرانی و انیرانی برمی آید:

یکم) زبان و دبیره(=خط)

ابزار پیوند مردمان یک سرزمین به یکدیگر؛ گفتمان آدمی از آغازین گاهِ زایش تا دمِ میرش به زبان مادری است. نیز در نهانخانه ی جان، گفتمان با خویشتن خویش و راز و نیاز با نیروی برترِ پذیرفته شده ی آدمی (براساس سرشت و نه به گزینش) با زبان برآمده از جان و روان کودک تازه برون آمده از شکم مادر و بزرگ شده با زبان خانواده و خویشان می باشد.

زبان پارسی (آریایی، اوستایی، پهلوی و پارسی امروز) برپایه ی پیشینه و دیرینگی، مادر بسیاری از زبان های زنده ی کنونی گیتی است و بر بنیان واژه شناسی ریشه ها و ساختارشناسی زبان ها، از کهن ترین هاست. شوربختانه این زبان که دیرزمانی مردم ایرانشهر بدان سخن می گفتند، سده های بسیار چنان مورد یورش و تازش قرار گرفت (به ویژه پس از تازش تازیان) که امروز تنها در میان زردشتیان ایران –آن هم برای نوشتن و خواندن اوستا- و همچنین در پاره ای شهرها و روستاهای ایران (چون ابیانه و یا روستایی به نام ابوزیدآباد) –البته به گونه ی دیگرگون شده اش- به کاربرده می شود و یا در زبان های لری، کردی، آذری، گیلکی و... دارای همانندی است.

به هرروی زبان و دبیره(=خط) کنونی پارسی هم اگر نبود همت و کوشش و جان فشانی بزرگانی چون روزبه پارسی (ابن مقفع)، بزرگمهر بوختکان، فردوسی بزرگ و... اینک از آن واژه و واکه و آوا و صدایی نمانده بود و فرزندان ایران به عربی و عبری و قبطی یا مغولی و ترکی هم زبان یکدیگر می شدند!
و افسوس که آن یکی  –روزبه پارسی– را عرب ها به کیفر پاسداشت و زنده نگاه داشت زبان مادریش در آتش کینه و گستاخی سوزاندند و این یکی –فردوسی- را تا سال ها و سده ها برپایه ی ناآگاهی و کم خردی به دروغ و بهتان بستند و شاهنامه ی گرانقدر را بی سر و ته کردند!
البته امروز نیز، در ایرانِ گرفتار و دربند کوشش فراوانی برای از میان بردن زبان و دبیره ی پارسی انجام می شود؛ اما زهی خواب آلودگی و خویش گم کردگی!

درباره ی برخورد زبان تازی و تازی گویان با زبان پارسی دو رویکرد وجود دارد:

نخست) برخورد تازیان با زبان پارسی: پس از یورش ناجوانمردانه ی تازیان که با پرچم و شعار "برای اسلام می کشیم یا کشته می شویم"، این تازش انجام شد، آنچه پیش از همه آسیب دید، فرهنگ ایرانی بود. ایرانیان که به ضرب شمشیر یا زور جزیه و اندکی هم به خواست خود، به شوندِ ناخشنودی از دستگاه سیاسی-دینی ساسانیان، به کیش تازی گرویدند، وادار شدند که نوکیش خود را به زبان عربی که هرگز آن را نمی شناختند و با گفتن گواهی نامه ی پیامبری محمد و بزرگی الله (شهادتین) بپذیرند! عرب های پیروز و خونریز، حتا خواستند زبان تازی را زبان نخستین و همگانی ایران جای بزنند.

به همین فرنود، بسیاری از نویسندگان و زبان شناسان را کشته یا دفترها و نامه هایشان را سوزاندند و حتا آنان را که کوشیدند برای نوکیشان مسلمان قرآن تازی را به زبان پارسی برگردانند(=ترجمه کنند)، از میان برداشتند.
در آن سال های نخستین تازش عرب ها و اسلام، که هنوز ایرانیان به زبان و دبیره ی پارسی می گفتند و می نوشتند، برگردان قرآن به دبیره ی پارسی (به زبانی بس نزدیک به زبان پهلوی) بنام "قرآن مترجم قدس" نگاشته شد. برای نمونه، آیه ی زیر از این قرآن است:

"و از هیل(=بگذار) ایما(=ما) را تا کنیم نیکی، ایما یقین شداران(=شوندگان) هیم(=هستیم)."
(سوره ی 32، آیه ی 12)

باری، ستمگران و خونریزانی که به نام اسلام و برابری و برادری! و از میان برداشتن کفر! به ایرانمان یورش برده بودند، حتا یادگیری و به کاربردن این اسلام را به زبان مادری ناروا و حرام و انجام دهنده ی آن را از دین برگشته و مرتد و شایسته ی مردن  می دانستند، تا مبادا ایرانی خردمداری با اندرون این کتاب و دین آشنا گردد!
هرچند که براساس بسیاری از کتاب های مقدس و حتا همین قرآن، راز و نیاز و نیایش و نجوا با خدا به زبان مادری، مایه ی دوره ی مردم از دین نیست و نمی تواند باشد؛ برای نمونه:

"و همانا ما پیامبران را برای قوم خودشان نفرستادیم، مگر به زبان خودشان تا به بیان حقیقت بپردازند"
(سوره ی 14، آیه ی 4)

سخنانی ازین دست، خود گواه گویای آن است که اشغالگران و ستم پیشگان و خونریزانِ مسلمان تنها برای کشورگشایی و دزدی و غارت به ایران ثروتمند و پربار آن زمان تاختند و دین در دست آنها دکانی بیش نبود؛ دکانی که امروز نیز قفل دار و فروشنده اش، حکومت اسلامی کنونی است.
به همین فرنود، بسیاری ناگزیر شدند برای در امان ماندن از نداری، گرسنگی و فقر یا رهایی از مرگ اسلام آورده و از زبان مادری خود روی گردانند.

دودیگر) سرشت ناهمگون زبان تازی و پارسی: از سوی دیگر، خود زبان و دبیره ی بیگانه ی عربی به کل  هیچ هماهنگی با زبان کهن پارسی نداشته و ندارد.چه از نظر واژگانی و چه از نگرش دستورزبانی و زبان شناختی؛ به گونه ای که آمیزش واژه ها و واکه های این دو زبان به هر دوی آنها تازیانه زده است؛ عرب ها که دایره ی واژه هایشان بسی کمتر از واژه های ایرانی بود، واژه های ایرانی را که ناتوان از بازگویی و تلفظ آن بودند، دگرگون(=معرب) کردند، که شوربختانه بسیاری از آن واژه ها عربی دانسته می شوند؛ در حالی که اگر در زبان اوستایی و پهلوانی ریشه یابی شوند، ایرانی و پارسی هستند. و چیز دیگری که در نتیجه ی این دگرگون کردن به دست آمد، گسست چم-واژه ی(=معنای) آنها بود.
برای نمونه: واژه ی "کنیزک" که در زبان پهلوی کنیچک است، به چم "دختر کوچک زیبا" می باشد و در برابر "ریدک"(پسر جوان) هست. پس از نبرد قادسیه، عرب ها دختران ایرانی را که کنیچک نام داشتند، ربودند و به هم خوابگی و بردگی گرفتند، این واژه دگرگون شد، هم از نظر چهره (چون عربان نمی توانند واکه ی "چ" را به زبان آورند) و هم از نظر ساختاری (از دختر جوان به برده ی زن دگرگون شد).

این فرهنگ دزدی و شبیخون فرهنگی را چه سان می نگرید؟! همان چیزی که پس از هزار و چهارسد سال درایرانمان می بینیم.

دویُم) کیش و آیین

همانگونه که می دانید، ایرانیان تا پیش از اسلام، دیندار و یکتاپرست بودند و از آنجا که ایران، جایگاه کهن خوی شهریگری(=تمدن) و نخستین دین های کنونی جهان بوده است، آموزگاران، دگراندیشان و پیام آوران دینی و آیینی آن بوم هم براساس درجه ی اندیشه و آگاهی مردمان، آموزه هایشان را فراراهِ آنان می گذاشتند. زردشت یکی از آنان بود که در مهد یکتاپرستی و شهرنشینی پیدا گشت.

باری، چنین سرزمینی نه نیازی به پیامبر داشت و نه زدایش کفر و دادن نسخه ی رهایی بخش به مردم. برپایه ی خوی و خصال ایرانیان، نیکی اساس همه ی کردارها و مهر و خرد شالوده ی زندگانی است.
پیدایش و انگیزش دگراندیشان و پیامبران، بسته به ظرف فهم و شعور مردمان یک سرزمین بوده است، کسانی چون زردشت افراهیم نیامد که بگوید: آی مردم فقط یک خدا وجود دارد و این گونه نیایشش کنید و چه و چه! بلکه او آمد تا آیین خردورزی و مهرپروری را بر مردم آشکارتر گردانند؛ محمدبن عبدالله، در میان قومی برانگیخته شد که بویی از خوی شهریگری نبرده بود و ارزش هایش نه مهرورزی و خردمندی و نیکویی، که دخترکُشی و شمشیر کِشی و تعدد زوجات بود؛ خوی و خصلتی که حتی پس از محمد و آمدن اسلام هم در جان و نهان عرب ها مانده است.

بار دیگر بازگو می کنم که خواست من بد یا خوب نشان دادن این یا آن فرهنگ نیست؛ چه که، شاید در میان قوم و قبیله ای آدم کشی و شمشیر کشی نیک و پسندیده باشد و در میان سرزمین دیگر، نه (چنانچه به گفته ی یکی از دوستان، وایکینگ ها نیز که امروز انقدر به آنها می بالند، دیرزمانی کارشان کشتار و دزدی بود و شاید آن را ارزش هم می دانستند). سخن از گسستگی این دو آیین است؛ گسستی که با هیچ چسبی هم نمی شود آن را شکسته بندی و جور کرد!

برخورد چنین کیشی با آیینی که چونان همان دو سوی همیشه نارفیق آهنربا هستند، چه سان می توانسته باشد، مگر کوشش برای مانندِ خود کردن فرهنگ ایرانی؟!
برآیند چنین ازدواج بی تفاهمی بین این دو آیین، زخم و تازیانه ای بر تن هر دو آیین بوده است؛ چراکه محمدبن عبدالله آمد تا از ویژگی سرشت بیابانگردان هم میهن خود بکاهد. اما چند سال بعد از محمد، به نام همان دین، به دیار دیرین ایران تازیدند و دزدیدند.
امروز روزگار نیز حکومتیان تاراج گر درون ایران، می کوشند براساس همین دین و به گفته ی خودشان قرائت اسلام رحمانی و غیر رحمانی! کشور را به نابودی بکشانند.

سویُم) زمین و سرزمین

بیابانگردانِ خشن و دُژخوی، در روبه رو شدن با ایران چهارفصل، با گنجینه های مادی، انسانی و طبیعی، حتا یارای آب و هوای خنک و خیس ایران را نداشتند؛ برای همین برای نمونه پس از گرفتن ایران، دستور دادند در کنار کوهستان شهری برای آنها ساخته شود و چون این شهر کنار کوه و در جایی با هوای نیمه خشک بسانِ عربستان جای داشت، آن را "کوهک" یا به عربی کوفه نامیدند!

قوم بی کتاب، با فرهنگ خشنش در روبه رویی با میراث و مرده ریگ انسانی ایرانی، دست و پای خود را گم کرد و با شتاب و دیوانه وار به جان کتابخانه ها افتاد و بدون آنکه از ارزش آنها آگاه باشد، آتششان زد و این کارها براساس همان فرهنگ عرب ها بود؛ و بر بنیاد این فرهنگ، نظام اندیشه و اندریافت شان دستور به این کارها می داد.

تازیان پس از دیدن یادگارها و یادمان های باستانی، از ساختمان های قدیمی تا گنجینه های زرین و سمینِ ایرانی، دست به نابودی بسیاریشان زدند؛ گفته اند که در جریان نبرد نهاوند و در هم شکستن مداین، سرلشگران عرب، عمر بن خطاب و علی بن ابیطالب، دستور به نابودی فرش ارزشمند بهارستان دادند.
آنها، نیز، در روبه رویی با زنان و دختران وجوانان زیباروی ایرانی، براساس فرهنگ ضد زن و شهوت آلودشان به آنها تجاوز کردند و خرید و فروششان نمودند و دین اسلامشان را هم براساس فرهنگ و اندیشه ی خودشان به مردم ایران به زور وارد کردند.

***

برآیند نوشتار پیش روی، دستیابی به این نگرش است که:

نخست) ایران کنونی مان نیز بر دست فرزندان (باواسطه یا بی واسطه) همان تازیان دربند و گرفتار شده است؛

دودیگر) برای رهایی از این چنین قومی با آن چنان فرهنگی، باید شتابان اما نرم نرم به بیرون راندن و سوزاندن این ضد فرهنگ و پالایش فرهنگ خودی از عناصر ناخودی و آرایش آن به زیورهای ایرانی پرداخت؛

راهی درازآهنگ که تنها با براندازی حکومت مذهبی قابل انجام نیست؛ به این سبب که براندازی حکومت کنونی شرط لازم برای ایرانی کردن ایران هست، اما کافی نیست و به بیان دیگر: برافتادن حکومت ضدِ ایرانیِ اسلامی نخستین گام برای براندازی ضدِ فرهنگِ ضدِ ایرانی است.

سروش سکوت

6 مهرماه 2569

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

زادروز خونیاگر آزادی ایران و ایرانی؛ شجریان


 

صدای تو بیدادِ اندوه
در شور شادی،
صدای تو فریاد زنجیر و
گلبانگ آزادی من،
صدای تو آوایِ آبادی من،
صدای تو هیهایِ ویرانی من،
صدای تو معنایِ ایرانی من،
صدای تو...


یکم مهرماه، فرخنده زادروز هفتاد سالگی خسرو آواز ایران، راوی بیداد و داد، خونیاگر شور و شعور و آزادی و آزادگی ایران و ایرانی -استاد محمدرضا شجریان- گرامی باد
هر کجا هستی:
تنت به ناز طبیبان نیازمـند مباد
وجود نازکت آزرده ی گزند مباد

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

پیشکش به همه ی ایرانیان آزادی خواه تبعیدی

 به نام خداوند جان و خرد
یکی از نیرنگ های ماموران وزارت اطلاعات، چه در داخل و چه در خارج، فرو کردن این شعار در سر مردم است که: "عده ای خارج نشین، در بیرون از گود نشسته اند و می گویند لنگش کن!" بدون شک این نقشه توسط هر کس چه خواسته چه ناخواسته انجام گیرد، در راستای خواسته ی حکومت اسلامی گام برداشتن است.
همگان می دانند، آنانی که در این سی و اندی سال مجبور به جلای از وطن شده و غربت و فرقت ناخواسته را برگزیدند، ایرانیانی میهن-پرست هستند که در سر و دل و جانشان از جنایت های این نظام، رازها و گفتارها دارند که هنوز بسیاری از آنها ناشنیده و ناگفته مانده است؛ بسیاریشان زندان های حکومت ضحاک و سفاک را درک کرده اند، یا عزیز از دست داده اند، یا دچار شکنجه و درد شده اند.
به همین شوند، همه ی آنها ایرانیانی ایران-پرستند که از بسیاری (به اصطلاح) ایرانیان درون مرز که دل و جانشان بهر ایران و ایرانی نمی تپد و خود را جذب و هزم در این نظام کرده اند و کار خود را بدین بیان توجیه می کنند که "باید به زندگیمان برسیم!" بسی شرافتمندترند.
به هر روی، این نیرنگ روباه-صفتانه ی حکومت است که برای ایرانیان، مرزهای ساختگی می سازد و آنها را از هم جدا کرده و به جان هم می اندازد.
اینک، اما هم زمان با سفر احمدی نژاد به نیویورک و دیدارش با مزدوران و هم پیمانان سفارت و حکومت سنگسار و اعدام در امریکا، و پس از همایش ایرانیان خارج از کشور، همگان با چهره ی حقیقی بسیاری ازین مزدوران که تنها برای زر و زور (قدرت و ثروت و منفعت و جایگه) دست-بوس سردمداران این حکومت شدند، آشنا گشته اند. 
انسان هایی که با رفتن به چنین مراسمی و خوردن نانی که به خون و گوشت نداها و اشکان ها آغشته شده، نشان دادند که چگونه در اروپا و امریکای آزاد، تنها به سبب از دست دادن شرف و بد-خویی و دژ-سرشتی تن به این کار داده اند.
اینان به یقین نقطه ی مقابل ایرانیان شریفی هستند که برای هیچ سود پولی و جایگاهی تن به این کارها نمی دهند و اگر اینک از یار و دیارشان –ایران- سفر ناخواسته کرده اند، تنها به سبب ستم و جور همین نظام است.
اما چند روز گذشته که این اندیشه پریشانم کرده بود، به ناگاه چامه ای دلنشین از پرفسور حسن امین به نام "ای که مرا تاب و توان داده ای" را یافتم که اینک آن را به همه ی ایرانیان آزادی خواه و شرافتمند در سرتاسر دنیا که زهر تلخ هجران و غربت را به ناچار به جان پذیره شده اند، پیشکش می کنم:
از وطنـــم پیک و پیــــــامی رسید
نـــــامه و پیغام و کــــلامی رسید
مادر من چونکه به من نـــــامه داد
خــــاطر ناشاد مـــــرا کــــرد شاد
مادر خوبم چو ز مــــن یــــاد کــرد
خـــاطر غـــمناک مـــرا شاد کــرد
***
مادرِ من! مهر تـــــواَم در دل است
دور ز تــو زندگی ام مشکل است
نامه ی تو پــــیک نشـــاط و امــید
داد ز ایــــــــــران عـــــــزیزم نـــوید
عشق وطن زخم مرا مرهم است
راز دل زارِ مـــــــرا مــــــحرم است
ای فلـــکی نــــور شب تـــار مــن
روشــــنی دیـــــده ی بــیدار مــن
باز ز ســـحرِ سـخن اعـــجاز کــن
بــــاز درِ قـــول و غــــزل بــاز کــن
باز بر آن چــنگ کـهن چــــنگ زن
چـــنگ بر آن چــنگ به آهـنگ زن
گاه ز شهناز و گه از شور خــوان
تُرک بیـــات آور و مــــاهور خــوان
حُبِّ وطن نیست فرامـــوش مـن
فکـر وطن، کی رود از هوش مـن
هــــر نـــفسی دم بــزنم از وطن
گــــوی ســخن را بــبـرم از وطن
مــــولد مــــن، مـــوطن آزادگــان
ای وطــن! ای مــهبط دلدادگــان
زادگـــــهِ پـــــاکِ اهـــورایــــی ام
ای ز تـو آگــــاهی و دانــــایی ام
ای ز تو جــان و تنم و هستی ام
وی ز تو شادابی و سرمستی ام
ای که مـرا تـــاب و تــوان داده ای
شــــاعری و طــــبع روان داده ای
ای نفست گـرم کــــه پـروردی ام
وی ز تـــو رادی و جــوانــمردی ام
زادگـــــهِ کــــوروش و نـــوشیروان
ای وطن، ای از تو مرا فــرّ و شان
زادگــــهِ و خـــوابگـــهِ پــیر تـــوس
خالق شهنامه ی با فــرّ و کــوس
مــــوطن فــــــردوسی گُـــردآفرید
 زادگــــــهِ مــــــولوی و بـــــوسعید
سعدی و حافظ ز تو نامی شــدند
وز تو در آفــــاق گــــرامی شــدند
ای وطـــــن! ای مـــوطن خیام ها
پخته شده در تو بســی خــام ها
خــــانقهِ شمس حـــق و بــــایزید
خــــانه ی عـــطار و بـــهار و امـید
زادگــــــهِ فـــــرخــی و عــــنصری
خـــــــاستگهِ عســـجدی و انوری
ای وطــــن! اسباب غـــرور مــنی
مـــوهبتِ شـــعر و شـعور مـــنی
دور ز تو مـــــرغ دل و جــــان مــن
پر کشد از شـــوق بســوی وطـن
مــژده دهــد از وطــنم گـــر صـــبا
مـــی کندم از غـــم هسـتی رها
جـــوجه ی وامــانده ز مــامم اگـر
مهر وطن مـــی دهدم بـــال و پـر
میهن مــن خــانه ی اجــدادی ام
ای ز تــــو آزادی ام و شـــادی ام
مسـکـــن یــاران و عـــزیزان مــن
من هــــمه زانِ تـو و تـو زانِ مــن
در تو مرا چـون حق آبِ گل است
کندنِ دل از تو مرا مشــکل است
دشمن ریـــــمن ز وطـــن دور بـاد
چشم حسودان و بدان کـــور بـاد

دروغ کاری، خیزابِ مردابِ تازی-اسلامی



"...هرگز دروغ گو و چاپلوس را به خود راه مده؛
زیراکه هر دوی آنها آفت کشورداری هستند.
پس بی پروا و بی بیم دروغ گو را از خود دور نما..."

(بخشی از وصیت نامه ی داریوش بزرگ به
فرزندش خشایارشا)

...

"مومنان مسلمان هرگز نباید از غیرِ خود و کافران دوستی بگیرند،
که اگر چنین کنند، الله با آنها قهر خواهد نمود، مگر برای دفع شر
و رهایی از دست کافران، مومنان می توانند "تقیه" کرده و خود را
در ظاهر دوست ایشان نشان دهند"

(قرآن، سوره ی 3، آیه 28)

***

در آستانه ی شورش ننگین 57، خمینی پیش از رسیدن به منبر قدرت (که اینک با تخت و دیهیم برابر شده ست!) داستان ها و وعده ها ی پرآب وتابی بافت و به خورد مردم خردباخته داد؛ از رایگان کردن آب و نفت گرفته تا آزادی بیان و زنان.
آنگاه پس از کشت و کشتار تاریخی مردم و افسران آرتش شاهنشاهی بر روی خون ها نشست و رویه ی سکه ی (به بیان خودش) اسلام خشم آگین را نشان داد و شمشیردارِ مولا علی بن ابی طالب شد که در یک روز، سر 700 تن را از تن به در کرده بود و سخن از آن زد که "ما اشتباه کردیم که در روز نخست از موضع خشم و کین با انقلابیونِ ضد انقلاب(!) برخورد ننمودیم!".
و آنگاه با بر زبان آوردن این واژه ها که: "افتصاد مالِ چهارپایان است و ما تنها برای حکومت اسلامی رستاخیز نموده ایم!"، رایگان شدن آب و نفت را توجیه کرد و آن را "تقیه" خواند (بی گمان آنچه در این بیش از سه-ده سال حکومت تازی-اسلامی رایگان شد، خون مردم بی چاره ی ایران بود!).

سی و دو سال بعد از سخنان آن گوینده که جامه ی رهبری حکومت تازی-اسلامی را بر خویشتن دوخته بود، اینک عصاره ی زشت دروغ کاری او و به بیانی نمونه ی برتر از بدل خمینی –احمدی نژاد- یکه دار میدانِ گندآبِ حکومت اسلام شده و چهره ی حقیقی آن را بیش از پیش نمایان ساخته است.
این شیوه ی کشورداری همراه با دروغ کاریِ خمینی و دیگر یاران و هموندانش، اگرچه بیشتر جنبه فریب کاری داخلی داشت و توانست در چند سال نخست حکومت دیکتاتوریِ تازی-اسلامی، نظر توده ی مردم را به خود جلب کند، اما جای بسی بهت و شگفتی است که پس از سی و دو سال کشتار و دروغ و فریب، چگونه و چه سان جامعه ی جهانی پای سخن کسی چون احمدی نژاد می نشیند و به او میدان، بلندگو و رسانه می دهد؟ آیا این افراد و سازمان ها در جایی چون مقر سازمان ملل وقت و پولشان زیادی آمده که آن را صرف احمدی نژاد می کنند؟ و یا برای به سخره گرفته شخص نخست ایران چند هزار ساله برای او زمان می گذارند.

به یاد آوریم پنج دوره ی حضور احمدی نژاد را در نیویورک و سخنان تکراری، عجیب و سرتاپا دروغ و توهین و ستیز او را و نیز گفتگوهای او با رسانه های سرشناس جهانی.
پس از نزدیک 28 سال از گفتگوهای دروغین خمینی با اوریانا فالاچی، فرزند خلف نطفه ی حکومت تازی-اسلامیِ دروغ و سنگسار و خون –احمدی نژاد- زشتی و پرروگری را به اوج خود رسانده است.
به یاد آوریم گفتگوی دو سال پیش او را با لری کینگ مجری CNN که چون ریگ دروغ می گفت؛ از مسئله ی هاله ی نور گرفته که در برابر چشمان بهت زده ی مجری، احمدی نژاد آن را شایعه و دروغ خواند، تا مسئله ی آزادی مردم (و سپس در سال بعد از آن و پس از انتصابات خونین پارسال قتل ندا آقاسلطان و بسیاری دیگر از جوانان را دروغ خواند!).
و امسال نیز باری دیگر احمدی نژاد در نیویورک در مصاحبه با شبکه ی ABC و کریستین امان پور، مشتی دروغ را بیان نمود؛ از مسئله ی آزادی و فعالیت سیاسی رقبای انتخاباتی –موسوی و کروبی- (درست چند روز پس از حمله به خانه ی کروبی و دفتر موسوی) تا دروغ بودن حکم سنگسار سکینه آشتیانی (یک روز بعد سجاد پسر سکینه سند حکم سنگسار مادرش را رو می کند!)

احمدی نژاد را باید جدی گرفت یا نه

در این که سخنان احمدی نژاد از کوچکترین ارزش اخلاقی، انسانی و علمی است، شکی نیست. اما آیا این سخنان بی اساس و برمبنای دروغ شایان نگرش است، خود چیز دیگریست.
بی گمان احمدی نژاد بعد از خمینی -و شاید بتوان گفت در بعضی موارد جلوتر از خمینی- کسی است که خود را بارها قدرت نخست معرفی کرده است؛ چیزی بالاتر از ولی مطلقه ی فقیه!
در دوره ی نخست انتصابات، این شخص بیشتر به دنبال جلب نظر توده ی مردم و یافتن جایگاهی در چشم و چراغ آنهایی که ظاهرن از دزدی های علنی باند رفسنجانی و دار و دسته اش خسته شده بودند و به دنبال یک انسان ساده زیست (بخوانید مردم فریب) بودند؛ احمدی نژاد در این زمینه در آن دوره ی اول رییس جمهوریش تا حد زیادی پیروز بود. در انتصابات جنجالی پارسال، او که اینک جایگاه خود را در بین بسیاری از همین توده ها از دست داده بود، کوشید به عنوان یک دیکتاتور بدنام اینک خود را محبوب و معشوق خامنه ای کند. او در این زمینه نیز بسیار پیروز بود.

به یاد آورید که از چند ماه پیش از انتصابات، خامنه ای غیر مستقیم در دیدار با هیئت دولت احمدی نژاد به آنها گفت که "خود را برای یک دوره ی چهار ساله ی خدمت (بخوانید دزدی و فساد) آماده کنید".
در چند سخنرانی دیگر قبل از انتصابات نیز خامنه ای به طور غیر مستقیم از احمدی نژاد حمایت کرد و بعد از آن نیز دستور سرکوب مردم را به خاطر او صادر کرد و به طور کلی می توانیم بگوییم که "خامنه ای ریش و عمامه اش را برای احمدی نژاد گرو گذاشت".
اما این فرزند جادویی خامنه ای به ناگاه آهنگ مخالفت با مرادش را سر داد و در مراسم تحلیفش صورت و دست آقایش را ببوسد و در برابر نظر او نسبت به رحیم مشایی، کرنش نکرد.

احمدی نژاد، امام زمان حکومتِ تازی-اسلامی

آن زمان که بسیاری از آخوندهای حکومتی چون مصباح یزدی برای بوسیدن دست و پای خامنه ای سر و دست شکاندند تا از رویاهای شیرین خود برای آقا! پرده بردارند و او را نایب برحق امام زمان! بخوانند و این سناریو را به طرز مسخره ای بارها تکرار نموده اند، هرگز فکر نمی کردند که روزی روزگاری یک امام زمان برتر از بدل روی دست آقا بلند شود و داعیه ی سروری او را نماید.

بی تردید ریش گذاری خامنه ای برای احمدی نژاد و معرفی او به عنوان پسر معنویش، برایش بسی گران تمام شد و فرزند ناسپاس پدر گشت.
و به جرات می توان گفت در شرایط فعلی احمدی نژاد شخص نخست حکومت است:

-    او نخستین چهره ایست که پس از سی و دو سال از حمله ی دوم تازیان به سرکردگی خمینی از تک حزبی شدن حکومت سخن گفت؛
-         او نخستین چهره ایست که در برابر خواست رهبر مقاومت کرد و برخلاف اراده ی او عمل نمود؛
-         او نخستین چهره ایست که سخن از ناکارآمد بودن مجلس و در صدر امور نبودن آن کرد؛
-         او با این بیان ها و کردارها به گونه ای خود را شخص نخست کشور و در صدر امور نامید؛

همه ی این نشانی ها گواه آنست که گردهمای گسترده در نیویورک، در اعتراض به حضور نفر اول حکومت تازی-اسلامی تا به چه اندازه می تواند مهم باشد.

اندیشه ی خانمان سوز اسلامی

اما هر یک از کوشندگان و رزم آوران سیاسی، فرهنگی و اجتماعی باید این اندیشه را فراراه خویشتن بگذارند که آنچه امروز در پیش روی آنهاست و در دامن مام میهن غم افگنده، یک اندیشه (و ایدولوژی) و جریان فکری است و نه شخص خاص؛ پس تکاپوهای سیاسی، فرهنگی می بایست از مرگ بر این یا آن گفتن به سوی سرنگونی (و انحلال) جریان و اندیشه ی حکومت تازی-اسلامی باشد؛ همان راه درازآهنگ و درخت تنومندی که در این 1400 سال از بابک خرمدین و فردوسی و بهزادان و... آغازید و در دوره ی هم روزگار ما نیز کسانی چون فریدون فرخزاد و کوروش آریامنش و... آن راه را پیموده و آن درخت را شاخ و برگ افزودند.

بی گمان این روند از راه آیین مهرگستر ایرانی-آریایی صورت می گیرد؛ فرهنگی که همه ی باورها را ارج می نهد و گرامی می دارد؛ مادام که باوری در لباس رزم برنیاید و الله اسلامی و صلیب مسیحی را چونان خنجری بر باورگاه و جگر جان هیچ کس فرونکوبد.
بی گمان باوری اسلامیِ شیعه ی دوازده امامیِ جعفری! نیز تا آن دم که قرآنی و سجاده ای بر بلندای تاقچه ی خانه ای باشد؛ نمی تواند و نباید بتواند آدم کش و اندیشه سوز باشد. اما اگر از آن تاقچه فراتر رود و پا در ارگان بیرونی کشور و کشورداری گذارد، نه تنها از هر شورشی انسان سوزتر و ایران ستیزتر است بلکه حتا چونان خودزنی دیوانه، نیشتر بر رگ هستیش می زند و خویشتن را نیز نابود می سازد.
اینک پس از هزار و چهارسد سال از سمی شدن این اندیشه و پیدایی مردابی گندیده بر گرداگرد نیلوفر روییده ی یگانه از فرهنگ ایرانی، نوبت آن ست که پالایشی همه جانبه از بستر رویش این نیلوفر انجام پذیرد و شمشیر زهرآگین باور بیگانه و تازی به نیام خاموشی فرو رود؛ تا دیگربار یادمان تلخ 1400 سال پیش و قصه ی پر غصه ی 700 تن کشته بر دست مولاعلی بن ابی طالب در اندیشه ی نازک 70 میلیون ایرانی نباشد.

***
باری، نوبت آنست که زهر دروغوندی و دژکاری و ناآگاهی و خردفراموشی از دامان پاک ایران-بانو زدوده شود.

آن روز نیک در پیش است.
ایدون باد

سروش سکوت

30 شهریورماه 2569

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

فلسفه؛ پیشگامی یونان یا مرده ریگ ایران باستان !؟



وقتی سخن از دانش هایی چون حکمت و فلسفه و منطق می شود، به سرعت این تصور در ذهن می آید که سرچشمه ی پیدایش این علوم از کجاست. بسیاری کوشیده اند، با معرفی یونان به عنوان خواستگاه فلسفه و حکمت، اینگونه بنمایند که نخست: فیلسوفان ایرانی در دوره های بعد افکار فلسفی خود را از فیلسوفان یونان اخذ کرده اند و دوم: فیلسوفان ایرانی این افکار را از طریق ترجمه ی عربی آثار فیلسوفان یونانی یاد گرفته اند.

در این زمینه، نخست باید ایران باستان و اندیشمندان و فیلسوفانی را که در ایران دست کم از حدود 3500 سال پیش و همگام با پیدایش زردشت می زیسته اند، نگریست. بی گمان دلیل عمده ی عدم ثبت تاریخی نام فیلسوفان ایران در آن دوران، نبود نویسندگان تاریخی و یا کشتن آنها بوده است.
اگر ما به تاریخ سرزمینی چون یونان نظر افکنیم، نیک درمی یابیم که سرزمینی به نام یونان با تنها 2800 سال قدمت، چندان عرصه ی تاخت و تاز و تاریخ پرفراز و نشیب جنگ ونزاع و درگیری خونین نبوده است و کشورگشایان چندان مظاهر فرهنگی این سرزمین را نابود نمی کردند.

اما در ایران ما تا چشم گشوده ایم همواره جنگ و درگیری بر سر خاک این سرزمین بوده است و در این درگیری ها علاوه بر خون هایی که از مردمان ریخته شد، فرهنگ و فلسفه و دانش نیز در امان نماند.
چنانکه در جریان حمله ی اسکندر مقدونی یا اعراب، نه تنها بسیاری از کتاب ها و منابع فلسفی و علمی و پزشکی به آتش کشیده شد، بلکه بسیاری از آنها نیز به زبان بیگانه ترجمه شد، اصل نسخه پارسی سوزانده و ترجمه ی آن به عنوان مواخذ اصلی بنام قوم مهاجم ثبت شد.
این یعنی دزدی فرهنگی و ثبت یک دانش به نام کشوری دیگر!
اثرات این آتش سوزیِ فرهنگی آنقدر وسیع بود که تا سال ها بعد از ورود اسلام و حمله ی اعراب، ترویج زبان و فرهنگ ایرانی جرم بود و مرتکب آن را می کشتند؛ چنانکه با فرزانه ای ایرانی به نام روزبه پارسی (ابن مقفع) همین کار را کردند.

به هر روی با پیدایش زردشت، فلسفه ی ایرانی شکل سازمان یافته ای به خود می گیرد؛ فلسفه ای که در آن نه چون آراء ریاضت منشانه ی بوداییان، جسم در مقابل روح و به عنوان امری شر، قرار می گیرد، بلکه دراین آیین جسم و روح هر دو خیر و خوب و شایسته ی توجه آدمی هستند؛ آنچه در مقابل خوبی قرار دارد، تنها اهریمن و شر است. البته انسان در پیمودن راه خیر یا شر خود آزاد است.
اساس این فلسفه بر نیکی و مهر است؛ آموزه های سه گانه ای که در زبان باستان: "هومت، هوخت و هورشت" هستند؛ یعنی: " اندیشه ی نیک، گفتار نیک و کردار نیک".
همین بینش فلسفی-انسانی است که اساس افکار و بینش های بسیاری از فیلسوفان ایران در سده های بعدی می شود مثل سهروردی (با حکمت اشراق خودش که آمیزه ای از حکمت خسروانی ایران باستان و افکار عرفانی و مذهبی است) یا پور سینا و بسیاری از عارفان چون ابن عربی، مولوی ...

بعدها افکار و اعمال صوفیان و عارفان با روی کار آمدن مانی و حکمت گنوسی (Gnostism) وارد ایران می شود.
در واقع مانی به عنوان یک اصلاحگر دینی در دوره ی ساسانیان در واکنش به انحرافات و افراط های مذهبی بعضی از موبدان حکومتیِ زردشتی! چون "کرتیر، مهرنرسی و تنسر" پیدا می شود.
به باور من، حکومت های مذهبی-افراطی در هر دوره ای از تاریخ برای اینکه جواز نابودی اصلاحگران و دگراندیشان را صادر کنند، به آنها انگ و رنگِ ادعای پیامبری و ارتباط با عالم غیب می بستند؛ به این ترتیب مانی -این دگراندیش روشنفکر- نیز در آتش واپسگرایی مذهبیون سوزانده شد.

برای بررسی بستر فرهنگی-فلسفی ایران می بایست چند نمونه از فیلسوفان ایرانی را در تقابل با همتایان سرشناس غربیشان آورد:

- زردشت: امروزه در مطالعات دینی، از آیین زردشت به عنوان فلسفه ی زردشتی هم یاد می شود؛ حق هم همین است. زیرا خود زردشت هم هیچگاه ادعای پیامبری نداشته است.
زردشت علاوه بر نظریه ی مثبت خود نسبت به انسان و دنیا و نیروی برتر، بعضی افکار فلسفی دیگر هم دارد؛ یکی از آنها نظریه ای موسوم به "فروهران" است. فروهر که با واژه های فروشی و فروردین هم ریشه است، به معنای نمونه ی برتر و روان برگزیده ی هر آفریننده ای است که غایت هر موجودی دستیابی به آن روح برتر است؛ هر موجودی برای خود یک فروهر دارد که نماد آن نگاره ی "انسان بالدار" است که نشانه ی کمال انسان به روح برتر رسیده است.

افلاطون، فیلسوف معروف یونانی، نظریه ای دارد به نام "مثل" یا عالم مثالی که در واقع تقلید محض از نظریه ی فروهرهای زردشت است. این نظر در حقیقت، بزرگترین مبحث فلسفه ی افلاطون است و اگرچه افلاطون زمان زردشت را 6500 سال قبل از خود می داند، اما پژوهش های اخیر از جمله تطابق اوستا و ریگ ودای هندی از نظر استوره شناسی و زبان شناسی، زمان زردشت حدود 3500 سال پیش از این یعنی حدود هزار سال پیش از افلاطون بوده است و در هر صورت او (افلاطون) و استادش سقراط مقر و معترف به بهره گیری از دانش ایرانیان هستند. اما پژوهشگران، امروز بهره وری شخصی مثل پورسینا را از ارسطو یا افلاطون قطعی می دانند! و توجه به این ندارند که پورسینا خود مستقیما به آثار ایرانی پیش از اسلام دسترسی داشته است و ممکن است که برخی نظرات او مستقیم و بلافاصله از دانش کهن ایرانی بوده باشد که افلاطون نیز از آن بهره برده! اما شوربختانه در حال حاضر جهانیان مواجه با برخی از این تحقیقات خام و یکسونگرانه اند.

- سهروردی: شیخ شهاب الدین سهروردی که همگان او را پیشرو فلسفه ی اشراق و عرفان ایرانی و نمونه ی سرمستی و پایکوبی و جان افشانی می دانند، مطالبی در علوم طبیعی و ریاضی بیان کرده است که اکنون نیز خواننده از تیزی اندیشه ی او در می ماند! به عنوان نمونه، نخست این نظریه را که: "بی نهایت در جهان نیست و امکان ندارد" بررسی می کنیم؛ نظریه ای که امروز به اینشتین منسوب است. اما از سوی او آنقدر سنگین و زمخت بیان شده که بسیاری از درک آسان و سریع آن عاجزند.
اما شیخ سهروردی ما، هفتصد و پنجاه سال پیش دریک مساله ی ساده ی هندسی که برای دانش آموزان سیزده ساله هم قابل دریافت است، به زبان امروز اینگونه قابل بیان می باشد:

"دایره ای به مرکز O در نظر بگیرید و از مرکز سه قطر رسم کنید که زوایای حاصله همگی 60 درجه (جمعا 360 درجه) باشند. دو شعاع OR  و OH با وتر HR مثلثی سه پهلو و برابر می سازند (زیرا که در آن دو شعاع OR و OH برابرند و زوایای HRO و RHO برابر می شوند و چون زوایای مثلث 180 درجه است و زاویه ی O برابر 60 درجه می باشد، پس مجموع زوایای دیگر 120 درجه و هرکدام 60 درجه می شوند و مثلثی که هر سه زاویه ی آن مساوی باشند، متساوی الاضلاع است). پس وتر HR برابر با هرکدام از شعاع ها است و کمان RH از وتر هرکدام از شعاع ها بزرگتر است.
اکنون شعاع های دایره را تا بی نهایت (بی نهایتی که می گویند هست) ادامه می دهیم، در آنجا نیز همان مثلث ها پدید می آیند. از جمله مثلث OH'R'. در این مثلث نیز همان روابط برقرار است؛ یعنی وتر H'R' برابر شعاع دایره است و کمان آن از شعاع دایره بزرگتر است؛ اکنون این کمان بی نهایت نیست؛ زیراکه محدود ین دو شعاع OH' و OR' است. پس شعاع OR' یا OH' و به طورکلی شعاع دایره ی جدید هم بی نهایت نیست؛ زیرا که از کمان کوچکتر است!"

و این است عین جملات شیخ اشراق در این قضیه:

"اگر دایره ای فرض کنیم برمثال سپری و از آنجا دگربار، خروج شش خط فرض کنیم، الی ما لایتناهی، معلوم است که چندانکه این شش خط دورتر می شود، میان خط ها و انفراج میان هر شش خط بیش خواهد شد بودن از طول هر شش خط ... و آن متناهی است؛ زیرا که محصورات میان دو حاصر و چون عرض بیش از طول است، متناهی است، طول نیز متناهی باشد."
(مصنفات شیخ اشراق)

مساله ای به این بزرگی که قرن هاست اندیشه ی جهانیان را به خویش معطوف کرده و استدلالی به این سادگی از شیخ اشراق!
باز هم از او  گفتارهای شگفت دیگر در دست است که البته برخوردار از فرهنگی است که او در آن پرورش یافته (و همه اش ازآنِ او نیست). مثلا" در مورد زمان، چند جا می گوید: "زمان مقدار حرکت است" (بستان القلوب، ص 382).
یا در مورد جذر و مد آب دریا –که تا دو قرن پیش در اروپا بزرگترین مساله بود- می گوید: "به زیادت و کم شدن ماه بستگی دارد" (الواح عماری، ص 121)، که در جایی دیگر (فی حاله الطفولیه، ص 257) از همین کیفیت به: "مقابله ی نیرین (=ماه و خورشید)" یاد می کند.
یا سه جهت مختصات، در سخن سهروردی چنین آمده: "... و نیز لازم آید که در حال انتقال، سه جهتش لازم آید؛ طول و عرض و عمق ..." (الواح عماری، ص 113)
در مورد حرکت امواج حرارتی در فضا:
"آنچه می بینید که از مقدحه (منقل) آتش ظاهر می شود، نه آن است که از آهن یا از سنگ بیرون می آید، بلکه از آن است که حرکت هوا گرم می کند."
در مورد تبدیل انرژی مکانیکی به انرژی حرارتی در اثر اصطکاک:
"مایعات که چون جنبانده نباشند، ظاهر و باطنشان همه سرد باشد، بعد از جنباندن هم ظاهر و هم باطنشان گرم باشد ..."
و بر این جمله از او بسیار مطلب می توان آورد که چگونه به دانش های زمان خود آراسته بود و در برخی جهات از زمان نیز پیش تر بوده است.

- ابوسعید ابوالخیر: یکی از سرآمدان روزگار که به جز مزتبه ای که نزد عارفان و رهروان طریق و اهل علم و فلسفه دارد، نزد پور سینا (=ابوعلی سینا) که یکی از بزرگترین دانشمندان جهان شناخته شده است، بسیار گرامی بود و بین آنان ملاقات های بسیار و گفتگوهای طولانی بدون حضور دیگران روی داده است.
نکته ی جالبی که از مکاتبات این دو مرد بزرگ (بوسعید و پورسینا) بدست می آید، این است که ابوسعید ابوالخیر، سال ها قبل از استوارت میل (فیلسوف انگلیسی) معتقد بوده است که: " نتیجه ی قیاس، در خود مقدمه ی آن موجود است" یا به عبارت دیگر: "علم به کلیت کبرا موقوف بر علم به نتیجه ی آن است" و در حقیقت: "قیاس نوعی مصادره ی به مطلوب" است؛ یعنی بر نفس مدعا تکیه دارد و گفته ی ابوسعید ابوالخیر را امروز علم تصدیق می کند.

***

نمونه هایی ازین دست، و ده ها نمونه ی دیگر گواه آن است که بستر ایران زمین همواره مستعد علم و حکمت و فلسفه و عرفان بوده است و اگر در کتاب ها و افکار اندیشمندان ملت های دیگر شباهتی هست، صرف اخذ و اقتباس است و نه تقلید صرف!
اگر امروزه نام فیلسوفانی چون هگل، مارکس، هایدگر، نیچه، اسپینوزا، دکارت، کانت و ... درخشندگی بیشتری دارد، از آن روی است که دیرزمانی در صفحه ی روزگار ایران ما و جهان نام هایی چون: رازی، پورسینا، بیرونی، زردشت، مانی، مزدک، سهروردی، عین القضات، حلاج و ... بوده است.
اگر امروز سندهای دانش یونان افزون از ایران است، به این دلیل است که کتابخانه ی یونانیان چون کتابخانه ی استخر ما به آتش کینه ورزی اسکندر مقدونی سوزانده نشد و دانشمندانشان چونان دانشمندان ما در این آتش گداخته نشدند.

(برگرفته از کتاب: آموزش فرهنگ دکتر فریدون جنیدی)

سروش سکوت

شهریور ماه 2569 ایرانی