۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

واکنش فرا ایدئولوژیک به نقض حقوق بشر و وضعیت زندانیان سیاسی




سیامک مهر، نویسنده و مدیر وبلاگ گزارش به خاک ایران که اندیشه ها و دیدگاه های خردمندانه اش را در وبلاگ خود –گزارش به خاک ایران- انتشار می داد، تنها زندانی سیاسی عقیدتی ندامتگاه قزل حصار کرج که محل نگهداری مجرمان خطرناک و سابقه دار است و دچار بیماری قلبی است و نیاز ضروری به عمل جراحی دارد و حتا اخیرا با درخواست تجدید نظر برای آزادی به منظور درمانش نیز مخالفت شده است؛ این در حالی است که حتا خود پزشک بند هم بارها تایید و تاکید کرده که به خاطر وضعیت خطرناک قلبی آقای پورشجری، ایشان باید هر چه سریع تر برای عمل جراحی به بیمارستانی خارج از زندان منتقل شوند.

* * *

وضع جمهوری اسلامی در زمینه ی حقوق بشر، بازداشت فعالین و دگراندیشان سیاسی-عقیدتی، روزنامه نگاران و... روز به روز بدتر می شود.

حکومت جمهوری اسلامی با بستن مطلق جریان آزادی بیان در فضای حقیقی و فضای مجازی و فشار بر فعالان طیف های مختلف فکری و نیز وب نگاران، با اتهام های نخ نما و تکراری نظیر تبلیغ علیه نظام، توهین به مقامات حکومتی، مصاحبه با رسانه های بیگانه، جاسوسی برای دشمن و... احکام سنگینی را در دادگاه های خودساخته صادر می کند، احکامی شامل اعدام تا حبس های طولانی مدت؛ که چیزی کمتر از صدور حکم اعدام ندارد!

زیرا برای زندانیان سیاسی -که حکم آنها در دادگاه های غیر عادلانه ی چند دقیقه ای بدون حق داشتن وکیل صادر شده است- کمترین حقوق حقه ی زندانیان، از ملاقات با خویشان و خانواده تا مرخصی های درمانی و... در نظر گرفته نمی شود.

وضع وخیم و مخوف نقض فاحش حقوق بشر در ایران تحت حاکمیت جمهوری اسلامی، روز به روز بدتر می شود؛ حتا در آستانه ی انتخابات ریاست جمهوری حکومت -که معمولا برای آرام کردن فضا هم که بود، دستگیری ها کمتر انجام می شد!- موج جدید دستگیری روزنامه نگاران و فعالان از چند روز پیش شدت گرفته است. و این بار هم روزنامه نگاران جریان و طیف اصلاح طلبی که در چارچوب قوانین نوشته شده ی جمهوری اسلامی رفتار می کنند، اما حاکمیت بر اساس قوانین نا نوشته و جرم بافی های خود، به راحتی میتواند بدون حکم و فراقانونی با همان اتهام ها و ادعاهای نخ نما و تکراری، همچنان ایران را به مخوف ترین و خطرناک ترین زندان برای روزنامه نگاران و کنش گران دگر اندیش تبدیل کند.

و همین قوانین نانوشته و فراتر از نص قانون اساسی خود رژیم است که جو وحشت و تردید را در میان همگان مخصوصا آنانی که در چارچوب خود ضوابط قانون اساسی کار و فعالیت میکنند، دامن زده است.

پرواضح است که وظیفه ی تک تک فعالان حقوق بشری درون و برون مرز این است که فارغ از دیدگاه های شخصی، صدای همه ی قربانیان نقض حقوق بشر باشند و اخبار بی عدالتی هایی که در حق آنان می شود را به مجامع جهانی و بین المللی انعکاس دهند.

مخصوصا که این فعالان، از افراد سرشناس و شناخته شده و دارای وزن در عرصه ی حقوق بشر باشند. باید به دور از حب و بغض یا نظر و تفکر شخصی، از حقوق همه ی شهروندان ایرانی که به نوعی حق و حقوق بشریشان نقض و پایمال شده، دفاع کنند.

تصور اینکه به خاطر نوع اندیشه و دیدگاه، کسی را که مخالف یا متفاوت با یک فعال سرشناس حقوق بشری می اندیشد، سانسور کنند یا وضع اسفناک او را بازتاب ندهند، یا اینکه به خاطر ایدئولوژی شخصی این گونه فرض شود که آن فرد دگراندیش، واقعا متهم است و باید در قبال پایمال شدن حق و حقوقش سکوت کرد، غیر قابل پذیرش است.

زیرا پس فکر فعالان حقوق بشری فارغ از خوشایند شخصی باید این تفکر باشد که حکومت اسلامی و قوه ی قضاییه ی غیر مستقل، سرسپرده و سیاست زده اش، از آنجا که مبنای قانون شکنی است، اصولا و اصلا صلاحیت دادرسی و رسیدگی به پرونده های سیاسی را ندارد.

اخیرا و در پی بازداشت تنی چند از روزنامه نگاران داخل ایران، شیرین عبادی –حقوقدان و برنده ی جایزه ی صلح نوبل- نیز سریعا واکنش نشان داده و با ارسال نامه ای به احمد شهید –گزارشگر سازمان ملل در امور حقوق بشر ایران- نسبت به بازداشت این روزنامه نگاران اعتراض کرده است.

ضمن ارج گذاری کار خانم عبادی، اما لازم است برای چندمین بار ایشان و مانند ایشان را (اگر نمیدانند!) نسبت به زندانیان سیاسی که فراتر از چارچوب های حکومتی، اندیشه و دیدگاه خود را بازتاب داده اند آگاه سازیم. افرادی که طیف گسترده ای از زندانیان را شامل می شوند که از هیچ حقی برخوردار نیستند و به جهت اتهام های سنگین جمهوری اسلامی، وصعیت به مراتب وخیم تری از روزنامه نگاران بازداشتی دارند. فعالین، کنشگران، نویسندگان و حتا افراد عادی که گرفتار سیستم مخوف انگ زنی وزارت اطلاعات شدند؛

از محمدرضا پورشجری (سیامک مهر) و حامد روحی نژاد (زندانی تبعیدی در زندان زنجان که مبتلا به بیماری ام اس است و به حبس طولانی مدت محکوم شده) تا سعید ملک پور و حسن سی سختی (فعالان عرصه وب و فضای مجازی که به آنها اتهام های بی اساسی نظیر برپایی سایت های مستهجن زده اند و نخست برای سعید ملک ژور حکم اعدام و برای حسن سی سختی جوان 24 ساله حکم حبس ابد صادر کردند) و...

سیامک مهر، نویسنده و مدیر وبلاگ گزارش به خاک ایران که اندیشه ها و دیدگاه های خردمندانه اش را در وبلاگ خود –گزارش به خاک ایران- انتشار می داد، تنها زندانی سیاسی عقیدتی ندامتگاه قزل حصار کرج که محل نگهداری مجرمان خطرناک و سابقه دار است و دچار بیماری قلبی است و نیاز ضروری به عمل جراحی دارد و حتا اخیرا با درخواست تجدید نظرش برای آزادی به منظور درمانش نیز مخالفت شده است؛ این در حالی است که حتا خود پزشک بند هم بارها تایید و تاکید کرده که به خاطر وضعیت خطرناک قلبی آقای پورشجری، ایشان باید هر چه سریع تر برای عمل جراحی به بیمارستانی خارج از زندان منتقل شوند.

جا دارد از همه ی کنشگران و فعالان حقوق بشر از جمله خانم عبادی، بار دیگر خواسته شود که فارغ از تفکرات شخصی، صدای افرادی نظیر سیامک مهر باشند که به مراتب اتهامات سنگین تر، وضعیت وخیم تر داشته و صدای کمتری از آنها منعکس میشود...

"حقوق بشر، نه گزینشی و دل به خواهی و خوشایند و ناخوشایند است و نه فکر و فرد و زمان و زمین و عصر و مصر خاصی را می شناسد"

سروش سکوت
ایران
12 بهمن 91

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

سالگرد بهمن 57، آغاز ِ پایان یک فاجعه و به انگیزه ی چرخش چرخ های شورای ملی




تنها در این ماتم کده
چندی اگر بنشسته ام
بر من ببخش ایران من
اینک به فریاد آمدم ...

این چنین بود که تاریخ را آبستن فجایع کردند، تقویم را وارونه نمودند، سوگ و سوز را جای سور و جشن نشاندند، پرچممان را از ما ربودند، ما را ز خود و ز هم بیگانه نمودند، رشته های مهر و پیوندمان را گسستند و ریشه های یگانه یمان را از خاک سرزمینمان خشکاندند و در لجن دشمن ناشناسی و درگیری های خودی کاشتند...

و آری مرجع و ضمیر همه ی این "فعل"ها می تواند تک تک خود ما هم باشد که خواسته یا ناخواسته، مستقیم یا غیر مستقیم، کم یا زیاد، پس یا پیش در بروز و حدوث این رویدادهای ناخجسته نقش داشتیم...

باری، اما دوره ی این حرف ها، تحلیل های بجا یا نابجا، تقصیر یابی ها و آستین حواله  کردن ها، قاضی و محکمه برپا نمودن ها، حزب گرایی ها و ایران-فراموشی ها گذشته است... تاریخ را می توان در بستر زمان و زمینی غیر از این زمین و زمان دربند سرزمینمان سنجید و منصفانه و با منطق بدان پرداخت. اما حالا بس است دیگر...

درست از همان روز که مجسمه ی بی احساسی و عصاره ی ایران سوزی و باور تباهی، -آیت اللهِ خمینی- پس از تحویل گرفتن قدرت در سینی طلا، تشت خون راه انداخت، درست همان موقع که دروغ و بی اخلاقی را از زیر درخت سیب پاریس تا بالای پشت بام مدرسه ی رفاه تهران، نهادینه کرد و در قلب ملت کاشت، از همان موقع که کمر به نابودی نقاط سفید و مثبت تاریخ معاصر و سراسر تاریخ ایران بست، فرمان نابودی و پاکسازی  دستاوردهای آن پدر و پسر پهلوی را با سلاح مذهب به تیغ کشان انقلابیش داد، از همان زمان که مصدق خفته در احمدآباد را مشتی استخوان خواند و ایران را به سرزمین عبا و عمامه و دروغ و دو رویی و نزاع و دعوا تبدیل کرد، ما همه فریب خوردیم، دشمن را نشناختیم، خودمان تیشه به ریشه ی هم شدیم، در حالی که این برآمده از نقشه ی ریش داران بی ریشه ی اشغالگر بود.

مصدقی شدیم، شاهی شدیم، شعار دادیم، زنده باد، مرده باد گفتیم... اما ذره ای نیاندیشدیم که وطن را دیگران به تاراج برده اند و دشمن مای هوادار پادشاهی یا جمهوری، نه دیگر دگراندیش مخالف جمهوری اسلامی، بلکه خود جمهوری اسلامی، بوده، هست و خواهد بود...

ما به نقد احتیاج داشتیم، داریم و خواهیم داشت، حتا من جوان داخل ایران که نه سنم به دیدن روزهای سیاه و خونین بهمن 57 قد می دهد و نه دوره ی مصدق و پهلوی را تجربه کرده ام، آری من و ما نیز مانند بقیه به خود بینی و خود وا کاوی نیاز داریم و این نیاز ابدی است و شانه خالی کردن نمی شناسد.

تنوع گرایی عقیدتی زیباترین جلوه و تجلی دموکراسی، تمرین اتحاد و دستیابی به آن دو است. بازتابی از فرهنگ دور و دراز کهن ایران و دریافتن این که چه سان اقوام، گروه ها، باورها، تیره ها، زبان ها و کیش های بی شمار سال ها و سده ها با مهر و آشتی در یک سرزمین زیستند...

زیباتر از این، دستیابی تمامی این گروه ها از چپ تا راست و از پادشاهی تا جمهوری به ائتلاف، اتفاق، اتحاد و هم گرایی "ساختاری" بر سر یک هدف مشترک و چند اصل –انحلال کامل جمهوری اسلامی، دستیابی به شرایط انتخابات آزاد، دستیابی و توافق به داشتن ساختار سیاسی سکولار دموکراسی، تعیین شرایط برگزاری رفراندوم تعیین شکل حکومت، حفظ تمامیت ارضی سرزمین ایران و تمامی بندها و اصولی که در منشور پیشنهادی شورای ملی ایران آمده- می باشد...

خوشبختانه در روزهای اخیر با ارائه ی طرح فراخوان همیاری شورای ملی و گردآمدن مدیاها، گروه ها و اشخاص مختلف با باورهای متفاوت در کنار هم، کلید این حرکت زده شده و چرخ های آن را به حرکت درآمده است...

نه تنها ایران امروز در بزنگاه حساس و خطیری است که خویشکاری و وظیفه شناسی ما می تواند آن را از سرنوشت سوزی به سرنوشت سازی تبدیل کند، بلکه خود این حرکت هم حکم یک بزنگاه و حرکت طلایی را دارد؛ حرکتی که تک تک ما را موظف می کند برای نشاندن تیر پایانی بر هدف، دست هایمان را به هم برسانیم...

برای آغاز پایان فاجعه در کشورمان، برای خاتمه دادن به دار و بیداد و رساندن داد و حق ایرانیان به دستشان، برای آزادی همه ی زندانیان بیان و باور، برای خط یطلان کشیدن بر فقر و فلاکت و جنایت و جهالت در سرزمینمان، و در نهایت برای حذف فاجعه ی ملی بنام بهمن 57 و جشن و شادی اشغالگران از تقویم، با هم با حفظ تمام تفاوت ها و دگر اندیشی ها، هم دل و هم بسته شویم.

آری به اتفاق و اتحاد
وطن می توان بازپس گرفت

در پایان تنها و تنها دو سخن را در کردارمان بازتاب دهیم و هر نوع کنشی که با این دو سخن می خواند صرف نظر از تفاوت دیدگاه و فکر، انجام دهیم:

ایران را آزاد کنیم، جمهوری اسلامی را سرنگون کنیم

سروش سکوت / ایران
8 بهمن 91

===

لینک های مرتبط:


طرح همیاری برای تشکیل شورای ملی و واکنشها به این موضوع

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

وقوع فاجعه و علاج بعد از وقوع




حکایت امروز سرزمین ایران و ساکنانش، مصداق همان تمثیل مُثل افلاطونی و سایه های غارنشین است. از روز نخست روی کار آمدن این حکومت، تبدیل شدن فضای بیرونی مملکت و فرهنگ و فکر ملت به یک زندان مخوف بدون هیچ دادگاهی با اشد مجارات و اعمال شاقه، در دادگاه –یا بهتر است بگویم نبرد-ِ نابرابر روی داد. آری این حکومت تا دندان مسلح به سلاح ارعاب و ایدئولوژی، با مردم ایران تنها به دلیل ایرانی بودن، وارد جنگ شده است. اینها حاکم نیستند، اینها غاصب، قصاب، جابر و جلاد هستند. اینها همان دشمنان متجاوز و متخاصمی هستند که سرزمین ایران مانند آنان را زیاد به خود دیده بود، اما تفاوت عمده ی پیشینیان با این بیگانگان صدها برابر بدتر از هر بیگانه در آن است که نخست: جلادان و جانیان آنان، زنجیر اسارت و بردگی را بر فکرها و فرهنگ و اخلاق و انسانیت مردم این کشور زدند و دوم: اینها آمدند اما بر خلاف اسلاف و اعقاب خود، هرگز نرفتند و در قلب ها و عقل های عوام ریشه دواندند و آنها را آلوده و اخت به خود کردند!...

اگر امروز جنگ و جنایت در میان مردم و نسبت به خودشان عادی و معمول شده، به خاطر این است که ریشه ی این خشونت را حکومتیان در قلب ها و مغزها کاشته اند. اگر امروز دعوا بر سر نان و برنج و گوشت عادی شده، برای آن است که سیاست گدا پروری و گرسنه نگهداری ملت را این رژیم در صدر سیاست فریبکارانه ی دنیا ستیزانه ی غرب ستیزانه اش گنجانده، اگر امروز تماشای دار و بیداد رژیمی که خودش ام الخبائت و علت العلل تباهی و پلیدی در جامعه است، به اخبار روز بدل شده، به خاطر تخم دروغ و کینه و نفرتی است  که این حکومت در جان این مردم کاشته است...

اینجاست که پیشخوان کتاب و روزنامه فروشی ها، بجای کالاها و کتاب های فرهنگی، فلسفی و تاریخی پر می شود از ویژه نامه ی طپش جام جم که پر است از همین اخبار عادی شده ی قتل و دار و تجاوز و باج گیری و قمه کشی و... اینجاست که موزه ها به تاریخ می پیوندند و آثار باستانی، بغض غبار فراموش به خود می گیرند، اینجاست که وقتی یک شبکه ی ماهواره ای رژیم-ساخته بنام "جم" قطع می شود، مردم عزیز ایران افسرده می شوند که حالا روزشان را چگونه بی جم کلاسیک و سریال های عشقولانه ی اسلامی-نیمه سکسیش سر کنند!

و اینجاست که امید دگرگونی و تغییری ژرف در سیستم سیاسی-فکری حکومت-ملت ایران به یاس می پژمرد و آدمی که درون ایران زندگی می کند و نمی خواهد به جهت آب بی خیالی گوسفندی زندگی سگی اکثریت شنا کند، می پوسد و می پوکد و با ناباوری می گوید که: در ایران امروز، هیچ چیز سر جای خودش نیست!... و اینها نه تزریق زهر نومیدی است و نه ناله و فریاد، که برآیند تجارب ناشی از دیده ها و شنیده ها در سی سال زندگانی درون این مرز و بوم است!...

جمهوری اسلامی اما، در خفقان مطلقی که سال به سال بدترش میکند و با تلبیس گری ماهرانه ای آن را عوام فریبانه تر می کند، مشغول سرکوب آنانی است که  دکان اصلی دینکاران و نان خوران از دین را به خوبی شناخته اند و با دست خالی در وبلاگی یا گوشه ی دفتری با نام مستعار یا حقیقی، مشغول خوانش و پژوهش و نوشتن برآیند آن برای تیمار زخم های عفونی فکر و فرهنگ بیمار این سامان و مردمان آن دارند.

غم نان و گرانی کمر شکن و بحران های اخلاقی ناشی از آن، باعث شده مردم کمتر یادی از این دست از افراد کنند که جان بر کف و باور در قلم و دلیری در مشت، برای آگاهی و بینش و دانش کوشش کرده اند و در ازای آن در بند سیاه چال های دژخیمانی هستند که کوچکترین حقی برای دگراندیشان قائل نیستند...

* * *

محمدرضا پورشجری (سیامک مهر) یکی از این نویسندگان و پژوهشگرانی است که فارغ از تمام جنجال های سیاسی پیرامونی و جنگ های فرقه ای تکراری بین جناح های درون حکومتی –اصول گرا و اصلاح طلب- دکان اصلی دینکاران را به درستی باز شناخت و هم و غمش را برای بالا بردن سطح دانش و بینش و آگاهی در فضای فکری-فرهنگی بیمار ایرانش بکار برد.

اما سزای او، دستگیری، شکنجه و ضجرهایی است که گماشدگان ولی فقیه جنایتکار در ازای روشنگری هایش به وی تحمیل کرده اند. سیامک مهر مانند بیشتر زندانیان عقیدتی و باور در شکنجه گاه رجایی شهر کرج بدون و به دور از کوچکترین حق و حقوقی که هر زندانی (حتا به فرض مجرم بودنش) از آنها بایستی برخوردار شود، در سکوت خبری و رسانه های مدافعان و مدعیان حقوق بشر، جانش در خطر است...

اینکه تک تک ما بایستی صدای در گلو خفه شده ی امثال سیامک مهر باشیم، یک وظیفه ی انسانی-ملی است و تخطی یا سکوت در برابر آن هیچ تفاوتی با جنایت جانیان ندارد و خیانت محسوب می شود.

تک تک ما باید بدانیم که سالهاست در واقعه ی یک فاجعه ی به تمام معنا گرفتاریم، فاجعه ای که خواسته یا ناخواسته دامن مردم ایران را که خوش خیالانه شعار "کلاه خودت را نگه دار باد نبردش!" می دهند را خواهد گرفت. زیرا در چارچوب ایران در بند این حکومت، ایرانی ها جرم مرتکب نشده و دادگاهی نشده مجرم اند؛ مگر اینکه خلافش ثابتش شود، خلافش هم یکی مزدور و شراکت در جنایت آن ها و دیگری گوسفند و مزدبگیر آنها بودن است... پس ابلهانه است که به فکر علاج بعد از وقوع فاجعه باشیم زیرا ما در نقطه ی صفر مرزی خود خود خود فاجعه هستیم...

در پایان باز هم پتی شن و فیس بوک در خواست آزادی سیامک مهر را می آورم:


سروش سکوت

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

ما در داغ فقدان و فراق ابدی مادرت شریکیم برادر بادرد، همچون شراکت ابدی در شرارت



 
ضجرنوشته ی سروش از درون ایران برای همدردی با شاهین نجفی در داغ از دست دادن مادر

مادرم، مادرم! کجا رفتی؟
خوب دردِ آشنا، چرا رفتی؟
خانه بی روی تو غم آباد است
هرکه در خانه هست ناشاد است
مادرم، مادرم! دلم تنگ است
فصلها بی تو ناهماهنگ است
روزها می روند و من تنها
مانده ام بی پناه و بی فردا
بی تو سالی گذشت و دلگیرم
خسته از سرنوشت و تقدیرم
مادرم، مادرم! چه تنهایم
بی تو ماتم گرفته شبهایم
بی تو دیگر توان و تابم نیست
غیر نام تو بر زبانم نیست
یادت از خاطرم نخواهدرفت
مرگ تو در باورم نخواهدرفت
(محمد تقی خانی)


نگاه میکنم از غم به غم که بیشتر است...
ما بچه های پس کوچه های بغضیم
وقتی هنوز زاده نشدیم، مردیم
وقتی هنوز شادی نکردیم شیون سر دادیم
و از تو ایستاده مردن را آموختیم...


شاهین جان! میدانی که میدانیم حتا به کلامی نمیتوان درد از دست دادن زیباترین و والاترین مفهوم هستی -مادر- را تسکینی بخشید.

من فدای غُربَت و فُرقَت و داغ بر داغ افزوده شدن تو، فدای غربت و فرقت همه ی مادران فرزند نادیده و فرزندان مادر ندیده، آواره، عزیز از کف داده، درد هجران کشیده و زخم انتظار چشیده...

خودت چه درست نوشتی روی فیس بوکت که چه بسیارند مادران ندا و سهراب و فرزاد و ... و مادران چشم انتظار جگر گوشه های اسیر ِ اوین شده و به غربتِ غربِ لعنتی تبعید شده...

آه، چقدر ما درد داریم و گاهی حتا اشک هم کم می آورد از ارضاء خواست دردمندی هامان. چقدر خسته ایم، ضربه خورده ایم، اما ننشسته و نشکسته ایم.

شاهین جانم! همه ی ما یتیم و بی کس به معنای واقعی هستیم، این ور و آن ور دیوار و دنیا هم ندارد، مدت هاست که چیزی برای از دست دادن نداریم. زندگی همه ی ما چون تو فیلمنامه ی تراژیکی است از از دست دادن تنها کسان و پناهان زندگی، چون من که از بچگی مهر پدر ندیدم و مادری داشتم که جز زنانگی و مادرانگی، مردانگی را هم موصوف شد تا در جامعه ی عفونی پر از چرتی و چرکی بنام "مرد سالاری" نفس بکشد و با همه ی ضجرها، سالاری کند...

بغض راه گلویم را از دیشب بند آورده. من از دور جهان جز مادرم هیچ ندارم، اما دیشب انگار عزیز خودم را از دست دادم و همین نشان میدهد که تنها نیستی و تنها نخواهی ماند...

به خدای نداشته یمان، به خدای هدایت، به خدای ناشناخته ی نعره کشنده از لای شعرهایت سوگند که تنهایت نخواهیم گذاشت. چیزی برای از دست دادن نیست.

یادمان است که وقتی چندی پیش هم توخالی های نومسلمان حکم قتلت را دادند و نواندیشان!! بدتر از آنها بر آن عربده کشیدند، مصمم تر شدی و وقتی گفتی با وجود "اشرار" حس تنهایی نداشتی، تحمل هر باری را هرچند سنگین، بیشتر و پرغرورتر پنداشتیم.


آن روزها با شرارتت شراکت کردیم و این روزها با داغت نیز شریکیم...

پس تنهایت نمیگذاریم برادر، هم نسل، هم صدا، هم فریاد، عاصی، طاغی، شررر...

چیزی برای گفتن نیست...

با بغض
سروش سکوت
ایران

۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

من و رؤیایم (شخصی نویسی)




مـــــن، رؤیایی دارم، رؤیای آ ز ا د ی
رؤیایِ یک رقص ِ بی وقفه ِ از شادی

باید اعتراف کنم بعضی وقت ها سخت خداناباوری خودخواه بدون آرزو و خواب می شوم و شاید برای همین هم هست که کمتر خوابی دیده یا اگر بوده، به یادم نمانده است!

اما بعضی وقت ها با آنکه هرگز به خواب و رویای صادقه و غیر صادقه و ماوراء و غیب و لاهوت و ملکوت و این چیزها باور ندارم، درست در امتداد خوابی که خالی از فکری بوده که وجه دیگر مغز در زمان خواب آن را ببیند با چیزهای عجیب و غریب و گاها" خنده داری روبرو می شوم.

وقتی یک بار در زمان دانشجویی که در کش و قوص بازی مسخره ی مذهب و خودمداری خدای مقتدر و پرسش های مادر، گیر بودم یا می خواندم و یا حمات میکردم و موقتا می پذیرفتم! (و در نهایت در یافتم خدایی که می پنداشتم تنها پنداری بود در تنهایی برای ارضای شهوت بی کسی و حس عجز و ترس و فرار از دروغ و خیانت و سست عهدی به سوی کسی که فکر میکردم از من بزرگتر است!! و بقول شاعر چار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که بود) در آن زمان، قوتی از یکی از هم کلاسی های مذهبی و اهل نماز و روزه ام (تا آن زمان یعنی سن 17 سالگی من حتا نماز خوندان نمی دانستم و آن را تنها در خم ابروی یار و نگار و حالت شاعرانگی آن در فریاد محراب و... تعبیر میکردم!!) پرسیدم: چرا من خواب هایم یادم نمی آید؟ و او بدون درنگ چنینم گفت: چون زیاد گناه میکنی؟! گناه؟! آره آن زمان فکر میکردم درست میگوید لابد فکر کردن به داشتن عشق و دوست دختر هم برای من گرفتار خریت عرفان و عاشقانگی هایش گناه بود و پیش خودم گفتم لابد درست میگوید حتا درباره ی منی که سرم در گریبان خودم است و کاری به کار خلق ندارم!

اما بعدها که از چنبر چیرگی خریت و خدا رها شدم، دریافتم اگر خواب نمی بینم بخاطر این است که خوابم همانند همان "اسب توی اصطبل" شعر افشین مقدم "چشم باز ایستاده" است فاقد عنصر آرامش و شادمانی در پاردوکس این زندگی خیالی

اگر 4-5 صبح خوابم برده و یک بار 9-10 صبح از خواب می پرم -همچون امروز!- وقتی حس میکنم چیزی در رویا دیدم -حتا چرت!- دیگر نمی خوابم. تا ساعت 11-12 چشم باز می مانم تا یادم نرود!

اعتراف میکنم که رویای آزادی را دیدم. رویای جهان و وطنی که بتوانم به هم میهنم لبخند بزنم، دستمان را به هم بدهیم و از باطوم و گلوله و قمه و اشگ آور بگذریم. و با هم فکر کنیم و کار کنیم برای آزادی زندانی و ویرانی زندان... و چقدر زیبا بود آن رویا! نه خانه یمان بزرگ شده بود و نه پولمان زیاد! اما دلمان صاف شده بود و صافی ها و زیبایی ها و سفیدی ها را میدیدیم. حتا میرزا پیش نماز محل هم غیرتی شده بود و دنده و دندان استبداد و استبدادیون و قهر و قهریون را شکست تا چاقویش پهلوی دختر محل را نشکافد. رشته های از هم گسسته ی جان مردم، زنجیروار به هم پیوست تا مشت در برابر مشت سرکوب گران شود.

رویای ایران بی کینه، حتا اگر به طرفة العینی دوباره به جهان جنگ بیدارم کرد، زیبا بود.

و اما امروز باز از خود پرسیدم، به راستی می توان دل و امید به تحقق این رویای ممکن بست؟!...


مافیای مذهب؛ زنجیر استبداد و بی تفاوتی




مردم خدا رحمت کند اجدادتان را
ته مانده های یخ زده در یادتان را

آوار خواهد کرد میدانم غروبی
یک زلزله این خانه آبادتان را

بعد از وقوع حادثه خواهید فهمید
تاثیر حرف هر چه بادا بادتان را

دیگر گلوی تا خروشیدن ندارید
وقتی که توفان میمکد فریادتان را

تندیستان میخواستم تندیس اما
آتش پراکند از درون اجسادتان را

باید به اثر سنگ و آهن باز گردید
درغار ها پیدا کنید اجدادتان را

هیچ چیز و هیچ کس به اندازه ی این رژیم و سران دین خو و دین خورش سرشت مذهب را بیشتر رو نکرده و آن را به گوه و به گند نکشانده اند؛ وقتی در روزی که در گاهنمای توخالی ایران، به "اربعین حسینی" معروف و تعطیل رسمی است، بنگریم، همچون دیگر مراسم مضحک و پوچ این حکومت عوام فریب، آنچه بسیار دیده می شود، ظاهرسازی ها، قشری نگری ها و حتا معنا گریزی و مفهوم ستیزی است؛ در روزهای عزای امامان تازی قرون ننگین، در رسانه ها -مخصوصا صدا و سیما که نامش به ضد ملی بودن و حکومتی و ایدئولوژیک بودن آلوده و آغشته است- حتا فوتبال پخش نمی شود! لابد چون حین زدن گل "بازیکن کافر نامسلمان اجنبی از خدا بی خبر بی بصیرت!" شادی میکند و به "ساحت مبارک امام حسین" توهین می شود و روحشان در گور به چنان لرزشی می افتد که کنگره های کاخ ها در می شکند!! و به راستی چقدر این ساحت های مبارک ائمه ی معصوم شیعه همچون آستان تحمل پیروانشان شکننده و حساس است! درست همان گونه که با یک باد معده ساحت وضو و نماز ستون دین اسلام و مسلمین و مسلمات شکسته می شود و درست به همان قدر و توان تحملشان که برای هر نقدی حکم قتل و فتوای مرگ صادر میکنند!!

دست اندرکاران جمهوری جهل و جنون اسلامی -که همتایان آنها در سرزمین حجاز و اعراب حاشیه ی خلیج پارس، آنان را کافر و بدعت گزار و تحریف گر ماهیت اسلام میدانند!- به این چیزها هم پسنده نکرده اند و حتا آرم و علامت شبکه های تلویزیون بی پایه و بی استخوانشان را هم سیاه پوش و عزاردار میکنند! مسولان شهری و کشوری و لشکری هم که در دستگاه هایشان مشغول دزدی های کلان هستند و بر تارک آن نشان دروغین اسلام پناهی و جای گند مهرشان را تلبیس میکنند، هیچ چیز را مهم تر از این نمیدانند جز اینکه بجای درست کردن آسفالت خیابان ها و سنگ فرش ها، شهر را قبرستان بقیع کنند!! و اینگونه برای تجاوز به مخ ها و مغزهای نداشته یا شستشو داده شده ی همراهان و هم باوران نادان خود، از اسلامی که زمانی به هر حال مثل هر دیانت دیگر می توانست در قلب ها، خانه ها و نیایشگاه های مردمان جایگاه یا حتا حرمتی داشته باشد، چیزی جز سنگ و چوب و تعفن و لجن بجا نگذاشته اند...

اما روی سخن با آنانی است که در عمرشان صدها بار حلوای نذری چهلم حسین خورده اند و بر وی اشک تمساح ریخته اند و با افتخار و فخر و تبعیض و خود بزرگ بینی، خویشتن را سید و سادات تجاوز ننگین اسلام بر این ملک می دانند و کنیز گیری و کنیزخوابی وحشیانه ی عموزادگان نومسلمان را ازدواج آسمانی می خوانند، در پاسخ به این از خود بیگانگان و حقیرزدگان تنها همان شعر شاهین نجفی را که در بالا آوردم، می توان گفت و دیگر هیچ!...

مردم خدا رحمت کند اجدادتان را
ته مانده های یخ زده در یادتان را

بعد از وقوع حادثه خواهید فهمید
تاثیر حرف هر چه بادا بادتان را

ایران باید از افیون و مافیای مذهب و خرافه که صد بدتر از مافیای افیون و مواد مخدر است نجات یاید تا انسانیت به آن بازگردد...

سروش سکوت