قسم بــر قــــادسیه، بــر نـــهاوند
که حُبِّ تازیان در ریشه ام نیست
یکی از غم بارترین بُرهه ها در تاریخ ایران که در کنار یورش بابلیان (در کالبد باشنده ای پتیاره به نام ضحاک)، اسکندر مقدونی و مغولان باید از آن یاد شود، "نبرد قادسیه" است که تازیان نو مسلمان به فرمان عمر ابن خطاب –خلیفه ی عرب- و فرماندهی سعد ابن ابی وقاس، با شعار "گسترش اسلام و نابودی کفر"! اما در عمل "برای کشورگشایی و چپاول ثروت های ایران" به این مرز و بوم تاختند و نسل کشی و کشورسوزی به راه انداختند.
از آن هنگامه بیش تر از هزار و چهار سد سال (چهارده سده) می گذرد و اینک نیز ما در ایران با حکومتی روبرو هستیم که همه ی ویژگی های یک حکومت اشغالگر را دارد؛ حکومتی که به راستی "قادسیه ی دوم" به راه انداخته است.
اینک که این نوشتار را به جوهر قلم می سپارم، غم درون دلم گرد آمده و اشک در پشت دیدگانم، اخگر بر جگرم می زند. تو گویی نمایشی زنده از قادسیه ای دیگر که در کشورم، بر روی پرده است، جان و تنم را از هستی می تکاند.
بی گمان آنچه در پی می آید، تنها گوشه ای از گوشه های پردردِ قادسیه و تازشِ تازیان است.
***
آغاز نبرد
هزار و چهار سد و هفده سال پیش، در 25 تا 28 آبان ماه سال 1152 ایرانی (635 ترسایی و محرم سال چهارده تازی) در پانزده فرسنگی نزدیک کوفه در عراق کنونی و هم مرز ایران که اینک کربلا می خوانندش! نبرد قادسیه(گدسیا) روی داد و یک سال پس از آن، در 22 اسفندماه سال پانزده هجری، تیسفون –شهر بزرگ و پایتخت فرمانروایی ساسانیان- واژگون شده و به دست وحشیان تازی افتاد. آخرین تازیانه بر پیکره ی ایران، نبرد نهاوند بود که در سال بیست و یک تازی روی داد.
اگر گزارش راست و درست فردوسی بزرگ را در شاهنامه بپذیریم، زمان سقوط کامل ایران و شکست یزدگرد در روز 25 اسفندماه(روز اِرد از ماهِ سپندارمزد) می باشد:
سرآمد کنون قصه ی یزدگرد
به ماه سپنــدارمـزد، روز ارد
"دیگر حجاز، جای ماندن شما نیست و پیمبر صلی الله علیه و سلم،
فتح قلمرو کسرا و قیصر را به شما وعده داده است. به طرف سرزمین
ایران حرکت کنید."
(خطبه عمر بن خطاب(
به نوشته مسعودی در کتاب مروج الذهب، پیش از جنگ قادسیه، در شبیخون های تازیان به ایران، سردارانی چون مهران کشته شدند و در دو نوبت نزدیک به ده هزار سرباز ایرانی جان باختند. وارونِ دروغ های معاصر (علی شریعتی و مرتضا مطهری و ناصرالدین صاحب الزمانی و...) مبنی بر کمتر بودن شمار عرب ها در برابر ایرانیان، مسعودی آورده که در قادسیه (ماه محرم سال 14 هجری) شمار مسلمانان هشتادوهشت هزار و مشرکان !(ایرانیان) شست هزار تن بود. در این نبرد، سپهسالار رستم فرخزاد را سردارانی چون شیرآزاد (با کنیه پوران) و هرمز و بهمن جاذویه و بزرگمهر و هرمزان و نیرمران، همراهی می کردند.
با آن که شمار تازیان بیشتر بود اما: "سپیده دم، روز پسین، سواران مسلمان از شام (سوریه) برسیدند و نیروی یاری رسان پیوسته می آمد و نیزه های سپاه، خورشید را پوشانده بود. (ترجمه ابوالقاسم پاینده، رویه 670) سپاه کمکی عرب دستکم شش هزار تن بود. و باز برخلاف دروغ هایی که از سوی معاصران شنیده و خوانده ایم، مسعودی نوشته است که سی هزار سرباز ایرانی داوطلبانه خود را با زنجیر و تناب به یکدیگر بسته بودند و: به نور و آتشکده ها قسم خورده بودند که از جا نروند تا فتح کنند یا کشته شوند. (مروج الذهب، 675( این سی هزار دلاور همگی به همراه بهمن و رستم و بزرگمهر کشته شدند.
سپهسالار رستم را وحشیانه شمشیر زدند و کالبدش را میان دست و پای استران افکندند. ده هزار گارد درفش کاویان نیز کشته شدند و این درفش که بهایش بیش از دو میلیون دینار بود، به تاراج رفت.
در چهاردهمین سال هجری قمری برابر با 635 میلادی یزدگرد سوم شهریار ایران، سرداری لشکر را به رستم فرخزاد واگذاشت. رستم در این زمان جانشین حقیقی پادشاهی ایران شمرده می شد، مردی دانا و سرداری دلیر بود. او به درستی از خطر بزرگی که در پی یورش عرب ها به کشور ایران روی آورده بود، آگاهی داشت؛ پس فرماندهی کل نیروی لشکری را به عهده گرفت و در نابودی دشمن کوششی دلیرانه کرد، سپاهی بزرگ در پیرامون پایتخت بسیج شد؛ اما عمر دست پیش انداخت.
بی گمان، یکی از غم بارترین بُرهه ها در تاریخ ایران که در کنار یورش اسکندر مقدونی و مغولان باید از آن یاد شود، "نبرد قادسیه" است که تازیان نو مسلمان به فرمان عمر ابن خطاب –خلیفه ی عرب- و فرماندهی سعد ابن ابی وقاس، با شعار "گسترش اسلام و نابودی کفر"! اما در عمل "برای کشورگشایی و چپاول ثروت های ایران" به این مرز و بوم تاختند و نسل کشی و کشورسوزی به راه انداختند.
از آن هنگامه بیش از هزار و چهار سد سال (چهارده سده) می گذرد و اینک نیز ما در ایران با حکومتی روبرو هستیم که همه ی ویژگی های یک حکومت اشغالگر را دارد؛ حکومتی که به راستی "قادسیه ی دوم" به راه انداخته است.
در آن گاه المثنی بن حارثه الشیبانی سردار عرب به واسطه ی زخمی که در جنگ پل برداشته بود، درگذشت. از سوی خلیفه عمر بن خطاب، سعد پسر ابی وقاص به جانب عراق گسیل شد و با زحمت زیاد سی هزار لشکر در سواد (عراق( گرد آورد. سعد پسر ابی وقاص در قادسیه خیمه افراشت و رستم فرخزاد از فرات عبور کرده، داخل سواد شده، در برابر لشکر عرب ایستاد. جنگ قادسیه که مانند نبرد ایسوس در شمار جنگهای راست و درست دنیا به شمار میآید، این هنگام رخ داد. این جنگ در چهار روز پی در پی روی داد. در آن روز به سبب بیماری تب، سعد پسر ابی وقاص قادر بر جنگ نبود و خالد بن عرفطه را مامور این کار ساخت.
- در روز نخست، اسبهای عرب از فیلان که آنها را جلو نگاه داشته بودند، فرار کردند. چنین به نظر میآمد که پیروزی با لشکر ایران است ، هر دو سوی لشکر اعراب در تنگنا افتاده و روی همرفته، خسارت لشکر اعراب بیش از ایرانیان بود.
- در روز دویم لشکر یاری رسان تازیان که از شام رسیده بود، وارد میدان شد و نبردهای تن به تن بین پهلوانان دو سپاه روی داد. هنگام نبرد سه تن از سرداران ایرانی همچون بهمن جاذویه و بندوان، کشته شدند. ولی نتیجه ای بدست نیامد. چند تن از فراریان لشکر ایران به تازیان آموختند که هرگاه خواسته باشند، دفع فیلان را نمایند، بهترین تدبیر آن است که خرطوم یا چشم آنها را هدف گیرند.
- در سویم روز، دیگربار پیلها در خط جنگ پیدا شدند، تازیان به همان روش فیلان را زخمی کرده، آنها را از میدان کار زار بدر بردند. سرانجام فیلها برگشته در لشکر ایران باعث اختلال شدند. دو لشکر به یکدیگر نزدیک شده تا زوال آفتاب با شمشیر و نیزه جنگیدند و پیروزی ازآنِ هیچ یک از دو گروه نشد. پس از جنگ، رستم فرخزاد برای آسایش لشکریان خویش، از (نهر العتیق) به آن سوی گذر کرد. عرب ها به سبب رسیدن نیروی فراوان از شام نیروند شده و شب هنگام اندرون مسلمانان بهتر از ایران بود. چون تازیان، خیال ایرانیان را دریافتند که شب هنگام، آهنگ آرامش دارند، دستهای از سربازان عرب، همراه دو تن از سرداران لشکر مسلمان هر کدام جداگانه در تاریکی شب به لشکر ایران شبیخون زده، چند تن را کشتند، و جنگ در سراسر شب جریان داشت.
- در روز چهارم یعنی روز واپسین جنگ، باد تند و سوزانی وزیدن گرفت و ریگ سوزان بر روی ایرانیان می زد؛ چنانکه نمی توانستند هم دیگر را ببینند. اعراب در مرز و بوم خود با این گونه گردباد آشنا بودند و بیشتر تاب و توان داشتند. رستم فرخزاد به ناچار به زیر پای شتری به سایه پناه برد. عربی به نام هلال بن علقمه که میدانست بار بر شتر درم و دینار است، با ضربت شمشیر بدون اینکه بداند زیر آن بار کیست، طناب آن را برید. لنگهای از بار بریده شده، رستم را آسیب رساند. رستم خود را در رود انداخت و بنای شنا گذاشت. عرب نیز که گویی او را شناخته بود، پشت سر او در آب جست و او را از آب بگرفت و سرش را برید و بر سر نیزه کرد. سپس بانگ بر آورد که، به خدای کعبه رستم را کشتم. با کشته شدن رستم، در اندرون سپاه ایران شکست افتاد، عدهای راه بازگشت پیش گرفتند و گروهی دیگر همچنان در جنگ پای می فشردند و تا پای مرگ ایستادند.
پس از قادسیه، درفش سرفراز کاویانی به دست تازیان افتاد. ایرانیان این درفش سپنتا و ارجمند را تنها در جنگهای بزرگ و در روزهای سخت بیرون میآوردند. در قادسیه آن را بر پشت پیل سفید کوه پیکری برافراشته بودند و سرانجام به دست تازیان بدکنش افتاد. از افتادن این درفش که هماره نشانه ی پیروزیهای ایران و گویای سرافرازیهای جنگاوران آن در پهنهٔ کارزار بود، پشت زرم آوران شکست. این درفش را از قادسیه به پیش عمر فرستادند، خلیفه فرمان داد تا گوهرهای آن را برداشته و پوست چرمین آن را سوزاندند.
پس از جنگ قادسیه، سراسر ساحل فرات بدست اعراب افتاد. دربار ایران آهنگ دگرگون ساختن پایتخت تیسفون را نمود، لیکن اقامت در استخر یا شهر دور دست دیگری را شایسته ندانستند، و ترس آن میرفت که وارون ساختن پایتخت گواهی بر سستی دستگاه ساسانی نماید و بر گستاخی تازیان بیفزاید.
افزون بر نبرد قادسیه، دوازده جنگ دیگر: جنگ زنجیر(ذات السلاسل)، جنگ رودخانه(مذار)، جنگ وَلَجَه، جنگ اُلَیس(نهرالدم)، جنگ حیره، جنگ انبار(ذات العیون)، جنگ عین التمر، جنگ پُل(جسر)، جنگ تیسفون(مداین)، جنگ جلولا، جنگ شوشتر، جنگ نهاوند(فتح الفتوح)؛ روی داد.
به ویژه در جنگ تیسفون که پایتخت چهارسد ساله ی ساسانیان با شهرهای هفتگانه اش به دست تازیان افتاد و بسیاری از ثروت ها و گوهرهای ایرانی چونان فرش بهارستان با هموندی کسانی چون عمر بن خطاب و علی بن ابیطالب، تکه تکه شده و گویند بخشی از آن به بیست هزار درهم به فروش رسید.
و نیز در جنگ خونبار جلولا که از آن به نام خونین ترین و غم بارترین در نوع خود یاد می شود، شمار زیادی از ایرانیان کشته شدند. مسعودی در مروج الذهب می نویسد که شمار کشته های ایرانی به قدری بود که از خون آنها در رودخانه، آسیاب ها تا چند روز سرخ فام بودند. و نیز آورده اند که در این جنگ عمر به پاس این پیروزی به سربزان وحشی لشکرش امر کرد که یکی پس از دیگری با زنان ایرانی هم بستر شوند؛ از این زنان، کودکان پدرناشناخته ی زیادی زاده شد. پس آنگاه عمر، خیره سرانه و با پتیارگی دست در پیشگاهِ الله خود دراز کرد و گفت: "خدایا از این کودکان پدرناشناخته به تو پناه می برم".
در جنگ نهاوند نیز، شهرهای بزرگ همدان به دست تازیان افتاد.
شَوَندهای شکست ایرانیان از تازیان
در زمینه ی چرایی شکست ایرانیان و فروپاشی ساسانی در زمان یورش عرب ها، بسیار گفته و نوشته شده است. در زیر به برخی ازاین نگرش ها نظر می افکنیم:
الف) از نگرش سیاسی
1) سستی دستگاه سیاسی ساسانیان، به سبب تمرکز قدرت در دست شاه و نبود یکپارچگی در حکومت های محلی؛ در کل باید گفت، از آنجایی که شیوه ی رسمی و نخستین سیاسی در همه ی دوران ایران باستان، به گونه ی فدرالیسم(عدم تمرکز قدرت در دست شخص شاه) بوده است و این شیوه ی خجسته تنها در دو دوره از تاریخ ایران شکسته می شود؛ یکی واپسین پادشاهان هخامنشیان که نتیجه ی آن سقوط امپراطوری بزرگ هخامنشیان به دست اسکندر گجسته، بود و دو دیگر در همین دوره ی ساسانیان، که برآیندش شکست ایران از تازیان و گشایش مداین بود.
حال آنکه اگر دوره ی پیش از آن –اشکانیان- را بسنجیم نیک در میابیم که در این دوره که حکومت فدرالیسم بود و شاه قدرت انفرادی را نداشت و هر شهر و سامانی برای خود حکومتی کوچک و ارتشی نیرومند زیر نظر شاهنشاه مرکزی ایران داشت، به تیسفون سه بار از سوی بیگانگان رومی یورش برده می شود، اما به سبب همین ارتش های نیرومند نواحی در ایران، در هیچ مرحله تیسفون شکسته نمی شود. افسوس که این دوره ی شریف چنان بر دست اردشیر پاپکان و در پی کودتای او از هم پاشید که شاید زمینه های اساسی شکست از عربان را بتوان در همین کودتا جستجو کرد.
2) درگیری های درونی در دستگاه ساسانی که سبب درهم شکستن نیروی نظامی و همبستگی درونی ایرانیان شد؛ در دوره ی ساسانی هفت شورش یا رستاخیز بزرگ رخ داد: دو شورش مزدکی و عیسوی در زمان انوشیروان، شورش بهرام چوبین، شورش واپسین دوره ی خسروپرویز، و واپسین گاه هرمز، شورش زمان قباد و رستاخیز دوره ی نخست بهرام گور و نیز کوشش ایرانیان آن دوره برای شکستن بزرگترین زندان به نام "فراموشی". آشکار است که چنین دوره ی پر از جوش و خروشی و چنان پایمال شدن نیروهای درونی، برآیندی غیر از شکست از تازیان وحشی تشنه از غنائم جنگی نداشت. زیرا همگی آن تکاپوها از درون سرکوب شد و همه ی نیروها برای این سرکوب استفاده شد و راه برای شکست ایرانیان از تازیان فراهم آمد.
3) خیانت درباریان و از جمله "ماهوی سوری" فرماندار بلخ، به یزدگرد سوم، شاه ساسانی که برای گرفتار نشدن ایران، آهنگ یاری از او را کرده بود؛ هرچند شاهان ساسانی نسبت به شاهان پیش از خود در دوره های پیشین، چیزی برای ایران به ارمغان نیاوردند و پس از شیرزاد، در کردارشان، روند فروپاشی خود را آماده کردند، اما به هر روی یزدگرد که شاهی ایرانی بود و نیز بسیاری از سرداران دلیر او چون رستم فرخ زاد، بهمن جاذویه و... که در راه نبرد با تازیان از جانشان مایه گذاشتند، کوشید تا برای نگاهداشتن واپسین مرزهای مانده از ایران و تاج و تخت خود، از شهرهای دیگر و فرماندهان و درباریان یاری بخواهد. اما دردمندانه، همگی یا بیشتر این درباریان به طمع غنیمتی که تازیان به آنها می دادند، حاضر به خودفروشی و ایران سوزی شدند و سرانجام با نیرنگ ماهوی و فریفتن آسیابانی فقیر، یزدگرد آخرین پادشاه ایران کشته می شود.
یکی دیگر از آن به ظاهر ایرانیان دو رویی که هم خود، هم خانواده و هم کشورش را به تازیان فروخت، "سلمان فارسی" (ماهبد پسر بدخشان به گفته ی مجمل التواریخ و یا روزبه) بود، کسی که نه ایرانیان ایران گرا و نه تازیان عرب گرا هبچ یک دل خوشی ازاو نداشتند. به ویژه پس از پروژه ی جنگ خندق که آن را براساس شیوه ای ایرانی -که در نبرد جلولا علیه ایرانیان به کار برده بود و سبب کشته شدن شمار زیادی از ایرانیان شد- این حدیث را در گوش تازیان افکند که "سلمان و خانواده اش از ما هستند!"
زمانی که وی در راس سپاهی عرب، دژی ایرانی را حصار گرفته بود خطاب به ایرانیان درون دژ به زبان خودشان فریاد برآورد که: "من تنها یک ایرانی چون شما هستم. نمی بینید که تازیان مرا فرمان میبرند؟ اگر مسلمان شوید از آیین ما منفعت خواهید برد و رهین منت آن خواهید شد. اما اگر بخواهید می توانید بر آیین خود باشید و بدون تبعیت و انقیاد جزیه بدهید!"
در میان عرب ها، ایرانی نماهای دوچهره ی دیگری نیز بودند: همچون "ابوضمیره" که خود را از فرزندان گشتاسپ می نامید، "سفینه" که نام پیشینش مهران و بنده ی ام سلمه بود... .
ب) از نگرش دینی
آیین زردشتی -که براساس خردباوری و نیکی محوری به دست آموزگار اشوزردشت بنیان نهاده شده بود و این بیدارگر ایرانی در هیچ جایی از خویشتن با نام پیامبر یاد نکرده- در دوره ی ساسانی از دو سو هدف یورش قرار گرفت:
- از یک سو موبدانی که دارای حساس ترین کارها در دستگاه پادشاهی بودند، آیین زردشتی را از گونه ی نخستینش خارج ساختند و آن را دچار واپسگرایی کردند. موبدانی همچون، کرتیر، تنسر و مهرنرسی، دست به خشک مذهب گرایی زده و پیروی پیروان ادیان دیگر را از کیشی مگر زردشتی برنتافتند و حتا دست به کشتار باورمندان سایر باورها زدند؛ در نامه ای که از یکی از این روحانیون واپسگرا و سیاسی (آخوند!) و هیربد هیربدان اردشیر پاپکان –تنسر- برجای مانده است، به خوبی می توان واپسگرایی، خشکه مقدسی و دستکاری او را در آیین زردشت دید. او پس از شمردن ریاضت هایی که به خود روا داشته و پرهیز از رامش(موسیقی و جشن و شادی که اساس آیین زردشتی است!)، می گوید:
"اینها همه را کرده ام تا مردمان بدانند که من در سخنان خود پیروی خواهش نفسانی نمی کنم و مرا این نیرو نیست که دلیری کنم و در دین! چیزی حلال! را حرام کنم!..."(رویه ی 51 نامه ی تنسر به گشنسپ)
از همین چند جمله آشکار می شود که چنین موبدانی که جایگاه های حساسی در کشورداری هم داشته اند(دین سیاسی)، چگونه سبب بیزار کردن مردم از آیین اساسی و نخستین زردشتی و بسترسازی برای کج روی و انحراف آن داشته اند.
- از سوی دیگر نیز، آیین ها و دین های التقاطی و انحرافی دیگری به جامعه ی ایران روی می آورند که سبب سستی هرچه بیشتر در بنیان های زردشتی دوره ی ساسانی می شوند؛ آورندگان این آیین ها هم از واپسگرایی زردشتی در این زمان و هم از نارضایتی مردمی سود می برند؛ از جمله، آیین گنوسی، مانوی، مزدک، مسیحیت، مغان و... .
یورش تازیان در قادسیه ی نخست و پسامدهای آن در قادسیه ی دوم
هزار و چهارسد و هفده سال در ایران ما، تخم آیینی پاشیده شد که نه تنها دستاوردی برای ایران و ایرانی نداشت، بلکه گیاه خرافه پرستی، کینه توزی، دروغگویی و فریبکاری را نیز در آن رویاند. آزادی خواهان و گاه اندک حکومت های ایران- دوستی در این چهارده سده آمدند و رفتند. از بابک خرم دین، بهزادان(ابومسلم)، مازیار، یعقوب لیث، فردوسی، خیام، ابوالعلای بلعمی و... تا گروه ها و نهضت های کوچک و بزرگی چون سامانیان، اخوان الصفا، اسماعیلیان، خرم دینان و... .
اما اینک در این هزاره از تاریخ بشری که پیشرفت و تمدن و حقوق بشر و بشر دوستی در بسیاری از کشورها رشد چشم گیری داشته است، در ایران ما باری دیگر شاهد حکومتی هستیم که تمام مختصات، ویژگی ها و کرد و کارهای همتایان تازی خود را دارد؛ در این دوره ی تیر و تار که افق های سیاه کشورسوزی تازیان را پیش رو می گذارد:
حقوق زنان و کودکان ایرانی پایمال می شود؛ نیز زنان و دختران پاک و اهورایی ایران زمین به دست این اهریمنان برای تن فروشی و بهره ی جنسی به کشورهای عربی فروخته می شوند، همانگونه که در آن زمان نیز زنان و دختران ایران کنیز نامیده شده و کودکان و ریدکان ایرانشهر، غلام بچه.
گروهی از مردمان که به سیادت خود می بالند و حکومت تباهگر نیز آن ها را برتر از ایرانیان غیر سید می نامد، سرچشمه ی بالایش و بزرگی ایرانی مسلمان شده اند! در ایران زیر حاکمیت حکومت اسلامی، هیچ ایرانی نمی تواند در جایگاه داوری و فرنشین(ریاست) قوه ی قضا بنشیند. اندکی پیش خلخالی و شاهرودی(که زاده ی سرزمین عراق و شهر نجف است) و اینک لاریجانی که نام فامیلش پساواژه ی تازی دارد و نشان از غیر ایرانی بودن اوست. در زمان یورش تازیان و ورود اسلام نیز هیچ ایرانی حق قضاوت و داوری بر ایرانی دیگر یا عربی را نداشت و در نظر آنان، پست ترین عرب از برترین ایرانی والاتر و پرارج تر بود.
در دوره ی سیاه حکومت اسلامی معاصر، پوشیدن لباس تازی و رنگ های تیره ی عباسی، کاربرد واژه های تازی چون سلام و سلامٌ علیکم آن هم با غلظت هر چه بیشتر، هنر و ارزش شده است. در دوره ی حکومت اسلام نخستین نیز، کاربرد زبان پارسی و نیایش خداوندی به زبان مادری حرام و ناروا گردید و بسیاری از واژه شناسان ایرانی چون روزبه پارسی(ابن مقفع) را به همین جرم از دم تیغ گذراندند.
تازیان نوکیش مسلمان که رگه های توحش جاهلیت در خون آنها مانده بود، باورمندی به باوری مگر اسلام را برنمی تافتند، ازاین رو یک زردشتی یا غیر مسلمان می بایست، یا اسلام می پذیرفت، یا آنقدر جذیه می داد تا از شدت فقر اسلام آورد و یا به شمشیر ارتدادِ اسلام کشته می شد. امروز نیز از پس پشت آن دوره ی تاریک و تار، در ایران ما، آزادی عقیده، مذهب و نژاد به دست حاکمان سرکوب می شود. به زردشتیان که وارثان راست و درست سرشت ملی و فرهنگ کهن ایران هستند در فیلم هایشان(چونان فیلم مختارنامه که درحال پخش است)، در سخنرانی هایشان(همچون سخنرانی اخیر یکی از آخوندها در کرج) و نیز در مراسم آنها(همچون مراسم جشن هیرامباد در یزد) توهین می شود و نیز به پیروان سایر کیش ها...
جای هیچ گمان و پنداری نمی ماند بر این حقیقت تلخ که حکومت فعلی، سلف حکومت تازیان است.
در پایان، به یاد قادسیه و گل های پرپر گشته ی ایران، چندی از گفتار فردوسی بزرگ در نامه ی دردناکِ رستم فرخزاد به برادرش را می آورم:
چـو بــا تـــخت منبــــر بـرابـر کنند
همه نـــام بـــوبکــر و عمــــر کنند
تـــــبـه گـــردد این رنـــج های دراز
نـــشیبـی دراز است پــــیش فراز
نه تخت و نـه دیهیم بینی نه شهر
ز اختـــر همــه تــازیان راست بهـر
چـــو زور انــــدر آیـــد بـــه روز دراز
شود نــــاسزا شــــاه گـــردن فراز
بپــوشند از ایـشان گروهی سیاه
ز دیبـــــا گذارنــــد بـــر ســر کـلاه
نه تخت و نه تـاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
بــــرنجد یــــکی دیـــگری بـــرخورد
بــه داد و بــه بخشش همی ننگرد
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفتـــه کســی را خـــروشـان کند
ستـــاننده ی روزشــان دیگر است
کمــر بر میــان و کـله بر سر است
ز پــــیـمـان بـــگردنـــد و از راستی
گـــــرامی شــود کـــژی و کاستی
پیــــــاده شود مــــردم جنــگ جوی
سوار آن که لاف آرد و گفـت و گوی
کشــــــاورز جنــگی شـود بی هنر
نـــــژاد و هنــــر کمتـــــر آیــد به بر
ربـــاید هـمی ایــن از آن، آن از این
ز نــــفریـــن نــــــدانـنـد بــــاز آفرین
نــــــهان بـــــدتر از آشکـــــارا شود
دل مــردمــان سنــگ خـــــارا شود
بدانــــدیش گــــــردد پــــدر بر پسر
پـــدر بر پـــسر هم چنین چـاره گر
شود بــــــنده ی بــی هنر شهریار
نـــــژاد و بـــــزرگی نیـــاید بـــه کار
بــــه گیتـــی کسـی را نمانــد وفا
روان و زبــــــان هــــا شــود پرجفا
از ایــــــران و از تــــرک و از تـازیان
نـــــژادی پــدیـــد آیـــد انــدر مـیان
نه دهقــان نه تـرک و نه تــازی بود
سخن هــــا به کـــــردار بــازی بود
همــــه گنـــج ها زیــــر دامن نهند
بمیرنـد و کوشش به دشمن نهند
بـــود دانشومنـــــد و زاهـــــد بنام
بــکوشد از این تــا که آیــد به کام
چنان فاش گـردد غم و رنج و شور
که شـــــادی به هنگام بهـرام گور
پــــدر بـا پســر کیـــن سیـــم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیــــان کسـان از پی سود خویش
بجــــوینــد و دیــن انـــدر آرند پیش
نبـــــاشد بــــهار و زمستـــان پدید
نـــیــارنـــــد هنـــگـام رامـــش نبید
چـــو بـــسیار از ایـن داستان بگذرد
کـــــسی ســـوی آزادگـــی ننــگرد
سروش سکوت
27 آبان 2569
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر