۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

مطلق انگاری و سیاه و سپید نمایی، مقدمه ی دیکتاتور سازی



"مردم فلان روستا یا فلان شهر، خیلی خیلی خوبن، کاملن، اصلا فرشته اند!..."
"پسرخاله ی فلانی انقدر آدم بدیه؛ هر صفت بدی که بگی توش هست!..."
"رفتم فلان شهر، همون اول شهر از یکی آدرس پرسیدم، بهم اشتباهی گفت؛ عجب آدمای دروغگویی هستند مردمای این شهر!..."
"کردهای فلان، لرهای فلان، ترک های فلان، رشتی های فلان!..."
"انگلیسی ها همه استعمارگرند، آلمانی ها همه نژادپرستند!..."
"همشون سر و ته یه کرباسن، شاه و شیخ نداره که، همه مستبد بودن، دیکتاتور بودن، جنایتکار بودن!..."
"مصدق، خوبِ خوب بوده، خدا بوده، همه کاراش درست بوده. شاه، بد اندر بد بوده، جانی بوده!..."

جملاتی از این دست، بخش مهمی از گفتمان مردمان ایران در هر صنف و سن و جنسی از عرفی ترین و روزمره ترین بحث ها تا مناظره های سیاسی و اجتماعی آنان است.

این گونه مطلق گرایی و جزم اندیشی و سیاه یا سپید محض دیدن رویدادهای تاریخی و هر روزه ی زندگی، یکی از ویژگی های ناستوده ی ایرانیان است که سبب تداوم گرفتاری های کنونی، ماندگاری جمهوری اسلامی و عدم همبستگی و همگرایی گروه های سیاسی برای براندازی بوده است.

در طول تاریخ و به ویژه تاریخ معاصر، این صفت و رویکرد ایرانیان، سبب بیشتر شدن فاصله ها از هم و فراهم شدن زمینه ی به قدرت رسیدن افراط گرایان مذهبی، درست با تکیه بر همین خصلت بوده است.

فرهنگ مرده باد یا زنده باد، شخص گرایی یا شخص گریزی، دیو یا فرشته سازی و اهریمن یا اهورا نمایی در اذهان ایرانیان دستکم در همین تاریخ معاصر از زمان 28 مرداد 32 بیشتر به دخالت و سوء استفاده ی روحانیان سودجو برای معرکه گیری و دشمن تراشی منجر شد.

ایرانیان همواره بین مرگ بر این یا زنده باد آن، و زمانی بت ساختن از یک شخص و چندی پس از آن، متلاشی کردن بت همان شخص حیران و سرگردان گشته اند؛ روزگاری با درود بر شاه و پس از آن با مرگ بر شاه و درود بر مصدق و زمانی با درود بر خمینی!...

دشمن تراشی که یکی از ویژگی های حکومت اسلامی است، شوربختانه در اندیشه ی بسیاری از ایرانیان نیز به گونه های دیگر وجود دارد. از لایه های زندگی شخصی تا نگاه ملی به مسائل. در نزد تفکر ایرانیان، یا یک نفر خوبِ خوب است یا بدِ بد و در این بین "حد وسط" وجود ندارد.

این نوع سطحی نگری و پرهیز از ژرف نگری علمی، باعث شده ایرانیان در کار گروهی بسیار ضعیف باشند و هرگز نتوانند سر اختلافات طبیعی و گرایش های شخصی کنار آمده و فاصله های رسیدن به مذاکره برای نوعی اتحاد را با همبستگی بر سر نقاط مشترک و رئوس کلی، پر کنند.

در حالی که آنچه به زندگی فردی، اجتماعی و سیاسی افراد موجودیت می بخشد، دقیقا همین تنوع و تکثر عقاید و باورها است. اما در یک جامعه ی مدرن و دموکرات و در میان مردمی روشن و با فرهنگ، این اختلاف ها، هرگز راه تشنج و درگیری را باز نمی کنند. همانطور که در یک باغ گل های مختلفی با رنگ ها، بوها و مشخصات گوناگون است، ولی همه ی گل ها با همه ی این ویژگی های جانبی، گل محسوب می شوند، انسان ها نیز چنین هستند:

"زیباترین تجلی گل گونه گونه گی ست...
یعنی نه عیسوی نه مسلمان نه موسوی...
یک شهروند ساده ی قابل به احترام..."

مطلق گرایی و پرهیز از دیدگاه نسبی و پذیرش نسبیت به همه چیز و همه کس، سبب می شود که بجای راستی و حقیقت گرایی، دروغ و مبهم گویی، بجای خودسنجی و خودشناسی، خود بیگانگی و خود کم بینی، بجای همبستگی و همدلی، چند دستگی و بد دلی و به جای آینده نگری و بهروزی، کهنه گرایی و تیره روزی، در سپهر سیاسی-اجتماعی جامعه جای گیرد.

سال هاست که هواداران افراطی مصدق و یا شاه، از این دو شخص بت ساخته اند، بی آنکه توجه داشته باشند این دو آدم نیز همچون همه ی آدم ها کامل نبودند و درستی ها و نادرستی هایی داشته اند.

تعصب کور، مانع از درک درست تاریخ و لاجرم گرفتار شدن به دور باطل آن می شود. در این بین آنان که نقشی در روشنگری ایفا می کنند، وظیفه ی مهمی نسبت به گزارش درست و راست و تحلیل های به دور حب و بغض شخصی از تاریخ و رویدادها دارند. در میدان بررسی و پژوهش تاریخ نیز باید عینک تعصب و مطلق گرایی را به دور انداخت و بی طرفانه به آن نگریست. اگر کسی با دیدگاه شخصی و ویژگی مطلقا" سیاه یا مطلقا" سپید به یک دوره یا یک شخص بنگرد، به دانش خود و مخاطبانش دروغ گفته و خیانت کرده است. با رعایت اصل طبیعی و انسانی تنوع و تکثر عقاید، دروغپردازی و تحریف تاریخ، به هیچ روی قابل توجیه نیست.

بهرام مشیری، یکی از این اشخاص است که همواره به جای روشنگری، با کینه جویی، سیاه نمایی می کند. تاریخ معاصر ایران نیز همچون دیگر بخش های تاریخ، خالی و عاری از فرشته ها و دیوها است. همه ی اشخاص از شاه تا مصدق، آدم های نسبی بودند؛ خوب انگاری یا بد انگاری آنان، هیچ سندیتی ندارد. سندیت تاریخی افراد نسبت به عملکرد و اقدامات آنان سنجیده می شود.

افرادی همچون مشیری با هر گرایشی که هستند، گویی از "ترازوی یک کفه" برای سنجش افراد استفاده می کنند! مثلا در این یک کفه یا فقط خوبی است و دکتر مصدق و یا فقط بدی و محمد رضا شاه! در حالی که نقاط مثبت و ضعف باید با هم سنجیده شود. تایید نقاط قوت دلیل بر تایید نقاط ضعف و یا برعکس نیست. سیاه نمایی و دروغ پردازی حتا در مورد دیکتاتورها و دوره هایی نظیر جمهوری اسلامی نیز درست نیست، زیرا اعتبار پژوهش و پژوهشگر را زیر سوال می برد.

اما تنها افرادی همچون مشیری و هوادارنش و یا آنان که به ظاهر خود را هوادار محمدرضا شاه می شناسند و زبانی جز تحقیر و توهین ندارند (مصدق اللهی یا شاه الهی!) نیستند که گرفتار اینگونه دیدگاه های سطحی مطلق انگارانه هستند؛ چندی پیش، یکی از خواننده های ایرانی بنام "محسن نامجو"، در وبسایتش، نوشتاری "خطاب به اصغر فرهادی" (کارگردان جدایی نادر از سیمین) منتشر شد که در آن اشاره ای به "زبان کُردی" نموده بود. (برای آگاهی از آن، لینکش را در اینجا می گذارم، تا خودتان داوری کنید!) صرف نظر از اینکه آیا نامجو از انتشار این نوشته قصد سوء یا غیر سوءی داشته یا نه (هر چند من هیچ توهینی از سخن نامچو استنباط نکردم!) واکنش تند و قشری نگر و مطلق گرای برخی در نوع خود جالب توجه، تعجب آور و تاسف بار بود؛ به گونه ای که در برخی از صفحات شبکه های اجتماعی همچون فیس بوک، اینگونه دیدگاه های تاسف آور متعصبانه، میدان را برای سو استفاده تجزیه طلب ها و فحاشی های آنان به ایران و فرهنگ آن باز کرد. تا با بزرگ جلو دادن سخنان نامجو، او را نماینده ی کل ایرانی ها و پارسی زبان ها بگیرند که به زبان کردی اهانت کرده است!(=مطلق گرایی و مغالطه کاریی "تعمیم ناروا")

آیا فایده ی این خصیصه های ضد فرهنگی چیزی جز افزایش شکاف ها بین گروه های مخالف و تداوم شرایط اسفناک کنونی و ماندگاری رژیم اسلامی است؟! چرا باید ایرانی ها اینگونه فکر کنند که تنها خود و هم فکرانشان کامل هستند و درست می گویند؟! آیا باید ایرانیان در شرایط بدتری از این و زندان تنگ تری از ایران در بند گرفتار شوند تا فکر مذاکره و مصالحه و مسالمت مهر آمیز با همه ی تفاوت ها با هم بیافتند؟!...

چند وقت پیش پیامی از "مهدیه گلرو" زندانی سیاسی را می خواندم که از درون زندان نوشته بود که انصافا باید الگوی عملی بسیاری از ایرانیان در درون و برون مرز قرار گیرد؛ با سخن این زندانی، این نوشته را به پایان می برم؛ گلرو می نویسد:

"این روزها اخبار ناراحت کننده ای به من رسیده است که لازم دانستم چند نکته را خطاب به دوستانم به عرض برسانم، ما زنان سیاسی با همه تضادها در آرا و اختلاف نظرات توانسته ایم در کنار یکدیگر با مسالمت زندگی کنیم و با تلاش جامعه ای را که در دلهایمان آرزو داریم به صورت کوچکتر ایجاد سازیم، جامعه ای که در آن تحمل آرا مخالف را داشته باشیم و احترام و محبت را فراموش نکنیم، از غم یکدیگر غمگین و در شادی دیگری شریک شویم، لذا از دوستانی که تلاش ما را برای دیدن چنین فضایی ندیده اند و یا نادیده می گیرند تقاضا دارم تا از هرگونه اظهار نظری خود داری کرده و اخبار مربوط به این مسایل را از خانواده ها جویا شوند و به مسایل غیر واقعی و حاشیه ای که تنها دوستان را غمگین و دشمنان را شاد می سازد دامن نزنند. با آرزوی آزادی، مهدیه گلرو، ۲۴ بهمن ۹۰، اوین، به امید دیدار"

سروش سکوت
7 اسفند 2570

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

زنی بنام زمین، مادری بنام ایران، آزاده ای بنام زن ایرانی (جشن مهرافزا و شادی افروز سپندارمزدگان خجسته باد)


ایران سرزمین آزاد زنانی است که از دیرباز در پیچیده ترین گره ها و گرفتاری ها، بی همتاترین و یگانه ترین گشایش ها را در سرنوشت ساز ترین زمینه های کشورداری نمایاندند.

و هنوز از فراز سده ها ستم و ستیز با خاک پرگوهر ایران، آرتمیس ها، فرانک ها، شهبانو فرح ها و فرخ رو پارساهای زمان هستند که در تن و روان نداها، ترانه ها نسرین ها، ستاره ها و... عزم جزم پیکار با اشغالگران و متجاوزان و ستمگران را بیدار می کنند و چاره گشا و روشنی بخش سخت ترین و تاریک ترین روزگار کنونی می شوند.

بر این باورم که تاریخ آیینه وار تکرار می شود و این بار نیز شیردختان سرزمینمان که پرچمدار رزم با ستم گران و تباهگران درنده ی خانگی شده اند، خودشان ایران را باز پس خواهند گرفت و ایران به دوران شکوهمند زن سالاری پیشین که هزاران سال مام میهن در بر گرفته بوده، باز خواهد گشت.

مادر ایران به یکایک این شیران می بالد و بر همه ی ماست که به نشانه ی پاسداشت دلاور زنان و آزاد بانوان ایرانی، شیران در بند سیاه چال های ضحاک ستمگر زمان، خامنه ای و سامانه ی اهریمنی اسلامیش و همه ی گلبانوان سر به دار شده ی راه پر عشق آزادی، خم شویم و کلاه از سر برداریم.

ای زن ایرانی ای مادینه شیر
آه ای  بانوی  شرقی  و  دلیر
ای رخت  در پشت تاریکی اسیر
چادرت را پاره کن ای دخت شیر
این حجاب میراث قوم تازی است
بهر ایرانی  اسارت  سازی  است
ای زن از تازی تو میراثی مگیر
چادرت را پاره کن ای دخت شیر
در پی نور امیدی تازه شو
با سرود تازه پر آوازه شو
پنجه  در  چنگال  اهریمن  بگیر
چادرت را پاره کن ای دخت شیر
از حریق  آتش  دشمن  مترس
روی بگشا و زاهریمن مترس
روی  تو  گلخانه ی سرخ حریر
چادرت را پاره کن ای دخت شیر
دخت ایرانی کجـا و روسری؟
این خجالت چادرواین توسری
بند بگشا زین  اسارت  ای  دلیر
چادرت راپاره کن ای دخت شیر
روز روباهان شبی پایان رسد
گرگها را نیز زمان آسان رسد
شیر باش و رهبر دشت و کویر
چادرت را پاره کن ای دخت شیر
بنگر  ای  بانو  به  تاریخ  وطن
گوهری بودی دراین دشت ودمن
حال  افتادی  به این  روز حقیر
چادرت راپاره کن ای دخت شیر
جای تو بر چشم و جان میهنم
بی تو  عریانم  توئی  پیراهنم
از زمین برخیز و اینک بال گیر
چادرت را پاره کن ای دخت شیر
(سرود از بابک اسحاقی و با صدای خواننده ی نسل جوان راوی نسل سوخته –آرمان-)

سپندارمزدگان، جشن پاسداری از زمین و پاسداشت زن ایرانی و روز مهر و عشق بر همه ی ایرانیان و پارسی زبانان گیتی، به ویژه زنان آزاده ی سرزمین دلبند دربندم ایـــــران خجسته باد...

* * *

به همه  گل-بـانـوان دلاور سرزمینمان

"می ستاییم زنان نیک اندیش و نیک گفتار و نیک کردار را"

اگر پـــارســـا بـــاشد و رایــــزن
یکی گنج بــاشد، پــــرآکنده زن

به ویـــژه که باشد به بــالا بلند
فروهشته تا پای مشکین کمند

خردمند و با دانش و ناز و شرم
سخن گفتن نـــیک و آوای گرم

در هر سرزمینی، شناخت و بینش و دانش، دستیابی به آینده ی درخشان و جنبش رو به پیشرفت، نخست از زنان و مادران آن سامان می آغازد.

ایران بزرگ ما نیز نخستین سرزمینی است که دوران شکوهمندِ مادرسالاری آن، در شاهنامه ی فردوسی آمده است. فرانک، نماد (مادران ایرانی) این دوران است. تا زمان فرانک، بُن ِ مادرسالاری، زن مداری و ایزدبانوستایی، در ایران برقرار است. تا آنکه، حکومتی بیگانه، تجاوزگر و خودمدار(=دیکتاتور) نزدیک به هزار سال، ایران را اشغال می کند. در این زمان است که فرانک، برای نبرد با ضحاک(=آژی دهاک، نماد حکومت جابرانه ی بیورسب یا بابلیان) و نیز برگرداندن آیین ها و فرهنگ ایرانی (و هویت ملی)، فریدون (نماد فرزندان ایرانی) را به نزد آموزگار می فرستد تا آیین های ایرانی را به ایران بازگرداند.

دوره ی پیروزی ایرانیان بر بابلیان و بنیان نهادن "کیش مهر" در همین زمان است. پس می توان دریافت که پایه ی اساسی زنده شدن دوباره ی آیین های ایرانی و برگشتن مهر و فرهنگ ایران و بنیانگزاری فرهنگ سراها، بانوان ایران بوده اند.

دوره ی مادرسالاری ایران، براساس زمان و به رایزنی و درخواست زنان ایران، به فریدون و فرزندان او می رسد، تا بتوانند براساس آموزه هایی که مادران به فرزندان یاد داده اند، جنبش فرهنگی را برای بازگرداندن فرهنگ ایرانی پس از تازش بابلیان و نبرد با ضحاک و در بند کردن او، آغاز کنند. شایسته ی یادآوری است که آموزش مادران ایرانی، تنها مهر و دوستی است و به پشتوانه ی همین آموزش، کاوه و فریدون، ضحاک را نمی کشند. این رویداد، یک بار دیگر هم در تاریخ ایران روی می دهد و آن زمانی است که کورش بزرگ، مردم سرزمین های گوناگون را بدون کشتن، از دست ستمگرانِ خودمدار می رهاند. این رفتار کورش نیز به پشتوانه ی آموزه های نیای او فریدون و مادرش فرانک است.

پس از این دوره نیز نقش زنان در ساختار کشورداری، همچنان پررنگ می ماند و ایرانیان همواره جایگاه زنان و دختران و مادران ایرانی را گرامی داشته اند؛ به گونه ای که دو روز از هر ماه، یک ماه از هر سال و یک جشن در هر سال را به نام بانوان، نامگذاری کرده اند:

یکی) روز پنجم هر ماه و ماه دوازدهم هر سال که به "سپندارمزد" نامی است و چون این روز با این ماه برابر شوند، آن را جشنی است به نام "سپندارمزدگان"(=اسفندگان).

دو دیگر) روز بیست و پنجم هر ماه که "اِرد"(=اَشَا وَنگویی ِ اوستایی به چم زیبایی و راستی و توانایی نیک که نیروی نگاهبان خانواده و به ویژه زنان و دختران است) نام دارد.

در پندنامه ی "آتورپات مان اسپندان" درباره ی جایگاه زنان در ایران آمده است:
"چون آهنگِ خرید چیزی کردید، آن را در روز «اِرد» بخرید تا دختران و بانوان خانه، از آن برخوردار و شادمان شوند..."

نیز درباره ی جشن کهن سپندارمزدگان، آمده است:
"در این روز آیین بر آن است که مادر و دختران بر تخت و اورنگ می نشینند و پدر و پسران، دست بر سینه(=دست به کج کرده) در روبروی درب می ایستند و بایسته است که فرمان های مادران و دختران را بنیوشند و انجام دهند..."

بدین سان، چون یک روز تمام پدران و برادران و شوهران، دست به سینه در برابر مادران و خواهران و همسران ایستادند، همواره به یاد می آورند که مادر و زن گرامی، بلند-جایگاه و سَر و سرور است.

"بانو"، واژه ای پارسی است. این واژه در زبان اوستایی "بان" و در پهلوی "بانوک" است که با افتادن "ک" از آن، "بانو"ی امروزی شده است. بانو، به چم ِ "نور و فروغ" است. سبب نامگذاری، آن است که زنان و بانوان، نور و روشنایی خانه و خانمان هستند و به همین منوال، "کَدبانو" به چم ِ "روشنی خانه" است.

از سوی دیگر، واژه ی "کَنیچَک" که به چم دختر کوچک و زیبا است (در برابر ریدک به چم پسرک) و شوم بختانه، با یورش عرب ها پس از معرب شدن به کنیز، معنی نخستین خود را از دست داد، از ریشه ی "کن" اوستایی است و کن به چم ساختن و گودکردن است. با افتخار باید گفت، در دوره ای که هنوز خانه سازی امروزی نبوده، دختران و زنان ایرانی، نخستین نگارگران، سازندگان و کارفرمایان خانه، در دنیا بوده اند. این ویژگی را در زمینه ی ساخت پارسه یا تخت جمشید در دوره ی هخامنشیان نیز می توان یافت و چنانکه از سنگ نبشته ها و گِل نبشته های پیدا شده، آشکار است بانوان، کارفرمایانی بودند که دست مزد، بیمه و تاوان (روزهای تعطیل و امکانات رفاهی) بیشتری از مردان داشته اند.

افزون براین، واژه ی پهلوی "ویچیر" به چم ِ وزیر ِ زن، رایزن و کارگزار در دستگاه کشورداری است. با نگرشی به شاهنامه و دیگر نامه های کهن ایران، می توان با نام زنانی روبرو شد که در دستگاه پادشاهی، اساسی ترین و والاترین پست ها و جایگاه ها را داشته اند.

واژه شناسی سِپَندارمَذ (سپنتا آرمیتی)

سپندارمذ، در اوستا "سپِنتَ آرمَیتی" و در پهلوی "سپندارمَت" و در پارسی "سپندارمذ" یا "اسفندارمذ" یا "اسفند" دارای دو بخش "سپنتَ" در چم ِ "ورجاوند و سپنتینه" و "آرمَیتی" در چم ِ اندیشه، فداکاری، بردباری، سازگاری و فروتنی و در پهلوی به چم "خردِ کامل" است.

در "گاهان"، بیشتر، بخش دوم آن "آرمیتی" به تنهایی آمده و یکی از فروزه های "اهورامزدا" است. اما در "اوستای نو"، سپندارمذ نام یکی از اَمَشاسپَندان(=جاودانان ورجاوند) است که در گروه سه گانه ی امشاسپند-بانوان –سپندارمذ، خرداد و امرداد- جای دارد و از نمادهای مادر-خدایی اهوره مزدا به شمار می آید. این امشاسپند-بانو در جهان مینویی نماد دوستداری(عشق)، بردباری و فروتنی اهوره مزدا و در جهان اَستومند، نگاهبانِ زمین و پاکی و باروری و سرسبزی آن است. او دختر اهورا مزداست و ایزدبانوانِ آبان(=اَرِدویسوَر اَناهیتاَ) و دین و اَشَی از یاران و همکاران اویند و "تَرومَیتی"(=نانگ هَیثیَه) دیو ناخشنودی و خیره سری و یکی از کَماله دیوان، هَمِستار ِ اوست.

در گاهان از سپنت آرمیتی، چون پروش دهنده ی آفریدگان یاد می شود و از راه اوست که مردم سود و دهش می یابند. مزدااهوره او را آفریده است تا رمه ها را مرغزارهای سرسبز ببخشد. در اوستای نو، او دارنده ی ده هزار داروی درمان بخش است. و نام او (به ویژه در وندیداد) بیشتر برابر با "زمین" می آید.

مهرداد بهار می نویسد: "در وداها، «arámati» آمده که برخی آن را با زمین یکی دانسته اند. «مولتن» براین گمان است که این نام در اصل «arâ-mâtâ» بوده است به چم ِ «مادر زمین»"

واژه ی "ساندارامِت"(در چم ِ "اندرون زمین") در زبان ارمنی، نمونه ی دیگرگون شده ای از "سپندارمذ" است.

پنجمین روز ماه ودوازدهمین ماه سال، به نام این امشاسپند-بانو است که در پارسی "اسپند" گفته می شود. "گل بیدمشک" را نیز ویژه ی او دانسته اند.

جشن سپندارمذگان

ابوریحان بیرونی در "آثارالباقیه" رویه ی 299، می نویسد: "اسفندارمزدماه، روز پنجم آن اسفندارمزد است و برای اتفاق افتادن دو نام آن را چنین نامیده اند و معنی آن عقل و حلم(بردباری) است و اسفندارمزد، فرشته ی پاسبان زمین است و حامی زنان می باشد. این جشن ویژه ی بانوان و عید زنان بوده است و در آن، شوهران به زنان خویش هدیه می داده اند و از این رو این جشن را «مزدگیران» نیز می خوانده اند و هنوز این رسم در اصفهان و ری و پهله باقی مانده."

ایرانیان، امروز، این روز را به نام روز زن و مادر و گاهی هم روز عشق، جشن می گیرند.

برخی نیز، جشن سپندارمزدگان را، روز عشق ایرانی نیز می نامند. به باور نگارنده، نامیدن این روز به نام روز عشق (همانند آنچه امروز در بسیاری از کشورها، ولنتاین می نامندش) کار بسیار نیکویی است. زیرا، سرچشمه ی عشق و مهر، زنان و بانوان هستند و نامگزاری این روز به نام عشق، شادی و سرور ِ روز زن را دو چندان می کند.

زنی به نام "زمین"

از دیرباز در فرهنگ های ایرانی و آریایی، زن نماد برکت بخشی و سودرسانی، نیروی زایش و فراوانی، مهر و آرامش و رسّایی و زیبایی و خردمندی و پُردانشی است. از این روست که در آیین های آریایی، شمار مادر خدایان یا ایزدبانوان بسیار فراوان است.

از زمین و باشنده های آن –دار و درخت و خاک و آب و سرزمین(کائنات و طبیعت)- به گونه ی یک مادر یا یک بانو نام برده شده است و از طبیعت به نام مادر همه ی انسان ها و کائنات نام می برند. که همچون زن، نماد زایش و فراوانی و زیبایی است.

و از آنجا که سپندارمزد، نگاهبان زمین است و زمین مانند زنان در زندگی نقش باروری و باردهی دارد، جشن اسفندگان برای گرامیداشت زنان برگزار می شود.

ایران، سرزمین ِ مهر ِ مادران

واژه ی "ایران" از "ایر" و "اَئیریَ" اوستایی می آید که به چم بردباری و فروتنی و مهربانی است. در شاهنامه هم به واژه ی "اِیر تَن" بر می خوریم که به چم مهرورز و بردبار است، در برابر واژه ی "اَبر تَن"(بر تن) که به چم نامهربان و مغرور است.

در اوستا، فروزه ی اساسی سپنتاآرمیتی امشاسپند، اینگونه آمده است:

"داد و آیین سپندارمزد امشاسپند، فروتنی و مهربانی است..."

از آنجا که نخستین و بارزترین فروزه ی بانوان، مهربانی و بردباری است، باید گفت: ایران سرزمین مهربان-زنان ایرانی است. ایران، مادر همه ی فرزندان ایران است.

مام میهن، چندین هزار سال است که فرزندان خود را با هر زبان و باور و اندیشه ای مهربانانه در آغوش کشیده، تا فرزندان، مهر مادری را در دل داشته باشند. ایران-بانو، از دامان ِ پُرچین و شکن دماوند تا قامتِ سر به آسمان ساییده ی دنا و زردکوه و سروهای استوار جنگل ها و اندام ِ نقره گون چشمه ساران و موج های پر اوج پارس دریا و چشمه های هماره جوشان کوهساران، مادر همه ی ایرانیان است و همه ی فرزندانش را به یک اندازه دوست دارد.

* * *
گذشته از اینکه جشن اسفندگان، بیست و نهم بهمن است یا پنجم اسفند و گذشته از آن که این روز، روز عشق ایرانی هست یا روز زن ایرانی، نیک و شایسته است که ایرانیان در هر کجای گیتی این جشن را زنده نگاه دارند و به یاد آن باشند.

===

سرچشمه:
شاهنامه ی فردوسی
نامه های کهن پارسی
اوستا

سروش سکوت
جشن سپندارمزگان (29 بهمن) 2570


۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

وکیل مدافع تاریخ، تنها خود تاریخ است!



چند روزی است از مرگ "دکتر پرویز رجبی"، یکی از تاریخ شناسان ایرانی که دانشگاه رفته ی فرنگ هم بود و در پیشگاه استادان سرشناس ایران شناسی، دانش آموخته بود، می گذرد.

این تاریخ شناس، که پیشتر دستی در نگارش و برگردان نوشتارهایی در پیوند با ایران باستان داشته، شوربختانه، گذشته ی خود را فرو می گذارد و با پشتیبانی از سامانه ی تاریخ کش و فرهنگ ستیز اسلامی و هم سویی با جنایت آنان، به دانشش، استادانش، کشورش و تاریخش خیانت می کند… .

پرویز رجبی، که اینک دیگر زنده نیست، با پشت کردن به مردم و تاریخ ایران و تحریف آشکار تاریخ به سود جریان حاکمیت، راه کسانی چون ناصر پورپیرار و خسرو معتضد را می رود، که در آغاز خود را دلباخته ی تاریخ ایران باستان و معاصر نشان می دادند و سپس با مزدوری و مزد بگیری از دستگاه ایران سوز اسلامی، عملا ارزش دانش و علم خویش را به پرتگاه کشاندند.

دیدگاه های دروغ وندانه، کینه توزانه، غرض ورزانه، سبک سرانه و یک سونگرانه به ایران باستان، دوره ی ساسانیان، کورش بزرگ، سرداران ملی و فرهنگ پارسی، و پشتیبانی و پدافند بیدادگرانه از تازیان متجاوز (در هزار و چهارسد سال پیش) و اسلام خونریز، و وارون نمایاندن ویرانگری های فرهنگی جمهوری اسلامی و میراث ضدّ فرهنگی زیر نفوذ آن، همه و همه نشانه ی سقوط جایگاه و پایگاه اخلاقی، وجدانی، علمی و فرهنگی دکتر رجبی بوده است.

از ویژگی های گفتاری و نوشتاری رجبی –پس از خود گم کردگی و همکاری با رژیم- کلی گویی و یک بام و دو هوا سخنرانی است. به گونه ای که وی در بسیاری از گفتگوها و نوشته هایش، تنها با آوردن جملاتی بدون سند و رفرنس، تنها در جهت به کرسی نشاندن خواستی دیکته شده مبنی بر کوباندن فرهنگ ایران و وارون جلوه دادن تاریخ جنگ ها و جنایت های همسایگان بیگانه نظیر تازیان و مغولان و یونانیان و مقدونیان و پشتیبانی کور و حساب شده از اعراب و حمله ی آنان به ایران و آیین اسلام، عمل می نموده است.

وی با راندن سخنانی بی در و پیکر و بی سرچشمه در مورد کورش بزرگ –که جهانیان وی را بنام بنیانگذار و پدر حقوق بشر و استوانه ی فرمان آزادیش را بنام نخستین منشور حقوق بشر جهان- می شناسند و حتا دشمنان سوگندخورده ی ایرانیان باستان، یونانیانی نظیر هرودت و گزنفون نیز از وی به نیکی یاد می کنند- با دشمنان دشمنان ایران، یعنی جمهوری ضد ایرانی اسلامی، همسویی و هموندی نمود و از کورش چنان یاد کرد که گویی وی یک خونریز و کشورگشایی نظیر دیگر پادشاهان آن زمان بوده است (یعنی همان خواسته و کرده ای که جمهوری اسلامی سی و سه سال است دنبال می کند)

پیش از این نیز ناصر پورپیرار که به دروغ، خود را شیفته ی فرهنگ ایران می نامید، با نگاشتن کتاب "دوازده قرن سکوت" زبان به گزافه گویی و تحریف آشکار تاریخ گشود و حتا اساسا وجود پادشاهی بزرگ هخامنشی، کورش بزرگ و تخت جمشید کهن را زیر سوال برد (در آن زمان بسیاری از تاریخ شناسان و فرهنگ پژوهان، پاسخ مغالطات بی پایه ی پورپیرار را دادند)

اخیرا نیز، خسرو معتضد، که پیش از این در مورد تاریخ معاصر کتاب می نوشته و تجربه ی کار با بزرگانی همچون نجفقلی پسیان را نیز داشته است و یکی از بهترین کتاب ها را در زمینه ی "رضاشاه شناسی" و بررسی خدمات رضاشاه بزرگ به نام "از سوادکوه تا ژوهانسبورگ" را نوشته بود، به یک باره، خود را و دانش و تاریخش را می بازد و سرسپرده و مزد بگیر دستگاه نظام اسلامی می شود و به تحریف تاریخ می پردازد (از جمله، سخنان بی پایه و اساس وی مبنی بر اینکه "چادر، پوشش تاریک و تیره ای که یادگار اعراب و عباسیان است، از زمان هخامنشیان در ایران بوده است! یا دروغگویی هایی که در مورد زمان قاجار و پهلوی ها انجام باز می گوید و در جایی از حکومت ایران سوز قجری به نیکی و در جایی دیگر از حکومت ایران ساز پهلوی ها به بدی یاد می کند!)

اما، در جریان خبر درگذشت پرویز رجبی و ورای "بوق و کرنای" سایت های وابسته ی حکومتی که معمولا اینجور موارد آب صید ماهی مورد نظر خود را گل آلود می یابند، و البته در سکوت بیشتر رسانه های اپوزیسیون، یکی از سایت های فرهنگی و غیر سیاسی از هم میهنان آزادی خواه و فرهنگ دوست، که البته با راستی، پرده از ویرانگری های فرهنگی حکومت اسلامی بر می دارد، با یاد کردن از دکتر پرویز رجبی، به عنوان "تاریخ شناسی که قدر خود را ندانست!..." به بیان کارنامه و پرونده ی کاری پیشین وی پرداخت.

ظاهرا، پس از این نوشتار، یکی دیگر از به اصطلاح پژوهشگران که عیار کار و دانش ناچیزش را به پشیزی به ویرانگران ایران و فرهنگ آن فروخته است، یعنی "رضا مرادی غیاث آبادی" (که پیشتر نیز با ناداوری های غیر علمی و بی ارزش نسبت به کار ایران پژوهان نامی همچون استاد فریدون جنیدی و همچنین با هواداری از جریانی خاص در حاکمیت به نام پاسداری از تاریخ و فرهنگ و هنر، نام خود را بر سر زبان های نقادی انداخته بود)، همسو با گردانندگان سایت های حکومتی، زبان توهین به این هم میهنان میهن دوست و کوشندگان فرهنگی ایران باز کرده و حتا از آنان با نام "اراذل و اوباش" یاد نموده است!

چنین افرادی، که نام تاریخ شناس را هم با خود یدک می کشند، همان دروغگویانی هستند که همچون جمهوری اسلامی، چه در کتاب ها از دبستان تا دانشگاه چه در تاریخ شفاهی، نه تنها تاریخ ایران باستان را به تمامه تحریف نموده اند بلکه بر تارک تاریخ ایران معاصر و پهلوی ها هم زنگاری از توهم و تحریف پاشیده اند، و از همه ی تاریخ ایران، منهای دوره ی سی و سه ساله ی اسلامی و قجری -که همچون دوره ی طلایی و از شخصیت هایش همچون فرشته یاد شده- "دوره ی سیاه" و از شخصیت های آن همانند "دیو" یاد شده است.

اینان، همان کسانی هستند که همسو با متجاوزان، سعی در مغزشویی و ذهن زدایی ایرانیان می کنند، اینان کاتبان سرسپرده و دون مایه هستند که دغدغه یشان نه تاریخ نه فرهنگ و نه پژوهشگری، وانکه، نان و نوا و پول و پَله ای است که از تحریف تاریخ نصیبشان می شود. همان ها که کورش ستیزی، فردوسی ستیزی، ایران و ایرانی ستیزی به بهانه ی پرهیز از نژادپرستی و این شعارهای فریبنده را می کنند، همان ها هستند که با دروغ پردازی و شایعه پراکنی از دوره ی پهلوی و بستن جنایت های آخوندها به سران پهلوی و پرده افکندن بر آنها (همچون فاجعه ی به آتش کشیدن سینما رکس و مسجد گوهرشاد و حرم رضا و سرقت از موزه ها و...) بانی انقلاب نسل سوز و ایران ویرانگر 57 شدند و اینک نیز چشم بر جنایت های فرهنگی و انسانی جمهوری اسلامی بسته اند؛ از ویرانی آثار باستانی و حراج و قاچاق آنها تا تحریف روزافزون تاریخ بزرگان این سرزمین...

درست است که تاریخ را فاتحان یا بهتر بگوییم متجاوزان و نویسندگان خود فروخته و فرمایه ی آنان می نویسند و آنچه را در گذشته روی داده به ضرر خود، در مدح خود و در ذم دیگران می نمایانند و آنچه را که دژخیمان و جلادانشان در حال اجرا می نمایند، اقداماتی خدایی و ماورایی و غیبی نشان می دهند، اما با همه ی این اوصاف، "دادگرترین و خردمندترین داور و پژوهشگر، خود تاریخ است؛ یعنی عرصه ی بی حب و بغض ترین و رک و راست ترین دادگری ها و داوری ها..."

هدف و خواست هر پژوهشگر و فرهنگ شناس دلسوزی باید، آشکار نمودن و پرده ی پنهان پندار را از حقیقت برداشتن و پرداختن به واقعیت و زدودن گمان ها و گمانه زنی ها بدور از هر نوع تعصب، تحجر، یک سونگری و غرض ورزی باشد. این آرمان پیامبرگونه، بی این رویکرد به بی راهه و کج راهه می رسد و پژوهشگر، دیگر در جایگاه بی طرف جای نمی گیرد.

زمانی که خرد و وجدان، گرفتار بی خردی و بی وجدانی شود، یک انسان که می تواند نماد نیک ترین ویژگی ها باشد، آمیزه ی زشت ترین خوی ها می شود، همانگونه که فردوسی بزرگ گفته است:

خرد، چشم جان است، چون بنگری
تو بی چشم، شادان، جهان نسپری

===

در همین زمینه:

چرا دکتر رجبی قدر خویش ندانست! (گفته های دکتر رجبی درباره تاریخ و فرهنگ ایران و پاسخ هایی به ایشان)

سروش سکوت

۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

خیزش خشم خفه شده ی سی و سه ساله


به یاد صانع ژاله و محمد مختاری که در روز 25 بهمن 1389 خورشیدی در خروشی دیگر، پر کشیدند...


زمین از یاد نمی برد خون شما را

اگر چه حتا گورکنان گورتان را بربایند

و بامدادان، دَدَان، دندانِ درندگی بر دنده ی دلاوریتان بنهند.

به راستی که آنان لاشخورهای ترسویی هستند

که گرچه خوراکشان مردار آزادگان است،

اما از قلب تپنده ی یک آرمان تابنده

و از روح نامیرا و ناآرام یک آزاده

می ترسند و می هراسند.

و خروس خوان، بر نبش قبر خورشید

نقاب بر چهره ی شب پرستشان می کشند

و ترسان از فرا رسیدن روز، سینه ی خاک را می درند

تا به خیال خام خود یک فرد و یک شخص را از آن خود بدزدند

اما نمی دانند که یک فکر و یک نسل جوانه می زند

از خاک بارور باور و آرمان ایران و آزادی...

* * *

روح اعتراض در جسم جامعه ی ایران از زمان زایش سیاه حکومت اسلام تا موقع میرش آن، آبستن و نهادینه شده است.

درست از آن زمان که دین مداری با ساتور سانسور و سرکوب، جا پای مردم سالاری و انسان گرایی نهاد و ولی مطلقه ی فقیه، شبان و مردمان، گوسپندان این نظام فرض شدند.

همه ی جنبش هایی که در تمام این افزون بر سه دهه و سه سال، زاییده شدند، خواسته ای جز نشاندن مردم سالاری و آزادی بجای دینمداری و اشغال نداشتند. گذر از وضع موجود به سوی آرمان های انسانی و ایرانی مردمان، تنها مستلزم انحلال حکومت مذهبی و لغو قانون ضد بشری و اسلامی اساسی آن است.

از زمان آغاز درگیری های پس از سیرک انتصابات فرمایشی 88، نیز این خواست های ملی و مردمی در حاق و کنه جنبش بود؛ گرچه شاید بهانه ی پیدایی این درگیری ها، اعتراض به نتیجه ی یک انتخابات بود، اما این حرکت نیز چونان دیگر خیزش ها، رنگ بوی دموکراسی خواهی (یعنی چیزی که در ساده ترین مفهومش هم با بودن رژیم اسلام یا انگیزه های اصلاح و تعمیر و شرکت در انتصابات فرمایشی حکومت اسلامی و دعوت مردم به مشارکت در آن میسر نیست و سرشت سرکوب گر و مردم ستیز رژیم در تمام این سه دهه بزرگترین و روشن ترین گواه بر این مدعاست) و دیکتاتور ستیزی داشت.

هبچ عقلی نمی تواند بپذیرد، آن انبوه جوانان که به گونه ی مسالمت آمیز به خیابان ها آمدند، برای اصلاح دولت، اجرای بدون تنازل قانون اساسی، ولایت فقیه، بازگشت به آرمان های آیت الله خمینی و... که تجلی آن در بیانیه ها و مقاله های میرحسین موسوی دیده می شد و امروز نیز شورای مجهول و بی نشان هماهنگی راه سبز امید (که شکل امروزی شورای انقلاب زمان خمینی است!) چنبن شعارهایی را سر می دهد، اعتراض نمودند.

جوانانی همچون ندا، که آگاهانه و منطبق بر منطق، و نه احساس و نه سیاست زدگی و جو گیری، به گردهمایی های پرشور مردمی گام نهادند، به خوبی می دانستند که راه برون رفت از بحران درون ایران، تنها با عبور از حکومت اسلامی آغاز می شود. برای همین هرگز رای نداده بودند، چون با سرشت پوچ انتصابات در رژیم اسلامی مخالف بودند. اما با این حال به جنبش مردمی پیوستند.

سیر سرکوب رژیم و نیز بی تدبیری و خواست های سرخورده کننده و گمراه کننده ی اصلاح طلبان (و جریانی که به درستی در دهن مردم به اصطلاح "سبزالله" مطرح شد) دو بازوی به خاموشی کشاندن جنبش مردم و در واقع صدا خفه کن انفجار ملت پس از انتصابات 88 بود.

اما حضور دوباره در روز 25 بهمن، به خوبی نشان داد که بر خلاف ادعای اصلاح طلبان حکومتی و قبا پوشان سبز علوی، ریشه ی اعتراض و بغض خفه شده ی مردم فراتر و وراتر از انگیزه ی تعمیر حکومت است. این اعتراض در روح جامعه ای نهادینه شده که تجربه ی شوم انقلاب اسلامی را پشت سر نهاده است که برآیندش جمهوری اسلامی بوده که جز جنگ، کشتار، خفقان، بی حرمتی به رای و نظر مردم و دزدی سرمایه های ملی، هیچ کاری انجام نداده است.

25 بهمن نشان داد که مصادره ی "اعتراض" به سیستمی فاشیستی و وحشی با پسوند اسلامی، از سوی اصلاح طلبان یا هر جریان درون-حکومتی بیهوده و غیر ممکن است.

گرچه در آن روز نیز "شورای هماهنگی راه سبز امید" سعی در پیش دستی در دادن فراخوان را از راه "شور حسینی و سبز علوی و شعار الله اکبر و سکوت" نمود، اما شعارهای دموکراسی خواهانه و دیکتاتور ستیزانه مردم در این روز، نشان داد که رهبران جنبش سبز، "خمینی های 57" نیستند که بتوانند مردم را به سوی تعمیر چرخ پنچل حکومت و تعبیه ی یک فرد دیگر در چارچوب ولایت مطلقه ی فقیه و قانون اساسی اسلامی و در یک کلام "پسرفتی بسان انقلاب اسلامی 57" سوق دهند.

در یکمین سالگرد، خیزش 25 بهمن و پرواز دو تن از جوانان ایرانی –صانع ژاله و محمد مختاری- در این روز، هنوز دموکراسی خواهی و آزادی و انتخابات آزاد و حاکمیت صندوق رای و رفراندوم و دستیابی به صلح جهانی و اقتصاد قوی، (که همه منوط به نبودن حکومت ضد مردمی اسلامی است) خواست های ملتی است که سه دهه و سه سال است خون دل خورده اند و با گوشت و پوست از حکومت مذهبی زده و بریده اند.

===

در همین زمینه:


سروش سکوت
24 بهمن 2570

۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

ایران را چه شد؟!...


به مناسبت فرا رسیدن تاریک ترین تاریخ تقویم ایران و زجرآورترین دهه ی عمرم... گاهِ فرمانروایی اهریمنان و اشغال ایران و فجایع علیه ایرانیان زمان میرش مهر و عشق و دوستی و زایش کینه و نفرت و دشمنی... روزگار تیرگی خرد و چیرگی نابخردی... 22 بهمن

از آن روز دشمن بر ایران زمین چیره گشت
که دل ها پر از کین و از مهر بی بهره گشت

انقلابی که گره های مهربانی و ملیت را از مردم ایران زمین گسست، شمار زیادی از جوانان این آب و خاک را به کشتن داد، گروه بی شماری را به آوارگی و تبعید و دوری از میهن و تن دادن به غربت غریب غرب کشاند و خاک اهورایی ایران را به تاراج و چپاول بیگانگان ستاند...

و آری اگر 11 سپتامبر، سیاه ترین تاریخ ملت آمریکا است، 11 فوریه، سیاه ترین تاریخ مردم ایران است...

شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد، شهر یاران را چه شد


. . .

٨٠٠٠ پزشک بیکار
٧ میلیون جوان بیکار
از هر١٠ ازدواج ٦ طلاق
٦ میلیون معتاد
٦8%  افسردگی
...رسیدن سن فحشا به ١٤سالگی
فروش سالانه ١٣ هزار کلیه
٤٢ % زیر خط فقر...!

. . .

دهه ی ناخجسته ی زجر نامبارک باد...
باز مردم فریبی کنید...
اما یک چیز را می دانم:
ای جلادانی که چهره با دستان خون آلوده می پوشانید و هر دم با یک نقش و نگار ظاهر می شوید (یک بار با لبخند سید خندان خائن و یک بار با علم سبزالله و دزدی و مصادره ی جنبش دموکراسی خواهی مردم ایران...)! نمی شود هم دم از آزادی زد و هم از حاکمیت جهل و جور و جنون و خون اسلام پشتیبانی و پدافند کرد... .


* * *

اندکی پیرامون سیرک امروز سالگرد افتضاح تاریخی 57

در سیرک سالگرد افتضاح 57، احمدی نژاد جرثومه ی پلید جمهوری اسلامی، در حضور سرسپردگان و مزدوران و اراذل اوباش و گوسفندان ولایت فقیه، میدان اراجیف بافی را باز دید و باری دیگر منکر "هولوکاست" شد! این جنایتکار و هولوکاست چی تیر خلاص زن، که سمبل زشت ترین صفات و پلیدترین خوی های دشمنان ایران و جهان است، در روزهای سالگشت آن جنایت تاریخی، منکر نسل کشی نازیستی و فاشیستی هیتلر و بیش از یک میلیون و نیم کودکان سوخته شده در کوره های آدم سوزی شد! وی، با وقاحت همیشگی خود، مدعی شد: "رژیم صهیونیستی با داستانی به نام هولوکاست، بتی بود که استکبار علم کرد و «ملت ایران» آن را در هم شکست..."! این سخنان در شرایطی است که چندی پیش، شیمون پرز، رییس جمهوری اسرائیل بار دیگر بر دوستی تاریخی و کهن دو ملت ایران و اسرائیل تاکیده کرده بود و با لحنی آشتی جوایانه، حساب مردم ایران را از حکومت جنایتکار اسلامی که خطری برای مردم و کشور ایران و جهانیان است، کاملا جدا نموده بود.

در این مراسم مسخره که طبق سالهای گذشته با صرف هزینه ها و بودجه های سرسام آور و سازماندهی شده، برای کشاندن مزدوران و احمق ها به خیابان حتا به زور دادن شارژ رایگان ایرانسل انجام شده بود، نخست وزیر تشکیلات تروریستی حماس -اسماعیل هنیه- نیز حضور داشت که در سخنرانی خود، اراجیف احمدی نژاد را تکرار کرد و گفت: "موجودیت کشوری به نام اسرائیل را به رسمیت نمی شناسیم"... این در حالی است که برخلاف تروریست های جمهوری اسلامی، حزب الله و حماس، جریان های دیگری همچون تشکیلات خودگردان و فتح، در راستای صلح میان فلسطین و اسرائیل از تنش زایی خودداری می کنند.

از دیگر اراجیف احمدی نژاد، یکی اینکه وی ادعا کرد: "پاک ترین دولت جهان را دارد"! این در حالی است که آنچه در همین یک سال جاری شاهدش بودیم و آمار سازمان شفافیت که جمهوری اسلامی را یکی از کثیف ترین دولت ها و حکومت ها از نظر شفافیت و فساد اقتصادی اعلام کرد و اختلاس های نجومی نظیر اختلاس سه میلیارد دلاری و... کاملا خلاف ادعاهای پوچ و مضحک وی را نشان می دهد.

سرکرده ی جریان تروریستی-کودتایی جمهوری اسلامی، در جای دیگری از چرت و پرت هایش، مدعی شد: "به زودی رژیم اسلامی به دستاوردهای هسته ای تازه ای دست پیدا می کند"... گرچه جمهوری فلک زده ی اسلامی بخاطر تحریم های فلج کننده و منزوی شدن هرچه بیشتر شاید هنوز قدرت تولید سلاح هسته ای را نداشته باشد، اما چنین گفته هایی، گویای قصد نظامی و ضد انسانی هسته ای رژیم و اینکه اساسا جهادگری و کشت و کشتار جهانی و آشوب طلبی داخلی و بیرونی، خصیصه ی عقیدتی-ذاتی این رژیم است، می باشد ...

= = =

در همین زمینه


سروش سکوت