۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

نور بر زور و روز بر شب و روشنی بر تاریکی پیروز است



پیش از آغاز این نوشتار، در این شب بلند چله، با هم گوش جان می دهیم به این چکامه ی دلنشین با صدای روانشاد استاد حسین قوامی.

بــر سر ِ آنـم کـه گـر ز دست بر آید
دست به کاری زنم که غُصّه سرآید

صحبتِ حُکّام، ظُلمَتِ شبِ یلداست
نــور ز خــورشید جـوی، بو که برآید

بگذرد این روزگـار ِ تــلخ تــر از زهــر
بـار ِ دگـر، روزگــار ِ چون شِکَّــر آیــد

حافظ

* * *

شادی، شالوده ی فرهنگ ایران را سرشته است.

فرهنگی که دستاوردهای امروز دانش، بر باورهای آن مُهر ِدرستی می کوبد.

آری، آدمی در سرشت خویشتن، شاد است و با شادی زایش می یابد. چنانکه دانشمندان گفته اند: "انسان، جاندار ِدوپایِ خندان است". (منطقیون: انسان، حیوان ضاحک است)

جشن و سور، بازتاب این فرهنگ شاد و گونه ی آگاهانه ی آن و برآیند کار و آبادانی و همسویی با هنجار هستی و راستی (اَشَاَ) است.

جشن های ایرانی، به انگیزه ی گرد هم آیی های گروهی و ملی، از برای هم بستگی و هم گرایی برای در هم کوفتن سختی ها و دشمنی ها و گسستن بردگی ها و بیگانگی ها و گسترش پیوندهای گروهی و اجتماعی نیز بوده است.

در این میان جشن ِ"شب چله" (که اینک در زبان سریانی، بدان "یلدا" گفته می شود) یکی از کهن ترین جشن ها و آیین های ایرانی و ملی است که ریشه در آیین کهن میترایی دارد.

میترا، یکی از ایزدان سرشناس ایرانی است که نیایش آن، پس از پیروزی فریدون و کاوه بر ضحاک (بابلیان ستمگر) و جنبش فرهنگی ایرانیان، برای زدودن ویرانگری های فرهنگی انیرانیان و زنده کردن فرهنگ راستین، آغاز می شود. جشن شب چله، گاهِ نیایش (و به گمان برخی: زمان زایش) میترا یا مهر است.

خویشکاری (وظیفه) اساسی میترا یا مهر، نگاهبانی پیمان شناسی و راستی و همیستار (ضدّ) با پیمان شکنان و دروغکاران است. آیین انگشتر بر دست کردن در پیمان زناشویی از این کیش کهن به یادگار مانده است که نشان دهنده ی پیمان شناسی و راستی می باشد؛ در مهریشت اوستا آمده است:

"مهر از آسمان با هزاران چشم بر ایرانیان می نگرد، تا دروغی نگویند..."

سامانه ی نیایش و ستایش در ایران باستان بر اساس بودن چندین ایزد و برتری یکی بر دیگری (هنوتئیسم) سامان می یافته است. (این روند پس از اشو زرتشت به یگانه و یکتا پرستی اهورا مزدا به چَمِّ "سَروَر ِخردمندی" دگرگون می گردد؛ با آنکه اهورامزدا پیش از زرتشت نیز خدای برتر کیش میترایی بوده است)

شبِ چله: جشن بزرگداشت دانش در ایران باستان

ایرانیان، از زمان باستان تا به امروز باور داشتند که شب چله، واپسین روز پاییز که در آستانه ی آغاز زمستان است، درازترین و سردترین روز سال است؛ پس باید گفت: جشن شب چله، آیین پاسداشت "دانش" در دوران باستان است.

نیاکان ما در هفت هزار سال پیش، به گاه شماری خورشیدی دست پیدا کردند و با اندیشه و اندریافت دریافتند که نخستین شب زمستان، بلندترین شب سال است.

جشن شب چله، یکی از آن جشن هایی است که ایرانیان از آن برای یک دستِگی و یک دلگی در برابر چپاول و تاراج بیگانگان و نگاهداشت فرهنگ کهن ایران، بهره می بردند. این جشن، هزاران سال است که در سرای ایرانیان و در سرزمین ایران، برگزار می شود. شب چله، حتا در زمان یورش مغولان و ترکان (همسایگان و تازش گران بی فرهنگ ایران) هم انجام می شد.

برگزاری و دنباله گیری این جشن و جشن های مانند آن، نشانه ی پیوست ناگسستنی ایرانیان امروز با فرهنگ نیاکان دیروزشان است.

اما آنچه شگفتی انسان پیشرفته ی امروزی را بر می انگیزد، چگونگی دستیابی ایرانیان باستان به گاه شماری است که این چنین درست و به آیین، برآمدن و فرو رفتن خورشید را بررسی کرده است.

گذشتگان ما، هزاران سال پیش دریافتند که گاه شماری بر پایه ی "ماه" نمی تواند گاه شماری درستی باشد؛ پس به پژوهش و واکاوی درباره ی تکانش و پویش خورشید پرداختند و گاه شماری خود را بر پایه ی آن نهادند. آنها تکان خورشید را در بُرج های آسمان اندازه گیری کردند و برای هر برجی، نام ویژه ای گذاشتند. آنها دریافتند که روز نخست پاییز و بهار، شب و روز برابر و در نخستین روز تابستان، روز بلندتر از شب است.

آنها گاه شماری خود را براساس "چهل"، به چهل روز بخش کردند. در فرهنگ ایرانیان و نیاکان ما، شماره ی چهل، همچون شماره ی هفت یا دوازده، از ورجاوندی و سپندینگی ویژه ای برخوردار است؛ واژه های: "چله نشستن"، "چل چلی" و در زبان تبرستانی، واژه های: "پیرا چله"، "گرما چله"... نشان دهنده ی جایگاه والای این شماره در فرهنگ ایرانیان است. آنها نخست، ماه را به چهل روز بخش کردند و ماهِ سی روز نداشتند، اما پس از چندی به سی روز دگرگون شد و ماه، سی روزه شد. در شاهنامه ی فرودسی آمده است:

نباشد بهار و زمستان پدید
نیارنـد هنگـام رامش، نوید

این گفتار، چشمزد به گاه شماری سرزمین های دیگر دارد که برای بهار و دیگر زمان ها و فصل ها، سرآغازی نداشتند و این نشان می دهد که گاه شماری ایرانی همواره درست ترین و پرمایه ترین گاه شماری بوده است.

گاه شماری ایرانیان، تا زمان دانشمند بزرگ –خیام- بوده است؛ با یورش سپاه اسلام و تازش تازیان، گاه شماری "قمری عرب ها" از گاه شماری های کاربردی می شود! کارگزاران و وزیران ایرانی ِ"خلافت عباسی" هر پیشنهادی را که برای ویرایش گاه شماری نیاکان خود می دهند از سوی عباسیان رد می شد. بیم تازیان از آن بود که مبادا با ویرایش گاه شمار، ایرانیان بار دیگر به آیین و فرهنگ پیشین خود بازگردند!

اما در زمان خیام، این روند دگرگون شد؛ وی در بیست و هشت سالگی، هنگامی که به دربار خوارزم اندر می شد، شاه از جای خود بلند می گشت و او را پیش خود می نشاند. رفتار و گرامی-داشتی که شاهان به خیام داشتند، دست او را در ویرایش گاه شمار ایرانیان باز گذاشت.

با دگرگونی گاه شمار، بار دیگر فرهنگ و آیین ایرانی زنده شد. سامانیان نیز که دوستار فرهنگ ایرانیان بودند، دانشمندان و کارگزاران و هم نشینان ایرانی را بدون پرس و جوی نگاهبان می پذیرفتند که این خود نشان دهنده ی فرهنگ پربار و گرانبهای ایرانی است. پس، از آن روزگار کهن تا به امروز، ایرانیان شب چله را جشن می گیرند تا یاد بزرگانی همچون خیام و نیاکان دورتر از خیام را گرامی بدارند... .

نور بر تاریکی پیروز است

از گذشته تا به امروز، الگوی امیدبخش رهایی و دستیابی ایرانیان به آزادی، فرهنگ کهنی بوده که در دل خود باور به پایداری و پیروزی روشنی و ناپایداری و شکست تاریکی و اهریمن را مژده داده است.

ایرانیان در جشن هایی همچون مهرگان، سده، نوروز، آتش افروزی و جشن شب چله، آزمون استواری در برابر ستم را از شدن و سرآمدن سوز سرما و سیاهی تاریکی و نوید گرمی و سرزندگی و سپیدی و روشنی، یاد می گیرند.

ترس و دشمنی هویدای تاراجگران خونریز و دشمنان بی فرهنگ ایران از فرهنگ ایرانی نیز همین بوده که: در گسترش نیروی رزم آوری و دل دلاوری و مهر میهنی در ایرانیان، جشن ها، جایگاه و پایگاه والا و گسترده ای داشته اند.

در فرهنگ ایرانی، پیمان شکنی، دروغوندی، ویرانگری و گزند رسانی، همواره ناپسند و از ویژگی های دشمنان ایران بوده است. ایزدان ایرانی که هر یک را جشنی بوده، برای در هم کوفتن نمادین این خوی های اهریمنی، توان بیرون راندن بیگانگان و دلیری در برابر آنان را به ایرانیان می آموختند.

در روزگار کنونی که دشمن ایران، سامانه اهریمنی اسلامی، همچون برادرخواندگان و عموزادگان تازی و مقدونی و قجری و مغول نژادشان، می کشوند ایرانیان را از هستی و کیستی فرهنگیشان تهی کنند، پایداری در برابر آنان به پشتوانه این فرهنگ می تواند نوید بخش این پیام خورشید در شب چله ی کهن باشد:

"نور بر تاریکی پیروز است"

* * *

خوشا! به همان گذشته ها! کرسی گرم چوبی با لحاف گُل گُلی و خوانی آراسته به روکشی نقش برجسته، کار استاد کاران یزد و اصفهان یا گلیمی برآمده از زیر سرانگشتان هنرمندان کرد و آذری و بختیاری؛ یک سینی مسی پر از دانه های انار یاقوتی و آجیل های ساده همچون گندم-شادونه و برش های هندوانه و سماور زیبای کهن با چای همیشه دم کشیده و خوش بوی و مادربزرگ و پدربزرگ های داستان گوی امیرارسلان و رستم و ننه سرما...

افسوس! اینها، دیر زمانی است که در ایران رنگ باخته و غم و درد از نداری و نبود آزادی به شَوَندِ حکومتی اهریمنی، جای آن را گرفته و دیگر از این رنگ ها و بو ها و مزه ها و زیبایی های چشم و گوش و شامه نواز جای پایی دیده نمی شود!...

اما شایسته است شب چله ای این سال را نیز به یاد همه ی زندانیان آزاده ی دربند سیاه چال ضحاکان باشیم، آنانی که این بلندترین شب سال را نیز همچون دیگر روزها و شب های دراز و سردِ زندان می گذرانند و جشم و دلشان به روز ِرهایی و گاهِ آزادی مات مانده است؛ بیایید زمزمه کنیم:

"شب های یلدایی سیاه زندانیان آزاده، به روز سپید آزادی نزدیک باد"



ایدون باد...

در پایان دو یادبود ارزنده در این شب چله را به همگان پیشکش می کنم:

1) سروده ی زیبای یلدا با صدای بانو هما ارژنگی
2) سخنان ارزشمند استاد فریدون جنیدی پیرامون شب چله

فرا رسیدن جشن شب چله، گاه زایش میترا و آغاز سال 14091 میترایی بر همه ی آزاد اندیشان جهان ایرانی و آریایی خجسته باد.

سروش سکوت
شب چله 2570

===

در همین زمینه دو نوشتار پارسالم:

1) شب چله و روسیاهی زغال صفتان
2) جشن یلدا، پیروزی مهر ایرانی بر پیمان شکنان

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

"ایران به مرگ معتاد است" و سیاسیون به "روزمَرگی"!...



در حالی که رضا پهلوی تا این لحظه در سخنان و کردارش، کوشیده تنها فرا جناحی و فرا مذهبی و ملی عمل نماید، به نظر می رسد احزاب و دستجات سیاسی نمی خواهند گام را از انگیزه ها و حُبّ و بُغض های درون-جناحی و حزبی خود فراتر بگذارند و به آرمان ملی بیاندیشند...

راهگشا بودن کیفرخواست از سران رژیم و برقراری شورای ملی، چیزی است که تنها و تنها با انگیزه های ملی و بازتعریف همگرایی و همبستگی بین گروه های گوناگون حاصل می شود.

* * *

گزارش اخیر سازمان عفو بین الملل در زمینه ی وضع حقوق بشر و اجرای اعدام می گوید که ایران کنونی، در بدترین موقعیت نقض حقوق بشر به سر می برد و این روند به ویژه در زمینه ی اعدام های مجرمین مواد مخدر بسیار تکان دهنده است؛ تنها در یک سال گذشته ی میلادی، آمار بدست آمده (سوای اعدام های مخفیانه در زندان هایی چون: وکیل آباد مشهد) حکایت از اجرای بیش از پانصد حکم اعدام دارد که این رقم اعدام، جمهوری اسلامی را به تنهایی در صدر جدول شمار اعدام ها در کل جهان قرار می دهد.

عفو بین الملل از این سونامی اعدام با تیتر: "ایران به مرگ معتاد" است یاد می کند.

پُر واضح است که افسارگسیختگی رژیم در اعدام های بی پروا و مجازات های وحشیانه ی بی پرده، نه تازگی دارد و نه به پایان خود رسیده؛ بلکه باید گفت: همزاد این رژیم است که با این رژیم هم به گور می رود!

اما صد دریغ و افسوس که در کنار این همه جنایت، سی سال است که سیاسیون و احزاب ما هیچ کار مثبتی انجام ندادند؛ بسیاری از آنان که در پروندیشان، اشتباهات فراوانی دیده می شود، اشتباهاتی که به قیمت انقلابی ایران-ویران-گر و نسل-سوز منجر شد. این احزاب در تمامی عمر مفید خود نیز کاری جز دفاع از این اشتباهات نکرده اند و همه ی وقت و انرژی خود را صرف "بر سر هم زدن های بچگانه"، "جر و بحث های تهوع آور خاله زنکانه" و "درگیری های دل به هم زنانه ی عمو مردکانه" گذرانده، و شوربختانه اینک نیز می گذرانند.

گزارش اخیر عفو بین الملل که برای چندین بار ایران را بر لبه ی پرتگاه مرگ نشان می دهد و به طور خیلی ساده از رژیم اسلامی تصویر دژخیم و جلادی را ترسیم می کند که با تبری خون آلوده در کنار گیوتینی خونین نشسته و هر دم، جان انسانی را می ستاند؛ این تصویر هولناک، از ایران امروز ماست، که می تواند و باید بتواند سیلی بیدار کننده برای همه ی "مخالفان و سیاسیون" باشد.

اما به نظر می آید همانگونه که ایران، امروز گرفتار مرگ و در شرف نابودی است، جنابِ سیاسیون و سرکردگان و پایوران احزاب از چپ تا راست و از ملی تا ملی-مذهبی... نیز گرفتار روزمرگی و در شرف خوابی مرگ آور هستند.

در کنار این گزارش تکان دهنده ی عفو بین الملل باید به "لایحه ی موسوم به مجازات اسلامی" نیز اشاره شود که در صورت تصویب آن، مجازات های وحشیانه تری از سوی رژیم اجرا می شود و مثلا" برای جرایمی نظیر "توهین به رهبر" حتا اعدام در نظر گرفته می شود.

در حالی که این تیتر ترسناک عفو بین الملل به همه ی ایرانی ها می فهماند که سکوت در برابر وضع موجود، نادیده انگاشتن و بی تفاوتی به مرگ ایران و ایرانی است، این خیانت احزاب یعنی سکوت و بی تفاوتی که به دلیل هموندی ناخواسته یشان با رژیم باید از آن بجای خیانت از جنایت یاد کنیم، هنوز هم سَر ِدراز دارد.

این احزاب که بَعضَا" بانیان و عاملان "انقلاب شکوهمند" هستند و خودخواهانه و روشنفکرنمایانه، تبر به ریشه ی "نسل ها" زدند، هنوز اوج هنرشان این است که بگویند و نشان دهند و ثابت کنند که: "خاندان پهلوی جنایتکار بودند!..." و از کوچکترین فرصتی برای نمایاندن این فهم والا و عالی خود از تاریخ و سیاست بهره می برند !!!

روشن است که بر اساس اصل اساسی و جهان شمول آزادی بیان، این افراد هم می توانند آزادانه نظرات خود را بیان دارند، اما پرسشم برای صداُمین بار این است که: "آخر فایده ی این جدل ها و جنگ ها چیست و ره به کجا می برد جز آتش بیار معرکه ی جمهوری اسلامی شدن؟!..."

آنقدر دیگر این گفته را بازگفته ام که خودم نیز خسته شده ام و تنها دلم برای ایران می سوزد، ایرانی که هماره آبستن این تیره روزی ها بوده و ایرانیان با دستان خود تیشه به ریشه ی آن زدند: "نخست: تاریخ ِگذشته یا گذشته ی تاریخ را هیچ پژوهنده یا خواننده نمی توانند به تمامه عرصه ی تاخت و تاز ِداوری خویش کند؛ زیرا یگانه داور ِدادگر، خود تاریخ است و بس و اوست که سنجه ی میزان خادم یا خائن بودن افراد و دوره های تاریخی را به تمامه می نمایاند... دوم: شناخت، اندریافت، پژوهش و خوانش تاریخ، بی آگاهی از دوره ها و اشخاص یپش و پس از آن، ناممکن است؛ این اصل فراگیرترین اصل دانش است: مطالعه ی تطبیقی و مقایسه ای..."

از این نیز در می گذرم!...



اما اخیرا" شاهزاده رضا پهلوی، کنشگر شناخته شده ی سیاسی، که کمتر کسی است نام وی را نشنیده باشد، موقعیت حساس کنونی و بزنگاه سرنوشت ساز اکنون را به درستی و نیکی و زیرکی دریافته است.

رضا پهلوی، با معرفی طرح شکایت از رهبر جمهوری اسلامی –علی خامنه ای- به دادگاه بین المللی جناحی به عنوان جنایتکار علیه بشریت، با یک تیر دو نشان زده است:

1) در شرایطی که بیشترین نگاه ها و تمرکزهای خارجی بر سر مساله ی اتمی رژیم و منزوی ساختن سیاسی و نزاع های بین المللی حکومت اسلامی است و زمزمه ی های بروز یک جنگ ناخواسته بیشتر از هر زمان دیگری شنیده می شود، رضا پهلوی باری دیگر با پیش کشیدن بحث مهم حقوق بشر و نقض آن به وسیله ی جمهوری اسلامی، بر این اساسی ترین و سرنوشت سازترین مساله ی کنونی مردم ایران تاکید کرده و در حالی که این زمینه (حقوق بشر) از کانون توجه جهانی به حاشیه رانده شده، بار دیگر آن را در دایره ی توجه همگانی می کشاند.

2) رضا پهلوی با این طرح جالب و مبتکرانه، سیاست "جنگ طلبی غرب" را تضعیف و ناکارآمد و سیاست "فشار بر رژیم و پشتیبانی از اپوزیسیون مردمی" را تقویت و کارآمد می سازد و در واقع این پیام آشکار را به دنیای غرب و دست اندرکارانش می رساند که: "نه جنگ، نه جمهوری اسلامی" و برای خلاصی از هر دوی این موارد که صلح و آرامش و آزادی منطقه را مختل می کند، بایستی از نقشه ی مماشات و سازش با رژیم دست برداشته، منتها بجای پیش کشیدن بحث جنگ علیه رژیم، از رستاخیز مردم ایران و گروه های آزادی خواه ایرای پشتیبانی شود.

به هر روی اقدام رضا پهلوی، که با استقبال و پشتیبانی بسیارانی (از جمله کمپین سفارت سبز و وکیل مستقل محمد مصطفایی) روبرو شد و بدان واکنش مثبت و مطلوب نشان دادند، می تواند گام بسیار موثر و کوبنده ای در جهت زیر فشار نهادن هر چه بیشتر رژیم باشد؛ آن هم در هنگامه ای که گزارش اخیر عفو بین الملل پرده از وقوع یک نسل کشی آغاز شده ی تدریجی بر سر ایرانیان برداشته است.

اهمیت شکایت از علی خامنه ای تا بدان حد بوده که حتا روزنامه ها و سایت های حکومتی نیز بدان واکنش نشان دادند و به گونه ای با تمسخر آمیخته به ترس مفرط آن را تیتر نخست خود ساختند (از جمله: روزنامه ی حکومتی رسالت در صفحه ی نخست خود) این در حالی است که حکومت اسلامی پیشتر نیز تلویحا از رضا پهلوی با عنوان مهم ترین و اصلی ترین "دشمن تمامیت نظام" یاد کرده بود و برای نمایاندن این ترس خود شایعه ی خنده آور همکاری وی با "سران فتنه" (عنوانی که حکومت به موسوی و کروبی داده است!) را منتشر نموده بود.

اما شوربختانه، باز نیز شاهد آن هستیم که معرکه گیران سیاست و احزاب و دسته های آنان، در این زمینه سکوت سنگین و سختی کرده اند. این سکوت وقتی ناباورانه تر و ناجوانمردانه تر می شود که شاهزاده رضا پهلوی در حاشیه ی نشست پیرامون طرح شکایت از خامنه ای در پاریس، در مصاحبه با رسانه ها، سخن از تشکیل یک "شورای ملی" را خاطرنشان می سازد. اما باز شاهدیم که سیاسیون و "رجال سیاسی" به این مساله ی بسیار مهم نیز واکنشی نشان نمی دهند و باز سکوت می کنند.

* * *

در حالی که رضا پهلوی، سخنان و اقداماتش تا این لحظه فرا مذهبی و فرا جناحی و ملی بوده اند، به نظر می آید، احزاب اپوزیسیون نمی خواهند سنت شکنی کنند و گام را از انگیزه ها و حب و بغض های شخصی و جناحی و دسته ای خود فراتر نهند.

بدون پرده و رُک و راست می خواهم بگویم: اینجور بی تفاوتی گروه هایی که هر یکی در پرونده ی فعالیت پیشین خود نقش و نشانی از خیانت به ایران را در بردارند، خیانتی مضاعف و جنایتی هم سو با حکومتی است که از هر نوع خمودگی و خموشی و خفتگی اپوزیسیون به سود خود بهره برده و بیشترین بازار گرمیش از "تو سر هم زدن های مصدقی و شاهی و چپی و راستی و..." بوده و هست. (امیدوارم با این بی پرده گویی به اتهام های نخ نمایی چون سلطنت طلبی و... متهمم نکنند!...)

راهگشا بودن کیفرخواست از سران رژیم و برقراری شورای ملی، چیزی است که تنها و تنها با انگیزه های ملی و فرا حزبی و بازتعریف همگرایی و همبستگی بین گروه های گوناگون حاصل می شود.

و به گمانم، نخستن و اساسی ترین گام در این راستا "خود کاوی درونی هر یک از این احزاب" از عملکرد پیشین خود و گام برداشتن برای امروز بحرانی و بزنگاه سرنوشت ساز کنونی ایران است.

سروش سکوت
29 آذر 2570 ایرانی

وای به روزی که بمیرد "هنر"!...




هنر: خوار شد، جادویی: ارجمند
نهــان: راستـی، آشکــارا: گــزند
"فردوسی"

بیش از سه دهه است که ایران، سرزمین کهن و مادریمان،که دیرزمانی مهد هنر و گهواره ی ادب بوده، گرفتار دیوان و اهریمنانی است که نه تنها دشمن شهروندان و ایرانیان هستند، بلکه برای نابودی و سرنگونی همه ی دستاوردهای زیبای انسانی نیز کمر بسته اند؛ از یادبودها و یادمان های پیشینیان گرفته تا ارزش های هنری، ادبی و دانش های گوناگون.

از آغازین روزهای روی کار آمدن این رژیم، دانشگاه ها که اساسی ترین و نخست ترین جایگاه پرورش دانش و پژوهش و فرهنگ است، بسته و ارزش دانش و آگاهی سرنگون می شود. مانده های تاریخی ویران می شوند، هنر و ادبیات به زهر سرسپردگی و وابستگی به دستگاه دستاربندان زورگو، آلوده می شود و بجای آن که بازتاب زندگی مردم و کشور شود، تنها ابزار مجیزگویی و مداحی نظام می گردد. علوم انسانی که شالوده ی زندگی اجتماعی و پرورش انسانی از آن بر می خیزد، بازیچه ی دست مذهبیون و دینکاران حکومتی می شود تا با فرنام "اسلامی" به جای "انسانی" سوگ مرگ ناباورانه ی خویش را باز گوید.

کار هنر و سینمای این سیستم آلوده و سرسپرده به آنجا می رسد که از ساخته های مزدوران بی هنر خود فروخته اش که حالا نام کارگردان و هنرپیشه را یدک می کشد، برای خواست های شوم و ددمنشانه ی حکومت بهره برده می شود. و این هنرمندنماها، در حقیقت بازیگردانان پیش بُرد خشونت، شکنجه و جنایت رژیم می شوند.

همه ی این رُخدادهای ویرانگر، در پی "انقلابی" پیش می آید که بانیان آگاه و یا عاملان ناآگاهش، به عمد یا سهو، علت نابودی و سوختن چندین نسل شدند و جز سیاهی و تباهی و داغ و درفش و افسردگی و سرخوردگی برای هم نسلانمان به بار نیاوردند.

تیغ کشان و جانیان و دژخیمان نو مسلمان، به ارتداد و قتل هنر و هنرمند کمر بستند. کاری که آنان کردند یک ویرانگری ساختاری و فرهنگی بوده که تا به امروز نیز دنباله دارد. بسیاری از هنرمندان مردمی همچون فردین ها که زمانی با گنج قارون و شاهکارهای دیگری در دل مردمان جاودانه شده بودند، گوشه گیر و کسان دیگری همچون بهروز وثوقی یا پرویز صیاد که جاودانه هایی همچون سوته دلان و قیصر و داش آکل و صمد و دایی جان ناپلئون را آفریده بودند، از میهنشان گریزان و دور شدند تا در غربتی ناخواسته، همچون پرنده ای در قفس باشند و بمانند و بزرگان دیگری همچون علی حاتمی ها را که جاودان هایی همچون دل شدگان، مادر و... را کارگردانی کرده بودند، از بی مهری و ناجوانمردی، پر پر کرده و دق دادند و این روند تا امروز نیز گریبان انگشت شمار هنرمندان راستینی چونان جعفر پناهی را گرفته است...

به یاد دارم یکی از گفته های زیبا و بجای هنرمند همیشه مردمیمان –بهروز وثوق- را که گفت: "این حکومت برای از بین بردن هنر، تنها به کشت و کشتار دست درازی نکرد، بلکه با در قفس کردن و گوشه نشین نمودن او از کار هنریش، مرگ تدریجی هنر و هنرمند را رغم زد؛ زیرا پیوند هنر و هنرمند همچون پیوند گریزناپذیر آب و ماهی است که اگر از ماهی آب را بگیرند، لاجرم تلف می شود و هنرمند هم اگر از کار هنریش دور شود، زمینگیر و به مرگ تدریجی گرفتار می شود!..."

و اینگونه می شود که مشتی تیغ کش و چماق دار و قاتل، جامه ی فاخر هنرمند و بازیگر و کارگردان بر تن می کنند و سردمداران این سینما و هنر سرسپرده می شوند. از مخملباف تا ده نمکی و از شریفی نیا تا سلحشور!...

هنوز کفن اجرای انقلاب ضد فرهنگی ضد انسانی اسلامی خشک نشده و تلفاتش تمام نگشته، و هنوز سوگنامه ی مرگ تدریجی "علوم انسانی" به فرمان و فتوای رهبر امت حزب الله –خامنه ای- به پایان نرسیده که شاید باید بر مرگ تراژیک هنر و سینما نیز سوز و سوگ و خونین سرشگ بریزیم.

در این میان، خودفروختگانی نیز که پیشتر به نام و نان و نوایی در این سینمای بی در و پیکر رسیده بودند و هرچه داشتند و بدست آوردند از سر مردم بوده و هست و "سوپر استار" شده اند! جایگاه مردمی و ملی خویش را فرو می گذارند و به صف سینه چاکان ولایت و سرسپردگان فقاهت می پیوندند؛ از حاجیه خانم هدیه تهرانی و مهناز خانم افشار گرفته تا حاج آقا ممدرضا گلزار که با پول سازمان حج و اوقاف رژیم، شوی تبلیغاتی رهروان رهبر را برگزار می کنند. وای به این سینما، بدا به حال این هنر و درد بر این هنرمندنماها... .

اما چندی پیش، ده نمکی، چماق بدست و قاتل سابق که اینک کارگردان خیمه شب بازی های نخ نمای حکومت شده و "اخراجی ها"یش را در چند ورژن برای پیشبرد آرمان های حزب الله و قتل الله "تهیه" دیده است، پرده از شخصیت واقعی یار و همکار دیرینش در آغاز "انقلاب شکوهمند" بر می دارد: "تیغ کش محسن مخملباف" که اینک با چندین پله صعود! به مقام کارگردانی، آزادی خواهی، سبزی و نمایندگی اپوزیسیون رسیده است!

ای وای بر آنانی که اینگونه به ذلت و گدایی خو کرده اند! پرسش من این است که در قحط الرجال آزادی خواهی و هنرمندی، آیا نیستند بی شمار جوانان، هنرمندان و آزادی خواهان شایسته ی ایرانی که بایستی کسی همچون مخملباف الگوی هنری و آزادگی ایرانیان باشد؟!

کار به اینجا تمام نمی شود؛ پس از کش و قوس های خنده آور پیرامون آرمان های "امام راحل خواهانه"ی اصلاح طلبانه و رهنمون های سبزالله، این سرسپرده ی دستگاه ولایت و پیش برنده ی اهداف رذیلانه ی حاکمیت، چنان رنگ می بازد و آب توبه می نوشد و "غسل تعمید" تحول می گیرد که حتا از آرمان های دوره ی شکوهمند امام راحل سبزالله پا فراتر می گذارد و می گوید که: "من دیگر باوری به اصلاحات ندارم و برانداز هستم!..." (از اینجا ببینید)

آری، شاید باورکردنی نباشد، این سخن را مخملباف می گوید که خودش کارشناس خبره ی "تواب سازی" رژیم جنون و خون ولایت است. همو که دیروز با فیلم "توبه ی نصوح" خود می کوشید تا ذهن زندانیان سیاسی دهه ی شصت را شستشوی مغزی دهد و آنها را به توبه وا دارد.

هنوز در مانده نوشته ها و مانده واگویه های زندانیان دهه ی شصت خاطرات هولناک سیستم تواب سازی رژیم که یکی از سناریوهایش تماشای اجباری فیلم توبه ی نصوح مخملباف بوده، چشم و گوش را می آزارد...

و به راستی ای وای بر ملتی که الگوی هنری و آزادی و برابریش،  سناریوپردازان تیغ کش تواب سازی همچون محسن مخملباف و یا اراجیف بافان و شکنجه گری همچون سید ابراهیم نبوی باشد. روشن است: مردمی که رذیلانه و گداپرورانه و نابخردانه می کوشند بین بد و بدتر گزینش کنند، ره به کجا می برند...

سخن کوتاه می کنم، تنها در پایان برای شناخت بیشتر شخصیت محسن مخملباف و کارش، نوشتار پرمایه ی نویسنده ی گرامی –خانم مهستی شاهرخی- را می آورم؛ بشود که همگی ما فریب این گرگ صفتان در لباس گوسپندان را هرگز نخورده و با بینش و شناخت و آگاهی گزینش نماییم.

"اگر هنر و حقیقت نمی توانند در کنار هم زندگی کنند، بگذار هنر بمیرد!"
"رومن رولن"

سروش سکوت
28 آذر 2570

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

آزادیِ اندیشه، گفتار و کردار، سه پایه ی اساسی حقوق بشر (به بهانه ی روز جهانی حقوق بشر)



ای برترین آزاده، ای ماناترین مرد
اینک تو بنگر بر روزگار تیره و غمبار انسان
شاید ندانی سفره ی چرکین دنیا
امروز هم پا تا به سر رنگین ِ ننگ است
شاید ندانی سینه ی گسترده ی خاک
امروز هم بازیچه ی آشوب و جنگ است
حالا نژاد و رنگ حرفی تازه دارد
حالا سر بازار، آدم می فروشند
آزادی و آزادگی افسانه گشته
ای برترین آزاده، ای ماناترین مرد

(بخشی از سروده ی کوروش بزرگ، بانو هما ارژنگی)

سخن نخست

دهم دسامبر (بیست و یکم آذر) هر سال به مناسبت سالگرد صدور اعلامیه ی جهانی حقوق بشر، در شرایطی بنام روز جهانی حقوق بشر نامگزاری شده که، جای جای جهان گرفتار نابرابری، بی عدالتی، جنگ و تروریسم و خودمداری و خودکامگی است. بند بند این اعلامیه شاید برای ساختن یک کشور و جهان عاری از تبعیض و انسان ستیزی، لازم و کافی باشد اما بسیاری از اصل های این اساسنامه هنوز در عمل بکر و دست ناخورده مانده و صرفا روی کاغذ موجود است.

بی گمان یکی از اصول اساسی داعیان حقوق بشر این است که حقوق بشر یک اصل فرا مرزی، فرا نژادی و فرا مذهبی است. ایدئولوژی های خصم آمیز با انسان نباید سَدِّ راه نابرابری باشد و داعیان حقوق بشر موظف اند تا این حق اساسی انسان را که کرامت آدمی و اجتماعی او از آن بر می خیزد برای سایر کشورها نیز ارزنده و بایسته بدانند. به همین روی سکوت در برابر نقض حقوق بشر در جغرافیا و تاریخ زمینی و زمانی از سوی هر کشوری، نشانه ی بی احترامی به اعلامیه ی جهانی و فرا مذهبی حقوق بشر است.

در شرایطی وارد روز جهانی حقوق بشر می شویم که سهم کشور ایران که به هر روی یکی از بنیانگزاران تاریخی حقوق جهان است و نام کوروش بزرگ به عنوان پدر حقوق بشر جهان، زیبنده ی سراسر دنیا است، در بدترین و بحرانی ترین روزهای خود در تاریخ چند سده ی گذشته اش به سر می برد.

بی گمان مشکل اساسی شکستن حق انسان، نخست خودِ قوانین هستند، نه مجریان آن قوانین و نه قانونگزاران. در کشورمان ایران نیز تصریح اصولی همچون ولایت مطلقه ی فقیه، برقراری حکومت مذهبی و ایدئولوژی و آلودن حقوق دنیایی و این جهانی ایرانیان به مذهب و گزاردن اختیارات بی حد و حصر برای شخصی که خود را نماینده ی خدا و شخصیت های مذهبی می داند، نخستین و اساسی ترین سرچشمه و آبشخور غیر انسانی بودن احکام و قوانین در ایران است. اصولا از آنجا که حقوق بشر، امری کاملا زمینی و این جهانی است، تعریف و تشریح آن در قالب مذهب (هر مذهبی) که امری شخصی، آن جهانی و آسمانی و شامل بایدها و نبایدهایی در چارچوب این امور است، بی معنا و به مثابه ی آلوده کردن هر دو (هم حقوق بشر و هم مذهب) و اختیار بی حد و حصر دادن و به سوء استفاده کنندگان مذهب برای پیشبرد اهداف و اغراض شخصی خویش است؛ به ویژه اسلام که اساسا در بین سایر دین ها، شامل غیر انسانی ترین و ضد زن ترین قوانین است.

خوب، آشکار است که اگر اصل و اساس یک قانون مشکل داشته باشد و از آن آزادی، دموکراسی و حق برابر آدمی بر نخیزد، با تغییر دولت یا اشخاص درون حکومتی –تعمیر و اصلاح- نمی توان به سمت ساختن یک کشور آزاد مبتنی بر کرامت انسانی و اعلامیه ی جهانی حقوق بشر گام برداشت، بلکه این خود قوانین هستند که باید تغییر کنند.

در ایران زیر حاکمیت جمهوری اسلامی، چالش و مشکل اساسی به نام نقض حقوق بشر بیش از آنکه از اشخاص –قانونگزاران و مجریان- برآید، ناشی از نفس قوانین است. اساسا سامانه ای به نام جمهوری اسلامی، در سرشت خود، منشا مناقشه است؛ پس تا مشکلی به نام جمهوری اسلامی که سدّ اصلی دستیابی به حقوق بشر است، برداشته نشود، هبچ نیرویی نمی تواند در جهت بهبود اوضاع وخیم ایران کاری از پیش ببرد؛ خواه جریانی به نام اصلاحات و خواه نیروی بدیل (آلترناتیو) به نام میرحسین موسوی... .

در کنار قانون اساسی جمهوری اسلامی که پیروان تئوری اصلاح و تعمیر، بارها باور و سرسپردگی خود را به آن نشان داده اند، بایستی به قانون مجازات اسلامی که منشا احکام حقوقی و قضایی در ایران است، اشاره نمود؛ باید دانست: همانطور که دیانت به عنوان جنبه ی شخصی زندگی هر فردی اگر کارکرد نخستین خود را از دست بدهد و شکلی ورا و فراتر از آن یابد، نه تنها عرصه ی سیاست را آلوده می کند بلکه حتا قضاوت را نیز گرفتار بی عدالتی و نقض حقوق بشر می نماید. منشا قضاوت، هر دینی که باشد، نوعی ایستایی و دست بستگی را برای مجریان بوجود می آورد؛ یعنی قوانینی که در تاریخ شکل گیری آن دین در میان قوم و قبیله ای به اقتضای زمان و زمینی اجرایی بوده، اینک در سده ی بیست و یکم به همان شکل اجرا می شود.

احکام اسلامی همچون قصاص (نفس یا عضو)، حدود و تعزیرات (شلاق، سنگسار، قطع عضو و...)، دیه، حضانت و کفالت و شهادت (و تعیین آن براساس جنسیت: از آنجا که براساس این قوانین، زن، جنس ضعیف محسوب می شود، صدور حکم قصاص برای کشنده ی زن، نصف مرد و دیه ی یک زن برابر با دیه ی نصف مرد در نظر گرفته می شود. همچنین حق طلاق و ادعای آن با مرد و حضانت فرزند در پی جاری شدن صیغه ی طلاق باز هم با مرد است!...) و... به جامعه ی زمختی بر می گردد که چهارده سده پیش به شکل قبیله ای زندگی می کردند و (به گفته ی خود شارعان و فقهای مسلمان!) قصاص برای جبران جان یا مال تلف شده از یک شخص یا قبیله برای جلوگیری از جنگ میان آن دو بوده است. روشن است که چنین قوانینی در جهان متمدنی که اساس قضاوت، وجدان انسانی و میثاق جهانی و گفتمان بینابینی است (و امضا کنندگان اعلامیه ی جهانی حقوق بشر موظف اند این اصول را حتا در مورد جانیان علیه بشریت، اعمال کنند...) این گونه احکام و قوانین قبیله ای، بدوی و بربری، غیر انسانی و غیر اخلاقی هستند.

بنابراین، وقتی یک سیستم و سامانه ی سیاسی-قضایی مشکل دارد، نمی توان با تعویض قانونگزاران یا مجریان یا تعمیر بخش هایی از دستگاه، انتظار حقوق برابر بشری را داشت.

مقامات جمهوری اسلامی، بارها در توجیه نقض حقوق بشر و میثاق های جهانی آن در ایران، از "پاپوش اسلام" بهره برده اند. مثلا احکامی همچون اعدام، شلاق و سنگسار را، اسلامی دانسته و یا (اخیرا در سخنان یکی از نمایندگان مجلس اسلامی) از قصاص به عنوان "حق طبیعی اولیای دم" و "مجازاتی دموکراتیک" یاد شده است!

حال پرسش این است: با چنین احکام غیر انسانی، مجامع بین المللی و حقوق بشری چگونه می توانند از جمهوری اسلامی بخواهند یا وادارش کنند که بر اساس اعلامیه ی جهانی حقوق بشر، کنوانسیون رفع تبعیض علیه زنان، کودکان و دیگر اساسنامه ها که اساسا از نظر تفکر بنیادگرای اسلامی کفر و بدعت محسوب می شود، عمل کنند؟! آیا یگانه راه اجرایی شدن دموکراسی و حقوق بشر در ایران، کمک به مردم برای زمین گیر نمودن این رژیم از راه مجازات های شدیدتر و فراتر از حرف و محکومیت صرف رژیم و جایگزینی یک سامانه ی مردمی پایبند به موازین جهانی حقوق بشری نیست؟

* * *

بخش دوم

اینک پس از آن مقدمه در بخش نخست، بایستی به بحث مهم تری بپردازیم که شوربختانه انگار در میان ما ایرانی ها، هنوز نهادینه نشده است و آن عبارت است از:
فرهنگ سازی برای حقوق بشر و ارکان آن شامل آزادی در سخن و بیان، اندیشه و باور و کردار و عمل بر اساس موازین انسانی و جهانی و اخلاقی و وجدانی و بر تافتن نقد مخالفان و گرامی داشتن آزادی بیان.

بارها چه در فضای مجازی و چه حقیقی شاهد حذف آرا، عقاید و نظراتی بوده و هستیم که مورد قبول شخص یا گروهی نیستند.

بی گمان منتقدان و مخالفان سیستم های دیکتاتوری که مشخصه یشان تک صدایی و سانسور است، بایستی خود نیز بدان دچار نشده و به آزادی بیان، چند صدایی و تکثر گرایی و پلورالیسم احترام بگذارند.

سایت های اصلاح طلبان حکومتی، چون اساسا به موازین و اصول قانون اساسی حکومتی معتقدند که با آزادی بیان سر ناسازگاری دارد، همچون جمهوری اسلامی برای خود "خط قرمز باورمندان به انقلاب اسلامی" در نظر می گیرند و بنابراین گروه های مخالف نظام از پادشاهی خواه تا مجاهد و چپ، جایی در تفکر اصلاح طلبان ندارند.

اما برای بسیاری از مخالفان جمهوری اسلامی، هنوز جا نیافتاده که اگر با گروهی یا فردی مخالف نیستند، باید نظر و دیدگاه او را بشنوند و حساب شده و محترمانه پاسخ او را بدهند.

این زمینه از شکستن آزادی بیان (بنیادی ترین اصل حقوق بشر) و تک صدایی شوربختانه در بسیاری از تارنماهای اجتماعی در فضای مجازی همچون صفحه های فیس بوک دیده می شود که یک شخص تنها به دلیل مطرح کردن نظری که ادمین آن صفحه بدان باور ندارد، از آنجا اخراج می شود. این نشان می دهد که هنوز شایستگی دستیابی به آزادی مطلق و فرهنگ سازی برای آن به تمامه صورت نگرفته است.

در کشورهای دیکتاتور زده، تنها حکومت های دیکتاتوری نیستند که حقوق بشر را زیر پا می گذارند، بلکه مردمان گرفتار دیکتاتوری و حتا گروه ها و افراد مخالف رژیم های خودکامه نیز به واسطه ی پرورش یافتن در محیط های دیکتاتوری که با نقض پی در پی حقوق انسانی همراه بوده، به زیر پا گذاشتن بخشی و بندی از این حقوق، مبتلا هستند.

این خود نشان می دهد که برای آماده سازی یک جامعه برای استقرار حقوق انسانی، بایستی در میان همگان فرهنگ سازی نیز در این زمینه صورت گیرد.

حقوق بشر، شامل حق آزاد و طبیعی هر انسان برای دسترسی به جریان آزاد اطلاعات و آزادی در بیان دیدگاه های مختلف در چارچوب موازین اخلاقی، جهانی، ملی و انسانی است. این حق از طرف هر کس یا گروهی که گرفته شود، خواه حکومتی سرکوبگر و خواه گروه هایی که ادعای حقوق بشر می کنند، ناشایست، جرم و مصداق زیر پا گذاشتن اعلامیه ی جهانی حقوق بشر است.

دو نوشتار بایسته و نیکو در مورد ستایش و دفاع از آزادی بیان و نکوهش و محکومیت شکستن آن، یکی نوشتار اخیر "گروهی از نویسندگان و کوشندگان سیاسی در دفاع از آزادی بیان" و دو دیگر نوشتار شاهزاده رضا پهلوی: "در مقابل نقض آزادی بیان به هیچ وجه کوتاه نخواهم آمد" را بخوانید.

دموکراسی واقعی نیز دقیقا این است که "من"ِ هوادار "فلان" شخص یا "بهمان" گروه، بتوانم آزادانه از آنان نقد کنم و دیگران نیز این اجازه را داشته باشند و کسی سدّ راه این حق طبیعی و انسانی آنان نشود. باشد که سرپرستان تارنماهای اجتماعی و صفحه های فیس بوک و کاربران که این حق را زیر پا می گذارند، این اصل را آموخته، بدان باور یافته، و عمل نمایند.

* * *

ده دسامبر روز جهانی حقوق بشر را با بزرگداشت همه ی گروه های حقیقی و پایگاه های مجازی و شبکه های اجتماعی، ماهواره ای و رسانه ای که به جریان آزاد اطلاعات و پاسداشت و پدافند از آزادی بیان، یاری رساندند و با نکوهش هرگونه بر نتافتن "دگراندیشی"، گفتار و کردار متفاوت، گرامی می داریم؛ بشود که چنین شود...

امروز، روز جهانی حقوق بشر!
هیس...
از مردگان ما سخن نمی رود
آدمخوران جسد باز
به خوردن حلوای کشتگان ما مشغول اند
و ما چقدر بلازده ایم...

(شیلا فرهنگ)

سروش سکوت
21 آذر 2570

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

اسوه تراشی و اسطوره پردازی برای دینکاری



چنانکه پیشتر آمد، جاری هماره ی تاریخ این بوده که: دین و دیانت و تنسّک و تمسّک به قداست، راهبرد دینکاران و کاسبکاران مذهب، برای تامین معاش و سرکیسه کردن مردمان، با بهره گیری از برانگیختن احساست مذهبی آنان بوده، هست و خواهد بود.

گروهی می آیند و با شعارهای دهن پُر کن و فریبنده، عده ای را به سوی خود می کشانند؛ مدار و محور گفتمانشان، "خدایی" و "آن جهانی" است؛ خویشتن را نماینده ی خدای نادیده می انگارند که برای پیرایش "باورهای تباه" مردمان و آراستن آن به "باورهای ناب" آمده اند. چندی پس از آن این مدعیان، دگرگون شده، رنگ می بازند و "خود" را "خدا" می انگارند.

رُکن رَکین و اصل اساسی و عامل پر رونقی دکان و کاسبکاری اینان، اسطوره پردازی و اسوه تراشی و در یک کلام "دروغوندی" از انسان هایی است که به واسطه ی مذهب مورد ادعای این داعیان، "خداگونه" و به نام آن دیانت، "عصمت" یافته اند.

اسلام، که از نظر فریب، دروغ، جنگ و جدال بر سر کشورداری و حکومت و ثروت و قدرت و شهرت و شهوت، دست دیگر ادیان را از پشت بسته است و هرچند با وعده ی فریبنده ی "برابر و برادری" نطفه اش بسته شده، اما از آغاز تا هم اکنون، سودای چنگ اندازی و تجاوز به همه جای جهان و همه ی مردمان را داشته و دارد.

خمینی، رهبر شورش 57، در آغاز خلافتش، گفت: "این محرم و سفر است که اسلام را زَندَه نَگه داشتَه!..." خمینی این یک سخنش را درست گفت؛ چرا که دو دکان اصلی کاسبکاری دینکاران مسلمان، همین دو ماه و شخصیت پردازی از حسین و جنگ های قبیله ای او با عموزاده هایش است.

اما پیرامون شخصیت حسین و جنگ میان او و یزید، داستان های زیادی را بافته اند که بر می گردد به همان شخصیت سازی، اسطوره سازی و اسوه سازی، یعنی: ابزار دینکاران برای فریب و تهیج احساسات.

در مورد اینکه حسین که بوده و ربط و پیوند او با ایرانیان چیست که امروزه، مردمان مهر او را به دل دارند و از غم مرگش عربده می کشند و گِل می مالند و قمه و زنجیر و سینه می زنند؛ می توان با در نظر گرفتن رویداد خونبار و سوگنامه ی تازش تازیان به ایران و جنگ های خونین عرب ها با ایرانیان به دو پیوند این امام تازی با ایرانیان رسید:

1) در جریان شکست ایران و اشغال تیسفون به دست لشکریان عرب در جنگ های طولانی مانند جلولا -که به گفته ی تاریخ نویسانی از جمله طبری در تاریخ طبری، احمد بن یحی بلاذری در فتوح البلدان، عبدالحسین زرین کوب در دو فرن سکوت و...- که از ایرانیان آنقدر کشته شد که تا چند روز در آسیاب ها بجای آب، خون گرد می آمد و در جنگ قادیسه که علی امام نخست شیعیان، مشاور این جنگ خونبار بوده و پس از شکست ایرانیان، عمر، سردار لشکر عرب دستور می دهد که مسلمانان به شادی این پیروزی جشن و سور بگیرند، ثروت های ایران را به غنیمت و زنان را به کنیزی ببرند، عرب های تازی با زنان هم خوابه می شوند و از این زنان کودکان پدر ناشناخته زاده می شود و عمر، دستان خود را به سوی الله بالا می برد و "از این کودکان پدرناشناخته به الله پناه می برد..."(و داستان تلخ سید و سید بازی هم از این رویداد غمبار سرچشمه می گیرد) و در جنگ نهاوند، علی شخصا حضور داشته و از جمله کسانی بوده که پس از شکست تیسفون و زمانی که اعراب تازی آن همه شکوه و بزرگی تمدن ایران را می بینند، در واکنش به عمر که از لشکریان خواسته بود فرش گرانبهای بهارستان را که نماد شکوه ایران باستان بوده از هم بدرند و آتش بزنند، پیشنهاد می کند که این فرش را به عنوان غنیمت جنگی تکه تکه کرده و بین یک دیگر تقسیم کنند! اما در جریان جنگ ها برخی از شهرهای ایران همچون طبرستان، و نیز سرداران دلاور ایرانی همچون بابک خرمی، بسیار دیرتر از جاهای دیگر سرنگون می شوند و تا سالها پس از یورش تازیان به ایران نیز در برابر تازش آنان پدافند و دلاوری می کنند. در سه سرچشمه و کتابی که در بالا گفته شد، آمده که در جریان یکی از این جنگ های خونبار تازیان به گرگان به فرماندهی "سعید بن عاص" که بیشتر مردمان آن سامان از دم تیغ متجاوزان گذشتند، امام حسن و امام حسین، نیز در این سپاه حضور داشتند و در کشتار مردم گرگان هموند و شریک و سهیم شدند (تاریخ طبری، پوشینه پنجم، رویه 2116؛ فتوح البلدان، رویه 303 و 152؛ زندگی امام حسین نوشته ی زین العابدین رهنما، پوشینه دوم، بخش سوم...)

2) نامه ای از حسین بن علی، امام سوم شیعیان جهان، به والی شهر ری، که در قالب حدیثی از او در کتاب "سفینه البحار و مدینه الاحکام و الآثار" (رویه 164) نوشته ی حاج شیخ عباس قومی، یعنی همان مولف کتاب معروف "مفاتیح الجناح" باز گفته شده است و هر ایرانی از باز نوشتن و باز گفتن آن شرمش می شود: "ما از تبار قریش هستیم و هواخواهان ما عرب و دشمنان ما ایرانی ها هستند، روشن است که هر عربی از هر ایرانی بهتر و بالاتر و هر ایرانی از هر عربی پست تر است. ایرانی ها را باید دستگیر کرد و به مدینه آورد، زنانشان را به فروش رساند و مردانشان را به بردگی و غلامی اعراب گماشت".

با این گفتار، جای هیچ شکی نمی ماند که حسین و دیگر امامان و اولیای اسلام نه تافته ای جدا بافته، وانکه همپالگان و هموندان عموزادگان خود عمر و خالدبن ولید بودند که به ایران تاختند و چطور می شود کسی مسلمان باشد و از پس آن همه حدیث و روایت و گفتار، این حدیث و این گفتار را درباره ی حسین نشنیده، بدان نیاندیشیده و باور نیافته باشد و باز چطور می شود کسی ایرانی باشد و با شنیدن این گفته ها بر خویش نلرزد و از هرچه اسلام و امام و مسلمان است دلش بهم نخورد و متنفر نشود و اصلا چگونه می شود کسی مسلمان باشد و "اصول کافی کلینی و صحیح البخاری" یعنی دو منبع اصلی حدیث اسلام را که سرشار از مزخرفات و خرافات پیرامون ادرار فلان امام و نطفه ی بهمان ولی است، نپذیر؛ اصلا اسلام، بی این گفتارها و روایت ها می لغزد و چیزی ازش باقی نمی ماند. با این همه: چطور می توان پذیرفت کسی اسلام را بپذیرد و "انسان" و انسانیت را نیز بپذیرد؟!

اما پیرامون افسانه سرایی و یاوه گویی در قالب اسوه سازی و اسطوره تراشی از کربلا و عاشورا و حسین نیز می توان این گونه گفت:

1) جنگ و جدال و به هم پریدن ها و سگ و گربه بازی های قبیله ای در میان اعراب، عادی ترین و مرسوم ترین چیزی بوده که در آن زمان به وفور وجود داشته و برای نمونه سر یک گوسفند دزدیده شده یا یک زن که از حرم سرای یک شیخ قبیله کم و زیاد می شده، بین دو قبیله جنگ روی می داده، یک قبیه پیروز می شده و دیگر شکست می خورده و به طبع عده ای هم کشته می شدند. پس چنین درگیری هایی از زمره ی واقعه ی عاشورا، چیز جدید و شاقی نبوده که بتوان در تاریخ اسلام بدان وقعی نهاد. هر چه بوده بر سر مال و منال و ثروت و قدرت و شهوت و شهرت و زر و زور بوده و بس. چنانکه گویند: در آستانه ی جنگ حسین و یزید، دو تن از شرکا و پیروان حسین به نام های "حبیب بن مظاهر" و "سلیمان صرد خزاعی" به حسین نامه ای می نویسند و نسبت به سیطره ی نظام اموی بر پشتوانه های اقتصاد جامعه به حسین هشدار می دهند...(کتاب قیام جاودانه، رویه 84)

و اصلا اگر یک امام و شخصیت مذهبی آمده که مصلح و پیرایشگر باورهای مردمان باشد، آیا مگر نمی شود که در کنج خانه اش بنشیند و به "هدایت" مردم بپردازد؟ چطور شخصیتی مثل عیسامسیح در تمام زمان زندگیش یک بار هم به طمع تشکیل حکومت به جنگ با پادشاه نرفت اما تاریخ اسلام پر است از این جنگ ها که همه برای رسیدن به قدرت و حکومت بوده و اصلا دین اسلام یک دین سیاسی و حکومتی است و سودایی جز دست اندازی به قدرت ندارد؛ آن وقت جناب مسلمانان با وقاحت تمام از اسلام با عنوان یک دین غیر سیاسی یاد می کنند که در هیچ جای از تاریخ آن، پای طمع ورزی حکومت یافت نمی شود! اصلا امثال خمینی ها، خامنه ای ها، طالبان ها و القاعده ها، اصل اسلام را نشان داده و اجرا کردند.

2) جنگ میان حسین و یزید ظاهرا با درگیری لفظی بین این دو آغاز می شود، حسین از یزید به نام "دعّی" یعنی حرام زاده و فرزند نامشروع یاد می کند! جالب است که ادبیات امامان مسلمان هم همچون ادبیات سران جمهوری اسلامی توام با بی ادبی و توهین است! خوب، وقتی آبشخور فرهنگ و ادب و تربیت کسی اسلام باشد، بیش از این هم نمی شود توقع داشت. همچنین روایت دیگری می گوید که درگیری بین حسین و یزید بر سر زیر شکم و شهوت بوده و داستان آن زن زیبا روی حرمسرای یزید به نام اورنیب که حسین که چشمش او را گرفته بوده، او را صیغه می کند و این بارقه ی جنگ میان یزید و حسین می شود.

بقیه ی داستان و افسانه ی یزید و شمر و حسین و حرّ و حرمله و... هم که از دهان اراذل و اوباش موسوم به مداحان بسیجی بیرون می تراود، بیشتر به دروغ هایی شبیه است که در درجه ی اول فحاشی به خود حسین و ابوالفضل و زینب و شخصیت های مذهبی اسلام می شود آنها را در شمار آورد؛ از ماجرای خنده دار بریدن اندام ابوالفضل که بیشتر به یک شوخی شبیه است تا تیر خوردن علی اصغر و آوردن اهل و عیال حسین در جنگ توسط او که نه نشانه ی دلاوری که بیماری و بی عاطفگی یک انسان است که زن و بچه اش را به جنگی ببرد که می داند در آن حتما کشته می شوند! از این نیز در می گذریم...

اما از اینجای این نوشتار سخنی است با امروزی ها، چه باورمندان به این افسانه های مضحک هزار و چند سد سال پیش و چه دانه دانه ی آنانی که به خطر امروزی اسلام برای ایران و ایرانی پی برده اند.

- نخست سخنی با باورمندان به جرثومه های اسلام هزار و چندسد سال پیش: روی سخنم با آنانی است که تاریخ و هویت و ملیت و شناسنامه ی ایرانی خود را فرو هشته اند و خردباخته ی مشتی داستان خنده دار اسلامی شده اند که هیچ پیوندی به ایران و ایرانی ندارد؛ شوربختانه مسلمانان کشور عزیزمان ایران بدون شناخت و دانش و مطالعه و صرفا بر اساس یک باور کور، دنباله رو این افسانه ها و اشخاص شده اند، سالانه هزاران تن به حرم امام رضا و عبدالعظیم می روند، بی آنکه بدانند اینها کیستند و برای ایران و ایرانی چه کرده اند، جز شمشیر زدن و به خاک و خون کشیدن نیاکانشان؛ در حالی که آرامگاه فردوسی پدر ایران و زبان پارسی در همان چند گامی حرم رضا، در حال بی توجهی و ویرانی است! به راستی که ملت ایران ره گم کردگان و تُرکِستان روندگان تاریخ اند!...

در عوض این همه سردار ملی از آریوبرزن و یوتاب و سیاوش و بابک خرمدین و مازیار و رستم فرخزاد تا ستارخان و باقرخان و امیرکبیر و دکتر مصدق را فراموش کرده اند. آخر اگر اشکی و سوگی و افسوسی از برای مرگ و کشتن کسی دارید (که البته این غمگینی هم برخلاف فرهنگ شاد و زندگی بخش ایرانی است) برای سرداران دلاور و فرزندان این آب و خاک بریزید که برای پاسداشت و نگاهبانی ایران، سرزمین مادری شما جان دادند؛ اگر می خواهید تعزیه و سوگی برپا کنید برای بابک خرمدین بجا آورید که 23 سال از بهترین سال های زندگانیش را در راه نبرد با تازیان و بیرون راندن باورهای اهریمنی آنان از ایران نهاد. چرا اینگونه خرد را فروباخته و وجدان ها را خمیر کرده و حافظه ی تاریخی را پاک نموده اید، غم از دست دادن امیرکبیر و مصدق را فراموش کرده اید که چگونه یکی کشته و یکی گوشه گیر شد؟ به راستی که ما ایرانیان چه نا سپاسیم!...

هان ای شمایانی که سنگ شهیدان کربلا را به سینه می زنید از داستان شخم زدن مزار کشتگان آن جنگ اشک خون می ریزید، خاوران و خاوران ها در یک گامی شماست؛ آنجا جایگاه گورهای بی نام و نشان است که بارها شخم زده شده، تاره آنجا گورهای بی نام و نشان و دسته جمعی است که شخمشان زده اند. پیشتر، کودکان و بازماندگان نسل کشی های اسلامی داعیان کربلا و عاشورا و اسلام –جمهوری اسلامی- به آنجا می رفتند و بر گورهای بی نشان گل می کاشتند؛ اما رژیم طاقت همان را نیز نیاورد و حکم ویرانی آنجا را داد. چطور می توان زینب را مظلوم و بی پناه و شایسته ی غم و اشک دانست اما هم میهن خودتان، "مادر بهکیش" "مادر شش جان باخته ی راه آزادی"را که فرزندان دلبندش به دست جنایتکار جانیان رژیم اسلامی کشته و سربدار شدند، از یاد برد؟! چگونه می شود ترانه موسوی و ندا و مادرانشان را فراموش کرد و برای رقیه و این نام های تازی ندیده غم و سوگواری پیشه کرد؟ چگونه می توان نسل کشی سی و اندی ساله ضدّ هفتاد میلیون مردم ایران را فراموش کرد و برای هفتاد و دو کشته شده ی عرب چهارده سده پیش گریه و زاری کرد؟! در حالی که اسلام از حجاز و سرزمین العربی پیدایش شد، اینک مردمان عرب در حال جنگیدن با حکومت هایشان برای رسیدن به آزادی و دموکراسی هستند و ما ایرانیان برای عرب های چندهزار سال پیش بر سر و سینه می کوبیم! به راستی این چه سرنوشتی است که ما ایرانی ها برای خود سرشته ایم؟!...

به راستی چگونه می شود، عاشورای سال 88، یعنی دو سال پیش کشور خودمان ایران را ندیده و فراموش شده بگیریم و همچنان سوگوار عاشورای تازی باشیم و هم میهنان له شده یمان در زیر چرخ ماشین های رژیم و هم وطنان پرتاب شدیمان از روی پل ها به دست مزدوران رژیم و این کودکان بازمانده را نادیده بگیریم؟!...


چگونه است که این همه فقر و درد و نداری شهروندان ایرانی خود را از یاد برده ایم، در همین چند متری ما چندین بچه ی گرسنه و نیازمند و ترازو به دست و گل فروش هست؛ در جای جای ایران گرفتار در بند دیوان اسلام، از خوزستان نفت خیز تا کرمان ثروتمند، پر است از روستاها و شهرهایی که مردمش آب آشامیدنی یا آب گرم ندارند؛ آن وقت مسلمانان عزیز سرزمینمان ایران برای حسین تازی دشمن ایران و ایرانی دیگ بالا-پایین می کنند و خورش و خرما نذر می دهند! دست بردارید از این در وطن خویش، غریب!...


- اما سخنی با آنان که خطر اسلام و اسلام گرایان و اقتدارگرایان و بنیادگرایان را نیک دریافته اند؛ مرور اخبار و حوادث همین یک ماه گذشته، به خوبی گویای دور جدید تلاش های اسلامیون برای نسل کشی، جنگ، ترور و انسان ستیزی است.

شاید مهترین این رویدادها، آغاز بکار دوباره ی گروه تروریستی "فداییان اسلام" است که پرونده ی کشتارها و ترورهای بزرگانی همچون کسروی هنوز در پرونده ی این جانوران درنده و جنایتکار همچنان از یاد نرفته است؛ هرچند این گروه پس از اعدام بنیانگزارش نواب صفوی و روی کار آمدن آخوندها در پی شورش ننگین 57، به نام هیئت موطلفه ی اسلامی یا جمعیت روحانیون مبارز همچنان به کار خود ادامه داد، اما آغاز به کار دوباره ی رسمی این گروه، زنگ خطری است برای همه که شاید دوباره کلید قتل ها و ترورهای زنجیره ای به ویژه در میان دگراندیشان مخالف اسلام بخورد.

در کنار این رخداد، می توان به ماجرای قتل رافق تقی، پزشک و نویسنده ی دگراندیش و منتقد مذهب در کشور آذربایجان، همسایه ی شمالی ایران اشاره نمود که با اشاره و فتوای آخوند مرجع تقلید "فاضل لنکرانی" روی داد. پرونده ی اسلام و بویژه سردمداران افراطی و بدوی آن یعنی جمهوری اسلامی در این مورد هم سیاه است؛ نخستین بار پس از شورش 57، خمینی دستور کشتن و مهدور الدّم بودن (حلال بودن خون) سلمان رشدی، نویسنده و منتقد اسلام را صادر کرد. همینطور سوء قصد به جان کاریکاتوریست های هلندی و دانمارکی (که البته در نهایت تعجب، سوءقصدکنندگان بخشوده شدند!)

تهدید و سوء قصد به چندین تن از منتقدان و دگراندیشان مذهب و فرهنگ، از جمله: فیروزه بذرافکن در دانمارک، دکتر ناصر انقطاع در امریکا و ربایش بسیاری از منتقدان اسلام از جمله فرود فولادوند و اخیرا شایان کاویانی (و ترورهایی که پیشتر در مورد شخصیت های منتقد مذهب اسلام همچون دکتر فریدون فرخزاد شده بود) و نیز یورش های ناشیانه و نافرجام برای ترور شخصیت پژوهشگرانی همچون میرفطروس و... همه گویای آغاز بکار دوباره ی دینکاران جنایتکار جمهوری اسلامی و شریکان افراطی دیگر آنها در سراسر جهان است.

اما رویداد مهم دیگری که چندی پیش در رسانه ها سر و صدای زیادی کرد و شاید در ظاهر پیوند چندانی با خطر اسلام گرایی نداشته باشد، اما در واقع کاملا با آن در پیوند است، دستگیری "وارن جفز" رهبر فرقه ی موسوم به کلیسای بنیادگرای عیسی مسیح و قدیسین متاخر بود. فرقه ای که در آن چندهمسری، ازدواج با دخترکان کم سن و سال و تجاوز به بچه ها، روا و صواب بوده است. جفز، که گویا بیش از چهل همسر و شصت بچه داشته (شبیه امامان و خلفای اسلام!) نیز به جرم تجاوز به دو کودک به حبس ابد محکوم شده است. آنچه ارتباط نزدیک و تنگاتنگ این فرقه را با اسلام آشکار می کند، افزون بر اندیشه های افراطی و بدوی پیرامون آزادی در چند همسری و هم بستری و کامگیری از کودکان و دختران کم سن، گفته های یکی از زنان قربانی این فرقه است که اینک بعنوان کوشنده در بنیاد مبارزه با کودک آزاری کار می کند.

فلورا جسوپ، که در شانزده سالگی از یکی از اردوگاه های این فرقه گریخته، می گوید از هشت سالگی، پدرش به او تجاوز می کرده، در تشریح نظام اعتقادی این فرقه می گوید: "در قوانین چند همسری چه در جوامع جهان سوم و مسلمانان و چه در کشورها و فرقه های دیگر، تجاور به کودکان و کم سن و سال ها نهادینه شده است و یک ارزش محسوب می شود؛ چرا که، وقتی یک پدر به فرزندش یا یک مرد با سن زیاد به یک بچه تجاوز می کند، این کودک است که از نظر آن فرقه گناهکار است و مرد را تحریک به میل جنسی کرده است. همچنین، از آنجا که کودکان دختران در اینگونه فرقه ها ارزشی ندارند و ناقص محسوب می شوند، ازدواج و هم بستری با آنها ارزش است؛ زیرا هم خوابی کودکان با بزرگترها موجب رشد فکری و مطیع شدن آنان می شود!..."

چنین باورهای هراسناک، وحشی و غیر انسانی در متن و بطن اسلام و برادرخوانده های افراطی آن نظیر این فرقه نهادینه شده است. و اینگونه است که می بینیم در گفته های امثال خمینی کامجویی از کودکان روا و جایز شمرده شده است.

پس:  بر همه ی کنشگران و کوشندگان که موقعیت خطرناک اسلام را برای انسان ها یافته اند، است که با گسترش روشنگری ها در این زمینه و پشتیبانی از دگراندیشان و روشنگران اسلام، و با همبستگی و یک دلی در این زمینه، مانع ترورهای دیگر همچون ترور رافق تقی آذربایجانی یا ناپدید شدن امثال شایان کاویانی شوند.

سروش سکوت
15 آذر 2570