۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

اینجا ایران است؟ نه، این ایران من نیست!



هنوز دهان های هاج و واج و چشمان وحشت زده یمان از رژه ی مرگ تماشاگران اعدام و ستاندن جان های آدمیان بر دست اهریمنان حکومت اسلام بسته نگشته و فراموشمان نشده، هنوز گونه ها و چهره های کبود بچه های کوچک که گرفتار کودک آزاری خویشان روان پریششان شده اند، در برابر دیدگانمان غم و اشک را می آورد، هنوز آن همه بی مهری، بی عشقی، بی اخلاقی، مردم ستیزی و کشت و کشتار آشکار خیابانی و "ناموسی" و "عشقی" و تجاوزهای گروهی به پایان خود نرسیده که باز می بینیم در سرزمین دلبند دربندمان ایران، اهرمن خویی چنان جان ایرانیان را لبریز از کینه و خشم کرده که گاهی این اندیشه بیش از پیش در روان و نهانمان پیدا می شود که این خاک ویران زیر بند حکومت اسلام، بیمار است و بیماری در بند بند اندیشه و دل های مردمانش نیز رخنه کرده و نیاز به تیمار روانی و کنکاش اجتماعی دارد. و شاید این نیاز، این رستاخیز درونی و انسانی، جایگاهش بسیار بیشتر از یک رستاخیز ضد جمهوری اسلامی خودنمایی می کند.

خبری که چندی پیش در میان "انبار کاه" فراوانی این رویدادها، رخ نمود: "کشتن سه دختر نوجوان به دست یک پدر در یکی از روستاهای کرمانشاه"، آری درست شنیدید: پدری در اوج سنگدلی سه دخترش را همزمان با گلوله می کشد... بار دیگر ضربه ی روانی فراوانی می باید به همگی ما بزند، شاید باید در ایران یک جنبش فرهنگی و روانی گسترده روی دهد؛ گذشته از سبب های چنین رویدادهایی که بی گمان نوک پیکان را به سوی حکومت جمهوری اسلامی نشانه می رود... و اینکه چنین رویدادهایی ریشه در گرفتاری های اجتماعی همچون: فقر، اعتیاد، سست شدن بنیان خانواده و مهر و عشق به هم نوع و هم میهن و... دارد، یایستی نگاه ریشه ای تری به این رویدادها شود... امروز می توان گفت: در کشور ما بمب بی اخلاقی و بیماری روانی در حال انفجار است. مردم نیاز به روانکاوی دارند و این هیچ سانسور و خودسانسوری بر نمی دارد.

بر آن شدیم با این رویدادهایی که هر روز در ایران رخ می دهد و روز به روز هم بدتر می شود، نوشتاری را که پیش تر در فضای مجازی منتشر شد، باز پخش دهیم. باشد که همگی ما به خود آییم و به درستی بدانیم که بر سر ایران و ایرانیان چه آمده است بشود که چنین شود؛ آری:

در دورانی که ما زندگی می کنیم، سرنوشت انسان مافوق همه ی ایدولوژی ها، ادیان، و تعصب ها و افکار انسان هاست. در این دوران هر انسان تنها، اگر تنها در فکر آنچه فقط مربوط بخود اوست، باشد، جز سایه ای سرگردان از فسیل یک حیوان فراموش شده قرون مقابل تاریخ نیست! این دوران ، حراج بی دریغ وجدان ها، تفریح گاه موقت آشتی های بلا تکلیف، در متن خستگی زاییده از تداوم جنگ هاست.

* * *

اینجا ایران است؟ نه، این ایران من نیست!

دیرزمانی است که بار دیگر در این فضای لایتناهی مجازی که غرب و شرق و همه جا و همه کس را به هم وصل می کند و زمین و زمان را بی معنا و از جهان پیرامونی، دهکده ی جهانی ساخته، دیدیم و شنیدیم که در ایرانمان چه می گذرد و نیک می دانیم که سنت درز و درج اخبار در جامعه ی بسته و دیکتاتور زده ی ایران به گونه ای است که بیرون آمدن یک خبر، به مثابه ی سوزن در انبار کاه است!

آخرین ِ آنچه گواه مرگ عنصر اخلاق، انسانیت و ایرانیت در خاک پر گوهر ایران زمین است، یکی رها ساختن دو بیمار بی پناه در بیابان های حومه ی شهر و دودیگر نیز، داستان دلخراش دختری شش ساله در بیمارستان عشایر خرم آباد است که با دستان خواهر یازده ساله اش -که برای تهیه ی مواد مخدر گدایی می کند- کراک مصرف می کند. آری دروغ نیست، ماده ی مخدر و سمی کراک، آن هم با دستان کوچولوی دختری شش ساله...

چه باید کرد؟! آیا باز هم چون گذشته، مقاله های عریض و طویل و پرطمطراق سیاسی بنویسم و از خودمان تز بدهیم و در منفور و پلید بودن رژیم اسلامی، قلم فرسایی کنیم. آخر تا کی "اظهر من الشمس" گویی؟!

می دانم در مرثیه ی مرگِ کرامت و انسانیت و ایرانیت و اخلاق در جامعه ی ایرانی، بسیار گفته و نوشته و کار شده. اما به گمانم، هرچه بگوییم و بنویسم و کار کنیم باز هم کم است، کمبودی شاید به درازای 1400 سال که پایه های آن در این سی و اندی سال، هرچه بیش تر و محکم تر نهاده شد.

بیایید کمی با خودمان منصف باشیم، کمی حباب منافع مادی و شخصی را بشکنیم و در لایه لایه ی وجود خودمان نفوذ کنیم و به قول استاد فریدون مشیری، به گرگ درونمان سری بزنیم. به راستی، سهم و جایگاه ما در شرایط اسف بار کنونی ایران و در این فرگرد ناخجسته و سرنوشت سوز تاریخ ایرانمان، چیست؟ آیا همه ی قصورها و مشکلات را باید به گردن جمهوری اسلامی بیندازیم؟!

سرشت، سرگذشت و سرنوشت جمهوری اسلامی را یک انسان کُند-ذهن اما بیدار-وجدان نیز می تواند دریابد. اما همان انسان کند ذهن، نیک می داند که آنچه امروز ایران و بی شمار ایرانیان گرفتار آن اند، برآیند کار و کنش تک تک خود ما نیز هست.

رویدادهایی که در دست کم دو سه ساله گذشته مطرح و تیتر شد، همچون ماجرای کشته شدن جوانی در خیابان کاج سعادت آباد یا اتفاقاتی که برای هم میهنان محروممان در روستاها افتاد و یا همین بیماران در کنج خیابان رها شده و دختر شش ساله ی بی گناه قربانی سم مرگ بار کراک، تازیانه ی این فریاد را بر پیکرمان کوباند که آخر اگر جمهوری اسلامی بد است، ما خوب باشیم، ما با هم باشیم، ما دروغ نگوییم، ما دست محرومان را بگیریم و دلگرمی دلی رنجور و دستگیری دستی ناتوان باشیم.

ما باید نخست بت جمهوری اسلامی درونمان را بشکنیم. بیگمان بت بزرگ، همان گرگ درون ماست که سبب می شود از کنار بیمار افتاده در کنج خیابان، یا جوان در شرف مرگ، یا پناهجوی خواستار یاری، بی تفاوت بگذریم. گرگ درون ما، افسارگسیخته ای است دیکتاتور که اگر زمامش را نکشیم، صد دیکتاتور می سازد.

قصد ما در اینجا، نصیحت و اندرز اخلاقی نیست؛ زیرا خودمان را نخستین شاگرد درس های اخلاق می دانیم که بخاطر زیر پا گذاشتن فرازهایی از اساس نامه ی اخلاقی و انسانی، نیاز به اندرز و آموزش دارد. بلکه آنچه در اینجا می خواهیم بگویم و هر چه هم گفته شود باز کم است، هشداری نسبت به مرگ و زوال اخلاق و انسانیت است. آن هم در جامعه ای که حکومتش، بی اخلاق ترین حکومت دنیا است.

آری، بی آبی و فقر در نفت خیز ترین و ثروتمندترین و مستعدترین شهرهای ایران از کرمان تا خوزستان، اعتیاد و فساد اخلاقی در دختران و پسران کم سن و سال... همه و همه بازتاب حکمرانی حکومت ولایت فقیهی است که ادعای نایب امام زمانی و عدل علی وار و اسلام ناب محمدی دارد.

چند روز پیش، دختر نه ساله ی یکی از آشنایان، برایم از اردوهای درون مدرسه یشان به مناطق جنگی می گفت؛ او با همان لحن ساده و کودکانه، اما با تندی و تیزی یک کودک ایرانی، پرده از تصویر وحشتناکی را بر می داشت. او می گفت: در منطقه ی جنگی که بچه ها را به آنجا اردو برده اند، نمایشگاهی برپا کرده بودند از "جهنم و بهشت"! در بهشت اشخاصی همچون خامنه ای، خمینی و احمدی نژاد حضور داشتند! و در جهنم افرادی همچون محمدرضاشاه و... . دخترک، اضافه کرد، بر روی مجسمه ی شاه، تابلویی نهاده بودند که روی آن نوشته شده بود: "در دوره ی شاه معدوم، آمار سقط جنین بالا بوده است!!!" با شنیدن این سخن، آه از نهادم برخاست. و یاد یک رویداد در دانشگاه و خوابگاه دانشجویی افتادم که بازگو کردنش هم برایم سخت است. خلاصه اش، آمار بالای سقط جنین دختران، در محیط هایی همچون خوابگاه ها است و تنها همین یک مورد، گواه درجه ی ابتذال در حکومت ولایی امام زمانی مورد ادعای آقایان است!

و جالب است که مدافعان جمهوری اسلامی، حتا گزارش سایت های خود حکومت را هم باور نمی کنند. گزارش هایی که حاکی از میانگین پایین سن سقط جنین و مصرف شیشه در جوانان است. این آمار را خود سارمان بهزیستی اعلام می کند.

اما آنچه، بیشتر سبب اندوه و درد شد، این بود که چطور ممکن است یک کودک کم سن و سال با پدیده ای به نام سقط جنین آشنا باشد. باور کردنی نیست. اما واقعیت دارد.

اینجاست که نقش حساس تک تک ما آشکارتر می شود. در هر جایگاهی که هستیم در هر جایی که زندگی می کنیم، باید همزمان هم شاگرد مدرسه ی اخلاق باشیم و هم آموزگار آن. ما موظف و خویشکاریم که به فرزندانمان، به اطرافیانمان و به هر کسی که می شناسیم، درسی را بدهیم که پیش تر خود آن را آموخته ایم یا در حال گذراندن آن هستیم.

در جامعه ای که خانواده ها و مردمانش، گرفتار افسون جعبه ی جادویی جهل و جنون تلویزیون رژیم اند یا بیست و چهار ساعت شبانه روز چشم بر فیلم های بی اخلاق فارسی وان و من و تو و پی ام سی و چه و چه ... دوخته اند، که موضوعاتشان از سقط جنین دختر 18 ساله تا خیانت زن به شوهر و... می باشد، کجا جای اخلاق می ماند؟ کجا جای هویت ملی می ماند؟ اینجاست که ویکتوریا و سالوادر، جای گردآفرید و سیاوش را می گیرد. اینجاست که افیون کراک و درد فساد، جای طنین ملیت و میهن پرستی را می گیرد. اینجاست که کسی کورش و فردوسی و زردشت نمی شناسد، اما بچه اش ماجرای سقط جنین را می داند!

کجای این جامعه می تواند، پرورش دهنده ی نهال آزادی میهن باشد. کجای این جامعه، غیر از آن چیزی است که حکومت می خواهد؟

* * *

در دورانی که ما زندگی می کنیم، سرنوشت انسان مافوق همه ی ایدولوژی ها، ادیان، و تعصب ها و افکار انسان هاست. در این دوران هر انسان تنها، اگر تنها در فکر آنچه فقط مربوط بخود اوست، باشد، جز سایه ای سرگردان از فسیل یک حیوان فراموش شده قرون مقابل تاریخ نیست! این دوران ، حراج بی دریغ وجدان ها، تفریح گاه موقت آشتی های بلا تکلیف، در متن خستگی زاییده از تداوم جنگ هاست.

بیایید، شرایط اسف بار کنونی را درک کنیم و به خرد و دانش و اندیشه و اخلاق فکر کنیم. بیایید بجای آنکه بگذاریم خودمان و فرزندانمان شاهد شکست اخلاق و ایران سوزی و خود سوزی درونیمان باشیم، به "ساختن" و ایران سازی و خودشناسی بیندیشیم.

سروده ی "گرگ" از شادروان مشیری:

گفت دانایی که: گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک

وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...

  :همین سروده با صدای سراینده
 

شیلا فرهنگ
سروش سکوت

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

روز کورش، روز آزادی انسان، روز انسان آزاد

نگاره از فیس بوک روز کورش بزرگ

چـرا هـر کــه آیـد ز بـیگانگان
پی قتـــل ایــران ببنـدد میان

بــرانید دشمن ز ایــران زمین
که دنیا بود حلقه، ایران نگین

(شادروان استاد فریدون مشیری)

- کورش، شهریاری است که شهریاران و رهبران، بایستی کشورداری را از او بیاموزند.
- کورش، شهروندی است که شهروندان و مردمان بایستی شهروندی را از او بیاموزند.
- کورش، انسانی است که انسان ها بـایستی انـسانیت و مردم داری را از او بیاموزند.

* * *

هیچ اندیشه ی ایرانی، امروز بی نیاز از کورش نیست؛ هر انسانی که به نوعی تشنه ی آزادی است، می باید جویای اندیشه های همیشه امروزی کورش باشد. هر انسانی که در درون خود، دیوی از انسان ستیزی و شکستن آزادی و بر نتافتن داد و حق دیگران دارد (حتا در مقیاسی کوچکتر از یک حکومت) او شاگردی است که باید آموزه های آموزگار کورش را آویزه ی گوشش کند.

راز دشمنی خودکامگان و خودمدارها با اندیشه ها و آرمان های کورش و رمز دلبستگی شگفت و همیشگی مردمان خواهان رهایی و آزادی به کورش در همین است که گوهر آزادی، زنگار و غبار فراموشی به خود نمی گیرد. آزادی برای انسان است.

آنچه کورش در سر داشت و اندیشید، بر زبان داشت و گفت و بر دست خویش کرد، برآیند فرهنگ ایران و فرمان نیاکان بود؛ همان "نیکی" که از نیایش فریدون به ارث برده بود.

پس کورش، چکیده ی فرهنگ ایران است؛ فرهنگی که فروتنی و آشتی جویی و داد خواهی و از خود گذشتگی در هنگامه ی آشتی و صلح و جنگاوری و دلاوری و سخت جانی و ایرانبانی در آستانه ی نبرد با بیداد را، روا می داند و برای همین است که کورش، این سر و سرآمد سرزمین ایران، آشتی خواهانه (همان واژه ای که بارها در فرمان آزادی یا منشور حقوق بشر کورش آمده است...) به بابل اندر شد؛ نه به نام یک کشور گشا و پیروز جنگ، وانکه به جامه ی یک کشور رهان، یک سود رسان و یک پیروز دل های مردمان... مردمان زیر ستم نبونیید پادشاه ستمگر بابل، از آمدن او بر خویش نلرزیدند، وانکه از شادی پای کوبیدند و گام های پدر آزادی را به گرمی گرامی داشتند.

کورش، در آن سامان سخن از آزادی راند؛ سخن از حق برابر انسان، زن با مرد، برده با آزاده، دیندار با بی دین، پرستش این دین با پرستش آن دین... واژه هایی که تا آن زمان گوش مردمان بدان ها بیگانه بود. در زمانه ی بیدادگری که به گواهی تاریخ و به گفته ی سنگ نبشته ی آشور پانیبال، شاه سنگدل آشوری، بریدن گوش و دست و زبان و در آوردن چشم و بر کندن نیایشگاه ها ارزش بود و گشایندگان شهرها و سرزمین ها بدان می بالیدند.

در فرهنگ ایران، اگر زرتشت، نماد اندیشه ی نیک است و با اندیشه ی نیک خود، خوب اندیشی را می آموزد، اگر فردوسی نماینده ی گفتار نیک است که با شاهنامه اش، گفتار نامه ی ایران را می آموزد، بی گمان، کورش، نشانه ی کردار نیک است که همان گفتارها و پندارهای گذشتگان را به وادی کرد و کار در می آورد. در آموزه های ایران، شهریاری آرمانی (خِشَترَه وَییریَه) ویژگی شاهی است که برای مردمان و شهروندان، خرد خویش را به کار گیرد و کورش نماد بیرونی این باور کهن است. امروز در هر زمان و در هر زمینی، اندیشه و آرمان کورش راهگشاست. یک پای همه ی اساسنامه های پسین حقوق بشر از القای برده داری شارلمانی و لینکلن تا اعلامیه ی جهانی حقوق بشر، می لنگد، این کورش بود که در زمانه ی خود اندیشه ی نو و تازه ی آزادی انسان را نگاشت و بدان رفتار نمود.

* * *

- پیرامون این پرسش که پیوند میان اندیشه ها و آرمان های کورش با آنچه نسل امروز می خواهند و می جویند، چیست و چه می تواند باشد، پروانه می خواهم به آنچه پار سال در چنین روزی (هفت آبان) در پاسارگاد، به چشم دیدم، اندکی سخن بگویم. چشم اندازی که هنوز که آن را در برابر دیدگانم می آورم شادمان می شوم که هنوز در سرزمین کورش که خُره ی دین قوم بیگانه ای آن را در بند نموده و مردم فرهنگ دوستش، فرهنگ نیاکانی را فرو هشته اند و خوی و خصلت بیگانگان را پذیره گشته اند و بند بند آزادی نامه ی او زیر پا گذاشته می شود و برای دیدن جان کندن و سر به دار شدن فرزند انسان، آن شمار مردمان گرد می آیند،،، هستند هنوز فرزندانی که اینگونه به راه پدران رفته اند.

در روزی که به نام بزرگمرد تاریخ و فرهنگ و آزادی ایران، کورش آزین شده است، می توان دو رفتار به تمامه روبرو و همیستار(=متضاد) را دید: نخست) آمدن شمار زیاد مردمان با همه ی ترساندن ها و خط و نشان کشیدن های حکومتی، مردمی که می آیند تا بند بند اساس نامه ی انسان را که بر دست شهریاری ایرانی نگاشته شده، با بند بند جانشان زمزمه کنند. آنجا حتا اگر کمتر از نیمی از آنهایی که برای تماشای دار و بیداد حکومت اسلامی رفته بودند، بیایند -که حتا اگر یک تن باشد- به خودم می بالم که هم میهنی چون او دارم.

آنها به پاسارگاد می آیند با آنکه این شهر از کمترین داشته ها برای آسایش بازدید کنندگان –از هتل و مسافر خانه و جای خواب و خوراک خوری و...- بی بهره است (و حکومت ضد فرهنگ جمهوری اسلامی آگاهانه این بی مهری ها را به دل تپنده ی ایران زمین می کند تا کسی به دیدار بنیانگزار حقوق انسان نیاید!...). در آنجا پیرزنی را دیدم که لرزان لرزان و لنگان لنگان خود را به آستان آرامگاه می رساند، اشگ در چشمم حلقه زد! آری، او آمده بود به نیای خودش درود بفرستد. و این کار را هر سال انجام می داد. آری، این مردمان تشنه ی اندیشه و آرمان کورش اند؛ بند بند آزادی نامه اش را در بند بند جانشان تنیده اند –تار به تار و پود به پود-...

در برابر این مردم که آشتی جویانه بی هیچ جنگ افزار یا فریادی به دیدار کورش شتافته اند، می توان سیل آشفته ی "سربازان گمنام امام زمان" همچون قومی هار و بربر و بدوی را دید که اسکندر وار در جامه ای همانند همان مقدونیان و تازیان به پاسارگاد یورش برده اند. مردم را زیر نظر دارند. از ترس به خودشان می پیچند. وای! هر کس نداند، می پندارد قرار است اینجا جنگ سوم جهانی روی دهد!

شَوَندِ این ترس افسار گسیخته چه می تواند باشد جز اینکه "چشم اسفندیار"ِ جمهوری اسلامی گفته های آزادمنشانه ی کورش بزرگ و آبشخور آن –فرهنگ ایران- است؛ سامانه ی اهریمنی (جمهوری اسلامی) که همه ی پیمان نامه های آزادی انسان را به دَدمنشانه ترین وجه زیر پا گذاشته است، همچون بید از جایگیری کورش و آرمانش در جان ایرانیان، بر خود می لرزد و می هراسد و سر در گم بدان واکنش نشان می دهد و سربازان گمنام امام زمانش را روانه می کند و وا می دارد تا چون پری زدگان و از جنگل گریختگان به جان نگاره و آویزه ی فروهر بر پیکر اتومبیل ها و گردن جوانان بیفتند! و این همان ترسی است که پیش تر نیز حکومت اسلامی با اراجیف نویسان، خردباختگان و مزدبگیرانی چون ناصر پورپیرار، پیش تر نیز به برترین آزادی خواه جهان -کورش- نشان داده بود!...

باری، پاسخ پرسش گفته شده را می توان در این کنش و واکنش به تمامه در برابر هم مردمان و حکومتیان یافت.

* * *

هفت آبان، بیست و نه اکتبر، روزی است که به درستی بنام روز نگاشت فرمان آزادی کورش بزرگ (منشور حقوق بشر وی) و نه روز تخت نشینی او یا هر چیز دیگری نامگزاری شده است؛ زیرا به راستی آنچه کورش را از همه یگانه می سازد در همین واژه های ماندنی است؛ همان ارزشی که برای انسان در نظر گرفت و تا به ابد خواهد ماند.
امروز جهان تشنه ی چشمه ی جوشان آزادی است، به ویژه میهن گوینده ی آزادی...
این روز بزرگ بر همه ی ایرانیان و جهانیان خجسته باد...

در پایان به سروده ی پرشور کورش بزرگ بانو هما ارژنگی 
با آوای خودش گوش فرا می دهیم:


سروش سکوت
آبان ماه 2570 (روز کورش بزرگ)

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

بزرگش نخوانند اهل خرد/که نام بزرگان به زشتی برد (برای زادروز محمدرضا شاه پهلوی)...



چهارم آّبان، نود و دومین سالگرد زادروز شهریار ایرانی -محمدرضا شاه پهلوی- گرامی باد...

تاریخ، میدان همه گونه داوری ها، دادگری ها، ارزیابی ها و ارزشگزاری ها است...

اما در میدان این گزارش ها و گزینش ها، هیچ انسانی نمی تواند به تمامه رای بر خادم یا خائن بودن چهره یا دوره ای از تاریخ باشد...

تاریخ هم روزگار ما(معاصر) نیز از این ویژگی به دور و بیرون نیست...

تاریخ به همگان -از پژوهنده تا خواننده- می آموزد که:

نخست) بینش و سنجش چهره ها و دوره های پیشین و ستودنی یا ناستودنی بودن کردار آنها، در گرو در نظر گرفتن خویشکاری هر دو گروه "شهریاران و رهبران" و "شهروندان و مردمان" است. زیرا همانگونه که نادرستی ها و کاستی های شاهان در برابر دیگران سنجیده می شود، ناراستی ها و جفاهای مردمان در پیشگاه پادشاهان نیز می باید بررسی و کنکاش شود؛ پس خوب است گاهی همگی در میدان پژوهش های تاریخی، این پرسش را از خویشتن بپرسیم که مردمان آن زمان در برابر محمدرضاشاه ها و مصدق ها، چه کردند و آیا به خویشکاری های خود در پیشگاه آنان رفتار نمودند؟ (حقوق متقابل ملت به دولت و دولت به ملت)...

دوم) در راه شناسایی رویدادهای تاریخی، نگریستن به تنهایی به  یک دوره یا یک چهره و نسنجیدن آن چهره و آن دوره با پیش و پس از آن، ره گم کردگی و یک سو نگری است! در سنجش دوره ی پهلوی و چهره ی شاهان پهلوی، در نظر نگرفتن کاستی های آن دوره با پیش و پس از آن (قجرها و مولاها) شیوه ی راستین پژوهش تاریخی نیست و نمی تواند باشد. پس: کوتاه سخن: خواننده یا پژوهنده ی تاریخ، اگر دانش تاریخ را به گونه ی سنجشی، مقایسه ای و تطبیقی، بررسی نکند –چه بخواهد و چه نخواهد- دچار یک سونگری، شتابزدگی و بیدادگری بجای دادگری می شود...

سوم) آنها که با عینک خودبینی و از نگاه و نگرش گروه و دسته ای که بدان باور دارند، به رویدادهای تاریخی می نگرند، شایستگی پژوهش و کنکاش در میدان تاریخ را ندارند؛ زیرا در دانش تاریخ شناسی همچون هر دانش دیگری، پژوهنده و آموزگار بایستی همه ی باورهای خود را (برای زمانی کوتاه هم که شده) کنار بگذارد و با دیدی گشاد و بینشی باز بی طرفانه، چهره ها و دوره های تاریخ هم روزگار را بشناسد و بشناساند. از این دیدگاه، سرکردگان دسته های سیاسی گوناگون –هواداران تندروی این چهره یا آن چهره- با داوری های ناروای خود در باره ی محمدرضاشاه پهلوی و دکتر محمد مصدق، بیشترین جفاها و ناسپاسی ها را به این دو چهره و حتا گروه های خود می کنند. زیرا با "تعصب و عصبیت" درباره ی تاریخ سخن گفتن و با دیدی بسته و دُگم نمایندگی گروه و حزبی را کردن، اساس باورشناسی و جهان بینی بینش و گروه مورد باور، زیر نشان پرسش و رو به سستی می رود...


- در این زمانه که پهلوی ستیزی از سوی جمهوری اسلامی، به گونه ای سازمان دهی شده انجام می شود، خرده گیری های نادرست و ناراست و سرشار از بی دانشی و کم دانشی، زیر نام دکتر مصدق یا ملی و ملی-مذهبی، خواسته یا ناخواسته، دنباله روی همان سیاست خواسته و آگاهانه ی جمهوری اسلامی است و این جفا و نامردمی، پیش از پیش به دکتر مصدقی است که "نخست وزیر محمدرضا شاه" بوده است...

- مصدق و محمدرضا شاه، هر دو میهن پروران و کوشندگان و خدمتگزارانی بوده اند که همچون هر انسان دیگری هم کاستی و نادرستی داشتند و هم کارهای بزرگ و درست در راه ایران. درود بر هر دوی اینان و درود بر همه ی خدمتگزاران راه ایران؛ امروز فرزندان ایران بایستی نام هر دو را گرامی بدارند و بر زندگی و کارهای هر دوی آنان چشم بدوزند...

- سخن های گفته شده و سخن هایی که در آینده گفته خواهد شد، پیرامون محمدرضاشاه، زیاد است، اما آنچه بیش از همه ی این سخن رانی ها، در راه شناخت این شهریار ایران، سودمند می باشد، نگریستن به گفته ها و نوشته های او است، برای همین در پایان، کتاب ارزشمند محمدرضاشاه پهلوی –پاسخ به تاریخ- را می آورم. بشود که ایرانیان با خواندن این کتاب، نویسنده اش را از زبان و نگاه خودش بشناسند...

سرود ملی ایران به یاد همه ی بزرگان راه ایران:
 
 
سروش سکوت
4 آبان 2570

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

فقط انقلاب...؟!



دادگاه و محکمه برای دیکتاتورهای پیشین، برترین سنجه در ارزیابی شایستگی مردمان آن کشور پس از انقلاب برای پذیرش آزادی است. محکمه و دادگاه چیزی است که هم دیکتاتورها و هم قربانیان آنها، باید بدان گردن نهند؛ زیرا پذیرش دادگاه مبتنی بر میثاق های انسانی، ملی و جهانی زیربنای یک کشور و جامعه ی نوبنیان پس از انقلاب برای گذار با دموکراسی است. و همین گذار غیر دموکراسی انقلاب لیبی، لیبی را بر لبه ی تیغ سقوط در پرتگاه بنیادگرایی اسلامی و استبداد نهاده است...

* * *

با آن که تاریخ پر است از آموزه هاو رهنمودهایی که هر یک به تنهایی می تواند انسانی را در راه بهتر نمودن خود راهنمایی کند، اما معمولا آنهایی که خود را به زور و زر (قدرت و ثروت) فروخته اند و بنده ی بی مابه ی آن شده اند، گوش های سنگینی دارند و این مرام عدم حرف شنوی از تاریخ بوده، هست و خواهد بود.

این رویه ی تاریخ برای دیکتاتورها نیز بوده، هست و خواهد بود. هیتلرها، چنگیزها، آدمکشان و جنایتکارانی بوده اند که از همتایان پیشین خود عبرت نگرفتند تا با الگو برداری از بزرگانی چون کورش برای ماندگاری و جاودانگی خود و نامشان کوشش کنند. آنها آگاهانه سرگذشت دیکتاتورهایی چونان خود را برگزیده اند و لاجرم جبر محتوم تاریخی نیز سرنوشتی جز آنچه برای آنها رغم زده، پیش نیاورد.

وقتی که کفتارها، روی یکدیگر را سپید می کنند...

وجه مشخصه و شباهت کلی همه ی دیکتاتورها همواره در دو چیز بوده، هست و خواهد بود:

1) در جنایت پیشگی هر کدام کوشیده روی دیگری رو سپید کند و گوی سبقت را از رقیب برباید...

2) سرنگونی برای همه ی آنها، سرنوشت گریزناپذیر تاریخ است.

مسلما آنچه بر قزافی، مبارک و... رفته بر هماتایان آنها –اسد، خامنه ای و...- نیز می رود و این اولین مورد سرنوشت شوم و خلل ناپذیر آنها نبوده و نیست.

اما آنچه از بروز یک انقلاب علیه یک دیکتاتور یا سرآمدن عمر تاریخی سلطه ی او مهم تر است، بازخورد آن حرکت برای مردم و برخورد و بازتاب مردمان نسبت به آن انقلاب است. بی گمان در جایی که اخلاق و رویه ی دموکراتیک و آزادمنشی در میان مردم استبداد زده و سرزمین های دیکتاتور زده، وجود ندارد، یک انقلاب شاید حتا رو به سوی دیکتاتوری های بدتر و بسته تری برود. مخصوصا در جوامع و کشورهای مذهبی و در میان مردمی که عمری به خرافه خو گرفته اند.

آنچه در لیبی پس از آن همه کشتار مخالفان به دستور قزافی و نیروهای هوادارش روی داد، زنگ خطری است برای این سرزمین و مردمانش. آنها در یک وادی آزمایش و امتحان قرار دارند. تاریخ می خواهد شایستگی مردم لیبی یا هر کشور دیگری را آزمایش کند. واکنش معترضان و انقلابی ها در رویارویی با دیکتاتور لیبی و نحوه ی بازداشت و کشتن او، غیردموکرات ترین، غیر اخلاقی ترین و دیکتاتوری ترین در نوع خود است، که تنها در کشورهای جهان سوم و اسلام زده می توان نظیر آن را دید.

اصلا محکمه و دادگاه چیزی است که هر دو گروه دیکتاتورها و قربانیان آنان، باید به آن گردن نهند. محکمه و دادگاه، زیربنای یک کشور و جامعه ی نوبنیان پس از بروز یک انقلاب است. اگر مردم این اساسی ترین و نخستین اصل گذار به دموکراسی را فراموش کنند و با چشمانی پر از خون و انتقام، زیربنای کشور را آغاز کنند، چه بسا حکومت های خودمدارتر، خودکامه تر و خودنشانده تر از پیش رخ نماید.

انقلاب و رویدادهای پس از آن و مثبت یا منفی بودن آن، یک فرآیند کاملا نسبی است. یعنی اگر مردم، ظرفیت و لیاقت پذیرش آن را نداشته باشند، انقلاب می تواند آثار و آینده ی مخوفی را برای مردمی که به بهای انقلاب کشته داده اند، در برداشته باشد.

افزون بر این، آنچه بیش از هر چیز دیگری سبب ترس و دلهوره می شود و سب می شود چشم هیچ کس آب نخورد که لیبی و کشورهای دیگری که بهار عربی در آنها آغاز شده، روی دموکراسی را نبیند، عبارت است از "مذهب" و آن هم از نوع زمخت و بدقواره ی آن "اسلام"...

اسلام، همان دیانتی است که به باورمندش اجازه می دهد از سر انتقام و کینه جویی و خون خواهی و خونریزی به هر کس گزند بزند، قانون بشری را بشکند. اسلام، جهادگری را برای مومنانش نه مجاز بلکه صواب می داند و همین باعث می شود هر مسلمان جهادگری خودش دادگاه و داور و آلت داوری باشد...

در جامعه ی اسلام زده ای که به جای عفو و بخشش همگانی و دادگاه و دادرسی دادگرانه و عادلانه، یک بار برای همیشه به اعدام و دار و بیداد و شکنجه نه گفتن، برابری حقوق زن و مرد، برقراری حکومت غیر مذهبی و چند صدایی، انتقام و قصاص و فرمان کشتار و جهاد و اعدام و چند همسرس و گشایش حرم سرا و نفوذ احزاب سیاسی افراطی اسلامی و تک صدایی جاری و روا باشد، آن انقلاب با آن همه هزینه و خونی که پرداخت کرده، کجا می تواند، دموکراسی به معنای متمدنانه، امروزی، انسانی و برابر با موازین اعلامیه ی جهانی حقوق بشر باشد؟!

در جریان کشته شدن معمر قزافی، اخبار ضد و نقیضی بیرون آمد. اما آنچه تقریبا مشخص بود، اینکه قزافی و همدستانش پس از دستگیری، زنده بودند؛ پس رویه ی معمول و دموکراتیک آن بود که اول محاکمه شوند و سپس حکم برای آنها اجرا شود (هرچند به نظر من در کل برای جنایتکارترین افراد، مرگ و کشتار و اعدام و انقلابی که جرقه اش با این کارها زده شود، آتش به خرمن دموکراسی و آزادی می زند و ره به همان ترکستان و خراب آبادی می برد که شورش های رو به عقب و شکست خورده ای چون انقلاب اسلامی 57 در ایران داشت) و در نهایت شوربختی، گویا "سالی که نکوست از بهارش پیداست" و اگر اینگونه "بهار"ِ عربی کلید بخورد، برآیند این بهار، بجای بر و برگ دموکراسی و گل و شکوفه ی آزادی، بیابان برهوت دیکتاتوری خواهد بود.

به تازگی و پس از کش و قوس ها پیرامون نحوه ی کشته شدن قزافی، گور دسته جمعی 50 نفری نیز از هواداران معمر قزافی نزدیک شهر سرت یافته شده است که به گفته ی عفو بین الملل همه ی آنها از هواداران قزافی هستند و به دست مخالفان او با دست های بسته و بدون دادگاه اعدام شده اند! از همه ی این رخ دادها بوی دموکراسی بر نمی خیزد. بلکه بیشتر خاطرات تلخ و شوم شورش 57 در ایران را به یاد می آورد. تجربه ی تلخ انقلاب در ایران نشان داد که از دل هیچ انقلاب همراه با جنایتی –حتا اگر آن انقلاب به سرنگونی حکومت بیانجامد- نمی توان به دموکراسی رسید.
از سوی دیگر سخنان اخیر انقلابیون لیبی و رهبر شورای انتقالی و گروه های مخالف، پس از قتل قزافی (اجازه دهید واژه ی "قتل" را به کار ببرم؛ چون هر انسانی که صرفه نظر از پست و دون و خائن یا نیک و خوب و خادم بودن، اگر در یک روند غیر دموکراتیک و دادگاهی جانش ستانده شود، او کشته شده است و نه مجازات!) مبنی بر برقراری انقلاب و دولت جدید براساس اصول اسلامی و گشودن حرمسراها و آزادی چند همسری (بخوانید: روسپی گری و فساد اسلامی) –آن هم در حالی که هنوز کفن صدها انقلابی لیبیایی خشک نشده است!- زنگ خطر دیگری است برای پیش لرزه های یک زلزله ی بزرگ تر پس از زلزله ی دیکتاتوری قزافی. زلزله ای که ای بسا ویرانی و زمان بیشتری داشته باشد.

همه ی این ترس ها و نیز به سلطه رسیدن اسلامگرایان و در یک کلام "خودِ اسلام" که در تار و پود خرد مردم نیز تنیده و خرد آنها را از کار می اندازد، همه بر آسمان بهار عربی سایه ی تاریک افکنده؛ این سایه ی تاریک بر سپهر تونس نیز دیده می شود. نتایج انتخابات دولت انتقالی تونس هنوز اعلام نشده که زمزمه هایی از پیشی گرفتن حزب اسلام گرای "نهضت" به ریاست الغنوشی به گوش می رسد. الغنوشی با زیرکی، سخن از "اسلام شورایی" می زند، اسلامی که با دموکراسی هیچ تضادی ندارد! این سخن یادآور همان سیاست خدعه و فریب و تقیه ی خمینی رهبر شورش 57 مولاها در ایران است که شعارهای اینچنینی زیاد می داد، اما در عمل، چهره ی واقعی خود را که چهره ی واقعی اسلام بود، و چیزی جز جنایت و کشتار نبود، رو نمود. همه ی رهبران اسلام گرا به خوبی می دانند که از دل هیچ دینی –به ویژه اسلام که پر است از احکام و دستورات غیر انسانی و ضد آزادی- نمی توان دموکراسی بیرون کشید. دموکراسی و دیانت دو امر کاملا جداگانه و در ضدیت با همند. از واژه ی اسلام نیز به هر عنوان و گروهی، دموکراسی بر نمی خیزد و اسلام و دموکراسی همچون دو سوی تا ابد از هم گریزان آهنربا هستند. هرچند که این بار نیز حضرت آیت الله بی بی سی بلندگوی این واپسگرایان اسلامی شده و اسلام خواهان بنیادگرایان تمامیت خواه را "اسلام میانه رو" معرفی می کند. غنوشی در پاسخ به این پرسش که آیا حکومت اسلامی تونس، همانند نمونه ی جمهوری اسلامی است و اینکه آیا آن حکومت موفق بوده یا نه، می گوید: "جمهوری اسلامی در برخی زمان ها حکومت خوبی بوده و در برخی زمان ها نه؛ مثلا در مورد انتخابات رییس جمهوری دو سال پیش، چون اجماع عمومی نبود، جمهوری اسلامی موفق نبود، اما در بقیه ی سی سال گذشته حکومت خوبی بود!" پرسش اینجاست که مگر در طول این سی سال، کشت و کشتار و تقلب در آن انتخابات سوری در جمهوری اسلامی اتفاق نیفتاد؟ وقتی خود خامنه ای علنا خود را شخص نخست معرفی می کند که رایش رای اول و حرفش حرف اول است، کجای این انتخابات و دموکراسی است؟! هرگونه ناآگاهی و فریبخوردگی مردم تونس می تواند تجربه ی شوم شورش در ایران را باری دیگر در این کشور زنده کند. باید منتظر نشست و دید که آیا بهار عربی به برهوت اسلامی تبدیل خواهد شد یا نه...

سنجش رویدادهای بهار عربی در پیوند با ایران خودمان...

آنچه از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است و جرقه ی پرسش های فراوانی را در ذهن می زند، این است که فردای نزدیکی که به گواهی تاریخ، جمهوری اسلامی را زیر خاک روبه ها مدفون می کند، و رهبرش خامنه ای در سوراخ ولایتش همچون صدام ها و قزافی ها به دام جنایات خود بیافتد، بر سر نوزاد نوزای رستاخیز ایرانیان، چه پیش خواهد آمد. آیا مادر ِ آزادی و دموکراسی با صلح و آشتی، عفو ملی و عمومی، بدرود گفتن به اسلام سیاسی و خصلت های آن اسلام در نهاد مردم، می تواند کودک خود را آبستن شود؟ ما در فردای ایران، چه انتظاری می توانیم داشته باشیم؟ آیا آنچه در لیبی و کشورهای مشابه روی داد، در ایران چندهزار ساله که دیرزمانی "آشتی خواهی و فروتنی و از خود گذشتگی و مهربانی و آزادگی" مهم ترین ویژگی مردمش بوده (و اصلا واژه ی ایران به معنی سرزمین آزادگان و فروتنان است) بار دیگر در ایران هم روی می دهد؟

آیا اگر در این کشور -که قهرمانانش فریدون و کاوه، حتا ضحاک و حکومت ستمگر بابلیان را که 1000 سال نه چهل یا سی سال بر ایران ستم راندند و کشتار و نسل کشی بی سابقه ای به راه انداختند، او را نکشتند، بلکه در دماوند به بند کشیدند- هزاران نفر برای تماشای اعدام می روند، می توان انتظار داشت، مادر رستاخیز رو به جلو، آبستن کودک آزادی باشد؟

پاسخ به همه ی این پرسش ها، در گرو آن است که اگر سنجه و معیار کوشش امروز فرزندان ایران در راه آزادی و انسانیت، فرهنگ کهن ایران زمین و کرد و کار بزرگان آن باشد، رستاخیز و خیزشی که روی می دهد، همه ی لایه های بیمار و نیازمند بهبودی شرایط کنونی را شامل می شود. این آگاهی، شناخت، خردمداری، خودمداری و بازگشت به داشته های پرافتخار تنها در صورتی به ثمر می رسد که ایرانیان در هر گروه و دسته و هر جایی که هستند، کسوتِ سکوت در باره ی فرهنگ، دین و اخلاقیات را از هم بدرند و تابوی خرافه ها و پندارهای ناستوده را در هم شکنند و فرهنگ پرسش گری و جستار جویی و خود ویرایشگری را به فرهنگ خود بازگردانند.

* * *

کورش بزرگ و اندیشه خردگرایانه و انسانی او، آموزه ای است که همگان از مردمان و شهروندان تا رهبران و شهریاران در گوشه گوشه ی جهان، از دیروز تا امروز و از امروز تا فرداهای ناپیدا، بدان نیاز دارند. با توجه به نزدیکی روز کورش بزرگ، این نگین هماره درخشان و افول ناپذیر ایران و جهان و سالروز نگارش فرمان آزادی جهانی- انسانی او، در نوشتار پسین به این ابرمرد و اندیشه اش بیشتر می پردازیم. پاینده ایران. سرنگون انیران...

سروش سکوت
3 آبان 2570

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

گزیده گویه ها و کوته نوشته ها



آنچه در پی می آید، گزیده ای از گزین گویه ها و برآیند اندک زمانی خموشی و سکوت سایش قلم بر ورق و تراوش جوهر نیشتر آن است که گه گداری، دل به خواهی بر درگاه نمایه ی فیس بوک می نشست...

پاره های دل، شعله های جان، اخگرهای خرد و تکه های اندیشه، با نشاندن چند واژه و آفرینش چند جمله، گاهی هر ند گزیده و کوتاه، می تواند بازتاب و برآیندی بس فراتر و وراتر از بلند نوشته ها و دراز گفته ها داشته باشد...

بر آن شدم برای پُر کردن تارنما، یا پَر دادن به کرانه های زمان یا هر شوند خنده آور دیگری، این چند گفته و نوشته را بیاورم؛ نخست برای خودم که او را چون فرازهایی را زیر پا می گذارد، سرزنش می کنم!

بشود که بهرمندی و برآیندی در پی داشته باشد؛

* * *

- هم میهن! برپای خیز و خویشتن را از نو باز شناس
اندکی بیاندیش، کینه مجوی، مهر بورز، خرد را پیشه ساز.
در پی پیشوا نباش، خود پیشوا باش
از پی کُشتار، تیغ کِش نباش، تیغ کُش ِ کُشتار باش... .

- - -

- خواننده یا پژوهنده ی تاریخ، مادام که "روش مقایسه ای" را در نظر نگیرد، -چه بخواهد، چه نخواهد- گرفتار ِ"یک سو نگری" می شود.

- - -

- مشکل ما، شخص یا اشخاص نیستند که با مرگ بر این یا آن گفتن یا مردن این و آن، حل شود، مشکل ما با قانون گزاران و مجریان نیز نیست؛ مشکل ما، خود نظام است. برای زدودن مشکلی به نام "نظام"، جستجوی راهکار از درون این نظام، برای برکناری آن، به عبث پوییدن است؛ خواه با گزینه ای به نام انتخابات و خواه با آلترناتیوی به نام مهندس موسوی...

- - -

- به من می گویند: "به خدا باور دارم؟"؛ می گویم: "به «خدا» باور ندارم، اما به «خودآ» باور دارم".

- - -

- در هر مبارزه ی سیاسی، سه گونه "یک رنگی" نیاز است: 1) یک رنگی موضع 2) یک رنگی ابزار 3) یک رنگی هدف.

- - -

- مذهب، زندانِ زندگی و خرافه کده ی خرد است.

- - -

- فریاد "فریدون فرخزاد" این بود: "آزاد باشیم و آزاده و آزاد بمیریم؛ فاحشه ی مغزی نباشیم..." و من فریاد می زنم: "آدم باشیم و آدم بمیریم؛ دیو و دَد و یا فرشته نباشیم...".

- - -

- اگر کسی از من برای براندازی جمهوری اسلامی، درمان و راهکار بخواهد -گرچه نه پزشک هستم و نه راهدار و باور دارم هنوز خود درد را به درستی نشناخته ایم- به گمانم اگر اکثریت مخالفان و مبارزان، همین یک اصل را در همه ی کارها و باورهایشان به کار بندند، مسلما جمهوری اسلامی دوام نخواهد آورد:
"انجام ندادن و نه گفتن به هر چیزی که جمهوری اسلامی می خواهد و انجام می دهد، و انجام دادن و آری گفتن به هر چیزی که جمهوری اسلامی نمی خواهد و انجام نمی دهد"
آری ها و خواست های جمهوری اسلامی: دروغ، بی اخلاقی، فحاشی، خرافه پرستی و میهن ستیزی، شرکت در انتخابات و...
نه ها و ناخواست های جمهوری اسلامی: راستی، اخلاقمندی، ادب و تربیت، میهن پرستی و خرافه ستیزی، تحریم انتخابات و...

- - -

- در هر زمین و زمانی با "شماتت" و اعدام مخالفم؛ اما ای کاش به جای دروغگو، دروغ را شماتت و بجای مجرم، جرم را اعدام می کردند.

- - -

- سَر ِ مایه و نخست پایه ی "نظام ولایت فقیه"، "دروغ" است؛ ولایت و ولی فقیه، به جسدِ در کما و در شرف مرگ می ماند که دروغ، بسانِ مرفین یا تنفس مصنوعی این لاشه ی نیمه جان، جان می دمد. هر زمان، مردم ایران، "دروغگویی و دروغکاری" را "بدون هیچ مصلحتی" کنار بگذارند، لاشه ی نیمه جان ولایت فقیه، به گورستان ابدی تاریخ خواهد پیوست.

- - -

- مدافعان حقوق زنان، نخست باید تابوی زن ستیزی را در وجود خود بشکنند.

- - -

- شریف ترین شخصیت کیش اسلام تازی، شیطان است که تا ابد به الله وفادار ماند و بخاطر او، در پیشگاه هیچ آفریننده ای بویژه آدم خم نشد...
شرف ترین شخصیت اسلام، الله است که بخاطر انسان و خودخواهی های او و خود، شیطان وفادار را از درگاهش راند...
اینها را من نمی گویم و باوری هم بدان ندارم؛ از خود اسلام و قرآن است.!..

- - -

- اسکندرها، استالین ها، هیتلرها، چنگیزها، قزافی ها، خامنه ای ها و وابستگان قبیله ی جنگ و جنایت می آیند و می روند و کورش ها، کی کاوس ها، مهاتما گاندی ها، دالایی لاماها، مادر ترزاها، نلسن ماندلاها و دلبستگان قبله ی محبت و مدارا می آیند و هرگز نمی روند...
هوای خانه ی میهن دلگیر از نفس شوم اهریمن دیری نخواهد پایید و به زودی که نه چندان دیر است، نسیم دل انگیز رهایی اهورامزدا به سرا و سرزمین ایران، سر زندگی و شادابی خواهد بخشید...

- - -

- سرشت، سرگذشت و سرنوشت صدام ها و قذافی ها و خامنه ای ها...، و شدن و آمدن و سرآمدن این خودمدارها(دیکتاتورها)، در زمان و زمین، تنها این گفته ی مولوی را در یادها می آورد: "خوب، خوبی را کند «جذب» این بدان/طیبات و طیبین بر وی بخوان//در جهان هر چیز چیزی "جذب" کرد/گرم، گرمی را کشید و سرد، سرد" به زبان خودمانی: "هر کی هر کاری کنه، به خودش بر می گرده!"...
و این داد و دادگری گریزناپذیر و خلل ناپذیر تاریخ، در زندگی همه جاری است، خواه این آدمکشان و خواه تک تک آدم هایی که در درون خودشان و در برابر خویشان و نزدیکانشان، خوی دیکتاتورها و جمهوری اسلامی ها را دارند... افسوس و شگفتا که این آموزه ی "محتوم" تاریخ، آویزه ی گوش ِ کرتر از گوش های این دیوارهای ذاتا کرشان نمی شود...!