مـــــن، رؤیایی دارم، رؤیای آ ز ا د ی
رؤیایِ یک رقص ِ بی وقفه ِ از شادی
باید اعتراف کنم بعضی وقت ها سخت خداناباوری خودخواه بدون آرزو و خواب می شوم و شاید برای همین هم هست که کمتر خوابی دیده یا اگر بوده، به یادم نمانده است!
اما بعضی وقت ها با آنکه هرگز به خواب و رویای صادقه و غیر صادقه و ماوراء و غیب و لاهوت و ملکوت و این چیزها باور ندارم، درست در امتداد خوابی که خالی از فکری بوده که وجه دیگر مغز در زمان خواب آن را ببیند با چیزهای عجیب و غریب و گاها" خنده داری روبرو می شوم.
وقتی یک بار در زمان دانشجویی که در کش و قوص بازی مسخره ی مذهب و خودمداری خدای مقتدر و پرسش های مادر، گیر بودم یا می خواندم و یا حمات میکردم و موقتا می پذیرفتم! (و در نهایت در یافتم خدایی که می پنداشتم تنها پنداری بود در تنهایی برای ارضای شهوت بی کسی و حس عجز و ترس و فرار از دروغ و خیانت و سست عهدی به سوی کسی که فکر میکردم از من بزرگتر است!! و بقول شاعر چار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که بود) در آن زمان، قوتی از یکی از هم کلاسی های مذهبی و اهل نماز و روزه ام (تا آن زمان یعنی سن 17 سالگی من حتا نماز خوندان نمی دانستم و آن را تنها در خم ابروی یار و نگار و حالت شاعرانگی آن در فریاد محراب و... تعبیر میکردم!!) پرسیدم: چرا من خواب هایم یادم نمی آید؟ و او بدون درنگ چنینم گفت: چون زیاد گناه میکنی؟! گناه؟! آره آن زمان فکر میکردم درست میگوید لابد فکر کردن به داشتن عشق و دوست دختر هم برای من گرفتار خریت عرفان و عاشقانگی هایش گناه بود و پیش خودم گفتم لابد درست میگوید حتا درباره ی منی که سرم در گریبان خودم است و کاری به کار خلق ندارم!
اما بعدها که از چنبر چیرگی خریت و خدا رها شدم، دریافتم اگر خواب نمی بینم بخاطر این است که خوابم همانند همان "اسب توی اصطبل" شعر افشین مقدم "چشم باز ایستاده" است فاقد عنصر آرامش و شادمانی در پاردوکس این زندگی خیالی…
اگر 4-5 صبح خوابم برده و یک بار 9-10 صبح از خواب می پرم -همچون امروز!- وقتی حس میکنم چیزی در رویا دیدم -حتا چرت!- دیگر نمی خوابم. تا ساعت 11-12 چشم باز می مانم تا یادم نرود!
اعتراف میکنم که رویای آزادی را دیدم. رویای جهان و وطنی که بتوانم به هم میهنم لبخند بزنم، دستمان را به هم بدهیم و از باطوم و گلوله و قمه و اشگ آور بگذریم. و با هم فکر کنیم و کار کنیم برای آزادی زندانی و ویرانی زندان... و چقدر زیبا بود آن رویا! نه خانه یمان بزرگ شده بود و نه پولمان زیاد! اما دلمان صاف شده بود و صافی ها و زیبایی ها و سفیدی ها را میدیدیم. حتا میرزا پیش نماز محل هم غیرتی شده بود و دنده و دندان استبداد و استبدادیون و قهر و قهریون را شکست تا چاقویش پهلوی دختر محل را نشکافد. رشته های از هم گسسته ی جان مردم، زنجیروار به هم پیوست تا مشت در برابر مشت سرکوب گران شود.
رویای ایران بی کینه، حتا اگر به طرفة العینی دوباره به جهان جنگ بیدارم کرد، زیبا بود.
و اما امروز باز از خود پرسیدم، به راستی می توان دل و امید به تحقق این رویای ممکن بست؟!...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر