۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

وای به روزی که بمیرد "هنر"!...




هنر: خوار شد، جادویی: ارجمند
نهــان: راستـی، آشکــارا: گــزند
"فردوسی"

بیش از سه دهه است که ایران، سرزمین کهن و مادریمان،که دیرزمانی مهد هنر و گهواره ی ادب بوده، گرفتار دیوان و اهریمنانی است که نه تنها دشمن شهروندان و ایرانیان هستند، بلکه برای نابودی و سرنگونی همه ی دستاوردهای زیبای انسانی نیز کمر بسته اند؛ از یادبودها و یادمان های پیشینیان گرفته تا ارزش های هنری، ادبی و دانش های گوناگون.

از آغازین روزهای روی کار آمدن این رژیم، دانشگاه ها که اساسی ترین و نخست ترین جایگاه پرورش دانش و پژوهش و فرهنگ است، بسته و ارزش دانش و آگاهی سرنگون می شود. مانده های تاریخی ویران می شوند، هنر و ادبیات به زهر سرسپردگی و وابستگی به دستگاه دستاربندان زورگو، آلوده می شود و بجای آن که بازتاب زندگی مردم و کشور شود، تنها ابزار مجیزگویی و مداحی نظام می گردد. علوم انسانی که شالوده ی زندگی اجتماعی و پرورش انسانی از آن بر می خیزد، بازیچه ی دست مذهبیون و دینکاران حکومتی می شود تا با فرنام "اسلامی" به جای "انسانی" سوگ مرگ ناباورانه ی خویش را باز گوید.

کار هنر و سینمای این سیستم آلوده و سرسپرده به آنجا می رسد که از ساخته های مزدوران بی هنر خود فروخته اش که حالا نام کارگردان و هنرپیشه را یدک می کشد، برای خواست های شوم و ددمنشانه ی حکومت بهره برده می شود. و این هنرمندنماها، در حقیقت بازیگردانان پیش بُرد خشونت، شکنجه و جنایت رژیم می شوند.

همه ی این رُخدادهای ویرانگر، در پی "انقلابی" پیش می آید که بانیان آگاه و یا عاملان ناآگاهش، به عمد یا سهو، علت نابودی و سوختن چندین نسل شدند و جز سیاهی و تباهی و داغ و درفش و افسردگی و سرخوردگی برای هم نسلانمان به بار نیاوردند.

تیغ کشان و جانیان و دژخیمان نو مسلمان، به ارتداد و قتل هنر و هنرمند کمر بستند. کاری که آنان کردند یک ویرانگری ساختاری و فرهنگی بوده که تا به امروز نیز دنباله دارد. بسیاری از هنرمندان مردمی همچون فردین ها که زمانی با گنج قارون و شاهکارهای دیگری در دل مردمان جاودانه شده بودند، گوشه گیر و کسان دیگری همچون بهروز وثوقی یا پرویز صیاد که جاودانه هایی همچون سوته دلان و قیصر و داش آکل و صمد و دایی جان ناپلئون را آفریده بودند، از میهنشان گریزان و دور شدند تا در غربتی ناخواسته، همچون پرنده ای در قفس باشند و بمانند و بزرگان دیگری همچون علی حاتمی ها را که جاودان هایی همچون دل شدگان، مادر و... را کارگردانی کرده بودند، از بی مهری و ناجوانمردی، پر پر کرده و دق دادند و این روند تا امروز نیز گریبان انگشت شمار هنرمندان راستینی چونان جعفر پناهی را گرفته است...

به یاد دارم یکی از گفته های زیبا و بجای هنرمند همیشه مردمیمان –بهروز وثوق- را که گفت: "این حکومت برای از بین بردن هنر، تنها به کشت و کشتار دست درازی نکرد، بلکه با در قفس کردن و گوشه نشین نمودن او از کار هنریش، مرگ تدریجی هنر و هنرمند را رغم زد؛ زیرا پیوند هنر و هنرمند همچون پیوند گریزناپذیر آب و ماهی است که اگر از ماهی آب را بگیرند، لاجرم تلف می شود و هنرمند هم اگر از کار هنریش دور شود، زمینگیر و به مرگ تدریجی گرفتار می شود!..."

و اینگونه می شود که مشتی تیغ کش و چماق دار و قاتل، جامه ی فاخر هنرمند و بازیگر و کارگردان بر تن می کنند و سردمداران این سینما و هنر سرسپرده می شوند. از مخملباف تا ده نمکی و از شریفی نیا تا سلحشور!...

هنوز کفن اجرای انقلاب ضد فرهنگی ضد انسانی اسلامی خشک نشده و تلفاتش تمام نگشته، و هنوز سوگنامه ی مرگ تدریجی "علوم انسانی" به فرمان و فتوای رهبر امت حزب الله –خامنه ای- به پایان نرسیده که شاید باید بر مرگ تراژیک هنر و سینما نیز سوز و سوگ و خونین سرشگ بریزیم.

در این میان، خودفروختگانی نیز که پیشتر به نام و نان و نوایی در این سینمای بی در و پیکر رسیده بودند و هرچه داشتند و بدست آوردند از سر مردم بوده و هست و "سوپر استار" شده اند! جایگاه مردمی و ملی خویش را فرو می گذارند و به صف سینه چاکان ولایت و سرسپردگان فقاهت می پیوندند؛ از حاجیه خانم هدیه تهرانی و مهناز خانم افشار گرفته تا حاج آقا ممدرضا گلزار که با پول سازمان حج و اوقاف رژیم، شوی تبلیغاتی رهروان رهبر را برگزار می کنند. وای به این سینما، بدا به حال این هنر و درد بر این هنرمندنماها... .

اما چندی پیش، ده نمکی، چماق بدست و قاتل سابق که اینک کارگردان خیمه شب بازی های نخ نمای حکومت شده و "اخراجی ها"یش را در چند ورژن برای پیشبرد آرمان های حزب الله و قتل الله "تهیه" دیده است، پرده از شخصیت واقعی یار و همکار دیرینش در آغاز "انقلاب شکوهمند" بر می دارد: "تیغ کش محسن مخملباف" که اینک با چندین پله صعود! به مقام کارگردانی، آزادی خواهی، سبزی و نمایندگی اپوزیسیون رسیده است!

ای وای بر آنانی که اینگونه به ذلت و گدایی خو کرده اند! پرسش من این است که در قحط الرجال آزادی خواهی و هنرمندی، آیا نیستند بی شمار جوانان، هنرمندان و آزادی خواهان شایسته ی ایرانی که بایستی کسی همچون مخملباف الگوی هنری و آزادگی ایرانیان باشد؟!

کار به اینجا تمام نمی شود؛ پس از کش و قوس های خنده آور پیرامون آرمان های "امام راحل خواهانه"ی اصلاح طلبانه و رهنمون های سبزالله، این سرسپرده ی دستگاه ولایت و پیش برنده ی اهداف رذیلانه ی حاکمیت، چنان رنگ می بازد و آب توبه می نوشد و "غسل تعمید" تحول می گیرد که حتا از آرمان های دوره ی شکوهمند امام راحل سبزالله پا فراتر می گذارد و می گوید که: "من دیگر باوری به اصلاحات ندارم و برانداز هستم!..." (از اینجا ببینید)

آری، شاید باورکردنی نباشد، این سخن را مخملباف می گوید که خودش کارشناس خبره ی "تواب سازی" رژیم جنون و خون ولایت است. همو که دیروز با فیلم "توبه ی نصوح" خود می کوشید تا ذهن زندانیان سیاسی دهه ی شصت را شستشوی مغزی دهد و آنها را به توبه وا دارد.

هنوز در مانده نوشته ها و مانده واگویه های زندانیان دهه ی شصت خاطرات هولناک سیستم تواب سازی رژیم که یکی از سناریوهایش تماشای اجباری فیلم توبه ی نصوح مخملباف بوده، چشم و گوش را می آزارد...

و به راستی ای وای بر ملتی که الگوی هنری و آزادی و برابریش،  سناریوپردازان تیغ کش تواب سازی همچون محسن مخملباف و یا اراجیف بافان و شکنجه گری همچون سید ابراهیم نبوی باشد. روشن است: مردمی که رذیلانه و گداپرورانه و نابخردانه می کوشند بین بد و بدتر گزینش کنند، ره به کجا می برند...

سخن کوتاه می کنم، تنها در پایان برای شناخت بیشتر شخصیت محسن مخملباف و کارش، نوشتار پرمایه ی نویسنده ی گرامی –خانم مهستی شاهرخی- را می آورم؛ بشود که همگی ما فریب این گرگ صفتان در لباس گوسپندان را هرگز نخورده و با بینش و شناخت و آگاهی گزینش نماییم.

"اگر هنر و حقیقت نمی توانند در کنار هم زندگی کنند، بگذار هنر بمیرد!"
"رومن رولن"

سروش سکوت
28 آذر 2570

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر