۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب چله ی خورشید و روسیاهی ذغال صفتان



به یاد همه ی آنانی که در این سی و دو سال در ستیز با اهریمن تاریکی و نادانی حکومت اسلامی، کشته یا دربند شدند و پیشکش به همه ی زندانیانی که اکنون در چارچوب چاردیواری سیاه و تار زندان و انفرادی، این طولانی ترین شب سال را در کنار خانه و خانواده نیستند...

***

پس از آن ماه تازی جنون و خون (محرم)، که هیچ رگ و ریشه ای در تار و پود فرهنگ ایران ندارد و عاشقان و دلباختگانش از خمینی تا موسوی، از شریعتی تا مطهری، سرسپردگی خود را به آن بارها و بارها نشان داده اند، در یکی از شادترین، کهن ترین و خاطره انگیزترین جشن های ایرانی به سر می بریم؛ جشنی که یادگاری است از بازگشت مهر و راستی به ایران... پس از هزار سال دوره ی تباه ضحاک و حکومت متجاوز بابل، در زمان فریدون پیشدادی، داد و مهر و راستی جایگزین دشمنی و کینه و دروغ شد. بر این بنیان مهرپرستی، مهرگان و زایش مهر یا میترا و پاسداشت خورشید به بیش از 5500 سال پیش می رسد.

یلدا این جشن شب دراز و راز، همچون جشن های دیگر ایرانی، در درازنای سده ها، آماج خشم و نادانی متجاوزان به ایران از گذشته تا به اکنون بوده و هست. اما به راستی در کمند گیسوان بلند و پیچ پیچ یلدا این دختر آسمان و خورشید چه نیروی نهفته است که تاکنون پرغرور و استوار، خود را بالا نگه داشته و بالیده است و فرزندان ایران، آن را پاس می دارند و بدان دل می بندند و حتا در اوج غم و سوگ و فقر، شادی او را شادمانه جشن می گیرند؟!

آنچه در این نوشتار می آید دل نوشتی است کوچک از زبان چند شهروند ایرانی در درون ایران، که با وجود نداری و بی پولی دردمندانه، یلدا را شادمانه در یاد دارند و با اندک داشته یشان آن را گرامی می دارند؛

هنوز در شهر، ته مانده ای از پرچم های سیاه عزا و ماتم محرم، دیده می شود و روی شیشه ی برخی ماشین ها (که وقتی از مقابل نگاهت با شتاب رد می شوند و به چهره ی راننده می نگری، نیک درمی یابی که از چه قماشی هستند) نوشته هایی همچون: "زینب دوستت دارم! حسین دوستت دارم! لعنت بر یزید" و... به چشم می خورد و البته برخی نیز که معلوم است اهل طنازی و خنده هستند جملات خنده داری را نوشته اند که با دیدن هر کدام از آنها فقط دوست داری بخندی؛ مثلا:
"یزید! مگه اینکه نگیرمت!؟" یا: "یزید خره، گاو منه" ... (ببخشید، این ها را نوشتم که در این شب یلدا کمی بخندیم)
و شگفتا از این مردم که هنوز نمی دانند و یا نمی خواهند بدانند که حسین و یزید و اعقاب و اسلافشان عموزادگان هم بوده اند و سر یک درگیری که نمونه اش در آن سامان برای قبایل عرب عادی بود، به جان هم می پرند و یکی کشته می شود و دیگری پیروز! امان از این دکان بازی و دین کاری!

به هر روی می شود از نگاه مردم خواند که هیچ توجه ای به محرم و صفر که حضرت خمینی رییس شورش 57 هم همه ی داشته و آبرویش را از این دو ماه دانسته بود؛ ندارند... حتا اگر بر لبای عابران خیابان مهری از سکوت خورده است یا چنین می نماید که شهر آرام است و هم شهری ها به دنبال زندگی عادی خودشان هستند، اما از چشم ها و دل ها می شود خواند که هیچ کس چشم دیدن و ماندن جمهوری اسلامی با همه ی متعلقاتش و اسلام پر از خشونت و عزاداریش را ندارند. و ناگاه به یاد این جمله می افتم که:
"هرگز نمی توان یک فریاد را سکوت نامید، اما گاه، یک سکوت، نامی بهتر و رساتر از یک فریاد ندارد!"

در این زمان بامداد روز سه شنبه و جشن یلدا، تصمیم می گیرم برای خرید کمی میوه و آجیل به بازار بروم. تا هم گرفتار راه بندان و ترافیک نشوم و هم زمان بیشتری برای بودن در کنار مردم و خریداران داشته باشم. به هر روی ظاهرا خیلی ها مثل من فکر کرده اند و در این زمان هم ترافیک شده! سرانجام یکی دو ساعت بعد به بازار می رسم. در همان ورودی درب بازار جوانانی را می بینم که گوشی های تلفن همراه خود را به یک دست گرفته اند و با آن دست دیگر هم تخمه و آجیل می شکنند و گرم بگو بخند هستند، سرعتم را کم می کنم تا کمی صدای خنده هایشان را بشنوم؛ شنیدن صدای خنده ی هم سن و سال هایی که از حداقل شادی و تفریح در ایران تحت حاکمیت جمهوری اسلامی بی نصیب هستند، حس خوبی به من می دهد. با خود می گویم: چه خوب! انگار از همین الآن مردم یلدا را شروع کرده اند. وقتی این چند جوان در گوشه ای از درب ورودی بازار می ایستند، صدای خنده های زیبایشان که پر از نشاط جوانی است بیشتر می شود. ناگهان یکی از آنها می گوید: "جک جدید را در مورد آخوند جنتی خوانده اید؟" دیگری می گوید: "نه! اما نخوان، بگذار برای شب یلدا بخوان تا بیشتر بخندیم" با آن که مشتاقم جک آنها را (حتا اگر 18- باشد) بشنوم، اما شور و برق چشمانم بیشتر از این روست که این جوانان که شاید خودشان یا هم کلاسی یا دوستانشان در بند باشند، یا کشته شده باشند یا گرفتار احکام ناعادلانه ی دانشگاهی شده باشند؛ اما به یاد یلدا هستند و نیک می دانند که دیکتاتورهای مذهبی که از سنگ قبر نداها و کیانوش ها و مراسم سوگواری آنها در هراسند، نسبت به جشن های ایرانی که ریشه در ملیت ایرانی دارد، چه احساس دارند.

کم کم و آرام آرام از کنار دکان ها می گذرم، از سبد کالای مردم و دیدگان آنها می توان به شدت فقر و نداری که این نظام با کارهای ویران خود به جان مردم انداخته و بر گرده ی آنها وارد کرده، پی برد، خیلی ها که به مرغ فروشی ها یا قصابی ها آمده اند، پول خرید گوشت مرغ یا گوشت قرمز را ندارند و به جای آن بسته های نسبتا ارزان! جگر یا گوشت های منجمد را می خرند. دلم از دیدن این صحنه به درد می آید. یاد پیامکی می افتم که دیشب کسی برای شادباش جشن یلدا برایم فرستاد:
"توي سرماي اين شب طولاني به فکر بي خانه مان هايي که چشم ميزنند
زودتر صبح بشه هم هستي؟"
با خود می گویم: آرزوی این شب یلدا و نوروزم را می گذارم برای اینکه تا یلدای دیگر مردم از دست این حکومت کثیف راحت شده باشند و دیگر روی دیدگان کسی غم ننشیند و در دل کسی درد گرسنگی و نداری نباشد.

خود را به یک مغازه ی میوه فروشی می رسانم، شگفت انگیز است! با این که عمال حکومت ادعا می کنند که پس از حذف یارانه ها فقط قیمت بنزین و گاز گران شده است (بنزین هفت برابر و گاز 8 برابر) و قیمت دیگر کالاها هنوز اعلام نشده، اما به آسانی می توان گرانی سرسام آور کالاها را متوجه شد! انار: هر کیلو سه هزار تومان! هندوانه: هر کیلو هشتصد تومان!... و این هم یک دروغ دیگر دروغگویانی که دروغگویی را هنر می دانند!
از سر تکان دادن و ناخشنودی و ناسزاگویی آشکار مردم می توان به شدت تنفر و انزجار آنها از همه ی دست اندرکاران سیاسی و اقتصادی مملکت از رهبر و رییس جمهور تا... پی برد. واقعا در طول تاریخ فکر نمی کنم نظام سیاسی استبدادی به این منفوری وجود داشته باشد. نمی دانم این هوادارانی که هم (به قول خودشان) اصول گرایان و هم اصلاح طلبان ادعایش را می کنند، کجا هستند. به راستی، آیا نمی دانند که مردم ایران با تمام گوشت و پوستشان از حکومت مذهی خسته شده اند و امیدی به اصلاح آن هم ندارند؟ یاد یکی از سخنرانی های پر از دروغ و همان ادبیات زشت احمدی نژاد می افتم که خطاب به رانندگان و شرکت تاکسی رانی گفته بود: "اگر دیدید کسی به من توهین کرد توی دهنش بزنید و با او برخورد کنید!" شگفتا که دیکتاتورها خودشان هم واقفند که چقدر در چشم مردم منفورند.

کمی میوه می خرم و راهی مغازه ی آجیل فروشی می شوم که صاحب آن یکی از قدیمی ترین بازاریان و از آشنایان نزدیکمان است... تا هم آجیل امشب را از او بخرم و هم پای سخنان دل نشینش با آن گویش تهرونی ناب بنشینم. وقتی به مغازه ی آجیل فروشی می رسم، با تعجب می بینم که مثل هر سال شلوغ نیست... پس از درود گفتن و احوال پرسی، از صاحب مغازه می پرسم که چرا مغازه مثل سال های گذشته شلوغ نیست؟ بازاری با تجربه، آهی می کشد و با صدای محکم و پر خشمی می گوید: " به نحسی وجود آخوندا و دروغگویی مثل احمدی نژاد، از این بهتر هم نمیشه!؟"
راستش از سخن او جا نمی خورم که چرا انقدر علنی و بلند حرف دل همه را می گوید و من نیز که تحت تاثیر جرات فروشنده ی قدیمی بازار قرار گرفته ام، سرم را بالا می گیرم و می گویم: "مهم این است که مردم تحت تاثیر فریبکاری دولت قرار نگیرند و کار خودشان را بکنند و بر خلاف میل آنها عمل بکنند. پس همین که مردم به فکر جشن هایی مثل یلدا و چارشنبه سوری و نوروز هستند، یعنی با عملشان به اعمال دولت نه می گویند."  پای بقیه ی سخنان فروشنده می نشینم؛ فروشنده ای که شاید سواد آکادمیک آن چنانی نداشته باشد، اما آگاهی او از امور اقتصادی و تاریخی در حد یک فارق التحصیل دانشگاهی است. به باور من آگاهی مردم عادی و تجربه یی شخصی آنها از مشکلات اقتصادی به مراتب می توند بیشتر از خیلی از اقتصاددان ها باشد.
پیرمرد، از بدی آب و هوا و کمبود بارندگی سخن می گوید: "سال به سال وضع هوا و آلودگی بیشتر می شود. آن وقت آخوندها می گویند این بخاطر گناهان مردم است! ای لعنت بر آدم دروغگو! این وجود نحس شما آخوندها هست که آسمون را هم به خشم انداخته است و قطره ای از آن فرونمی چکد! دفعه ی قبلی یکی از همین آخوندها در میان مزدوران هم مسلکشان در نماز جمعه گفته بود که لباس های بدن نما و موهای بیرون آمده ی زنان باعث زلزله می شود! یکی نیست به اینها بگوید تنها کشوری که زنانش گرفتار حجاب اجباری به این شدت هستند، ایران است، اما بیشترین آمار مرگ و میر و زلزله هم در این مملکت است! نخیر، به این دلایل نیست که باران نمی آید یا زلزله می آید، بخاطر وجود نحس همین آخوندهاست...!"
برایم جالب است که پیرمردی با این سن و سال اینگونه روشن است. (درد و بلای او بخوره تو سر روشنفکرنماهای مذهبی فریبکار!)

هرچند، اصلا به ماورالطبیعه ی مذهبی باور ندارم، اما سخنان پیرمرد را درست می بینم، چراکه در داستان های شاهنامه و تاریخ هم خوانده ام که حکومت های اشغالگری مثل تورانیان وقتی به ایران یورش بردند و ایران را دچار جنگ کردند، خشکسالی های طولانی مدتی در ایران روی داد، تا اینکه "زو" پسر تهماسب، پادشاه ایرانی دستور پایان جنگ های طولانی مدت میان ایران و توران را داد و بار دیگر با بارش باران، جویبارها جاری شدند... نیز در مورد افراسیاب می خوانیم، او که نماد پتیارگی و ایران-ستیزی تورانیان بود، در یکی از یورش های تورانیان تازی، اقدام به خشکاندن سرچشمه ها در سیستان کرد! و برای همین هم هست که خشکسالی در کنار دروغ برای ایرانیان جز دشمنان اصلی هستند! و شگفتا که اینک نیز ایرانشهر گرفتار دروغگویان و خشکی شده است!

پس از گپی کوتاه با بازاری کهنه کار و خرید آجیل، قصد بدرود گفتن و برگشتن به خانه را داشتم که ناگاه، نوه ی کم سن و نو سال و نوجوان پیرمرد (فکر کنم 15-14 سال بیشتر نداشت) با گوشی همراهش سرود ملی ایران (ای ایران) را گذاشت، اشک در چشمانم جمع شد و در دلم گفتم:
"خدای من، امیدوارم این نسل، که نسل بعد از ما هستند، روی شادی و آزادی میهن را ببینند و در روز آزادی ایران همراه با سرود ملی، پرچم شیر و خورشید را بالا بکشند... خدای من! این آرزوی من آیا تا یلدای بعدی محقق می شود؟!"

به راستی که چقدر بچه های امروز و جوانان فردا، فهم و درک بالایی دارند، درود بر شیر و شرف آن پدر و مادرهایی که اینگونه فرزندان خود را تربیت کرده اند. یاد آن دختر کوچولوی خردسال هفت ساله –مهسا حیدرپور- می افتم، که چگونه با آن زبان شیوه ی کودکان اما با درکی به اندازه ی یک کارشناس سخن می گفت.
درود بر گردآفرید کوچولوها و رستم کوچولوهای ایران زمین!

پس از شنیدن سرود، و با دلی پر از شور آهنگ بازگشت به خانه می کنم، در اتوبوس، جوانی دیگر با گوشی همراهش، آهنگ دل نشینی را گذاشته است که متن شعرش چنین است:

آن دم که مرا می زده در خاک سپارید    
زیر کفنم خمره ای از باده گزارید

تا در سفر دوزخ از این باده بنوشم       
بر خاک من از ساقه ی انگور بکارید

آن لحظه که با دوزخیان کنم ملاقات     
یک خمره شراب ارغوان برم بسوغات...

دل و جانم از شنیدن این آهنگ نئشه می شود. به راستی نفوذ فرهنگ شاد و ضد مرگ و انسان ساز ایرانی، به طور غیر اختیاری در وجود مردم ایران جاری و ساری است. فرهنگی که بر سر و سینه کوفتن و مرگ اندیشی و زن ستیزی را برنمی تابد و عاشق جشن است و شراب و زیبایی های زندگی...

به خانه می رسم... به سراغ کاغذ و خودکار می روم تا شرح آنچه امروز گذشت را بنویسم، تا همگان با خواندن این تجربه ی یک روز بدانند که مردم ایران شاد هستند و هیچ نیروی ویرانگری نمی تواند فرهنگ شاد آنها را تسخیر کند.
مشغول نوشتن می شوم که ناگهان پیامک های شادباش یلدا هم به گوشیم زده می شود، یکی از آنها را که بسیار زیباست در اینجا می نویسم:

" یلدا، دختر سیاه موی بلندبالا، یادگار نیاکانی میهن، میوه ی پاییزی ایران، عروس زمستان، در راه است... او را بر سفره ی مهر بنشانیم، و با نسل فردا پیوندش دهیم، ایرانی بودن را فراموش نکنیم... پیشاپیش یلدابتان شادباد!

...و آری، یلدا می ماند، تا ایرانی و ایرانی می ماند و می آموزد که جبر هماره ی تاریخ این بوده و هست که: زمستان می رود و رو سیاهی به زغال می ماند!

***
بیایید در این شب یلدا که همگی در کنار خانواده و جای گرم و بر سر سفره ی رنگین چله نشسته ایم، همگی با هم زمزمه کنیم که:

روزها و شب های همیشه یلدای زندانیان به صبح ِ آزادیشان نزدیک باد

پایان شب سیه، سپید است
یلدا، جاودان است

سروش سکوت
30 آذرماه (یلدا) 2569

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر