عبدالکریم سروش در کنار حسن حبیبی و علی شریعتمداری ( اعضای شورای انقلاب فرهنگی ) پس از دیدار با خمینی در جماران |
شنیدم که از قلمتان اشک باریده و اندکی از درد و رنج های سی و دو ساله ی رفته بر مردم را چشیده اید. بیایید ببینیم سرچشمه ی این دردها از کجاست.
انقلابی که شما و یارانتان بانیش بودید، انقلاب فرهنگی که شما و یارنتان بانیش بودید، لحظه ی "مرگ خدا" در ایران بود، شما "به اسم دین با چاقوی شریعت، جسم و جان خدا را سلاخی کردید؛ خدا را شما کشتید. خدا را شما کشتید..."
***
آقای دکتر عبدالکریم سروش!
یادم است، سال نخست دانشگاه، با نام و کتاب های شما آشنا شدم؛ "قمار عاشقانه"، "ویرایش مثنوی مولوی" و "قبض و بسط شریعت"... . البته این آخری را نتوانستم تا آخر بخوانم؛ چون، بازی با واژه ها در آن، ذهن حیران جوان جویای حقیقتِ ورای دین و مذهب را از رسیدن به خواسته، دور می کرد.
دوستی داشتم که تمامی کتاب های شما را از بر کرده بود. جوانی روستایی، اما با ذهنی پویا و استعدادی وصف ناپذیر. ثمره ی "نقد"ها و موشکافی های او بر کتاب ها و اندیشه ی شما، اخراج از دانشگاه بود و افسردگی و پس از آن هم "خودکشی"! و نتیجه ی آموزه های او برای من، چند سال پس از آن تعلیق و اخراج از دانشگاه بود و یک سینه تنفر از روشنفکران دینی...!
همیشه با خود می اندیشیدم، چه چیز باعث اخراج، زندانی و مرگ و خودکشی هم نسلان من در طول این سی و دو سال شده است. وقتی رویدادهای این چنینی را در یاد می آوردم، ناخودآگاه همچون شما که "لعنت بر دولت و حکومت فرستادید"، با بغض و خشم، فریاد نفرین و مرگ بر سر این نظام مذهبی سر دادم و دلیل اصلی خون هم شاگردی ها و هم نسلی هایم را حکومت اسلامی می دانستم.
تا این که چندی پیش، خبر حمله ی نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی، به دفتر و انتشارات شما در تهران و همینطور بازداشت و فحاشی و بدرفتاری علیه داماد و دخترتان را خواندم.
شما همچنین از قول دامادتان آورده بودید که پس از شرح ماجرای شکنجه ی رفته بر او، خطاب به حکومتیان گفتید: "خدا لعنتشان کند" و دامادتان، به شما گفت: "خدا نیست، نیست، نیست"...!
آقای سروش! معجون نفرت از همه چیز و همه کس و خدازدگی و دین مردگی و افسردگی جوانان این مرز و بوم را خود شما درست کردید؛ "جام شوکران"ِ مرگ آوری که به نام "شرابِ اَلَست" به خوردِ هم نسلان ما دادید. عامل اصلی همه ی این بدبختی ها و سیه روزی ها، شما و هم فکرانتان هستید که خود را روشنفکر نامیدید و جوانان را به سرنوشت تاریک امروز کشاندید. شمایانی که خمینی را می شناختید، تفکرش را می دانستید و تحریرالوسائلش را خوانده بودید... .
پس از روبرو شدن با جنایت های رژیم، در طول زندگی، یقه ی نسل پیشین را گرفتیم که چرا انقلاب کردید؟ آنها گفتند: نمی دانستیم که اینگونه می شود! اما آقای سروش، اگر آنان نادان بودند و نمی دانستند، شما می دانستید. اگر آنها به ندانستمشان آگاه هستند، شما خود را مکارانه به نادانی زدید. پس ما حق داریم، داماد شما حق دارد، دوست من که خودش را از این زندگی رها کرد، حق دارد و همه ی جوانان این سرزمین حق دارند که امثال شما، مهندس بازرگان ها، جلال آل احمدها، شریعتی ها و... را بازخواست کنند و عمر رفته و میهن در بند شدیشان را از شما بخواهند.
آری آقای سروش! انقلابی که شما و یارانتان بانیش بودید، انقلاب فرهنگی که شما و یارنتان بانیش بودید، لحظه ی "مرگ خدا" در ایران بود، شما "به اسم دین با چاقوی شریعت، جسم و جان خدا را سلاخی کردید؛ خدا را شما کشتید. خدا را شما کشتید..."
آقای سروش! حالا چشیدید که مردم ایران سی و دو سال است که چه می کشند و با چه اوباشی طرف هستند؟! اما اینک که بر پیکره ی خانواده ی شما هم سر ِ مویی از درد و رنج های این مردم رفته است، بدانید و آگاه باشید که:
"آیین و کیش و دین این جوانان، خرد و دانش است. مهر و عشق ایران است. نیکی و یرابری است. زندگی و شادابی است نه شریعت زن ستیز و مرگ اندیش و خردگریز اسلامی و نه (به قول آرامش دوستار) دین خویی امثال شما. به قول مولانا:
مذهب عاشق ز مذهب ها جداست
آقای سروش! زمان فریبکاری، به سر آمده است؛ امروز، هر یک از جوانان ایران یک "احمد کسروی" هستند که حکم ها و رکن های نظام مذهبی را به چالش می کشند و این گفته ی مولانا را سر می دهند:
از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزو ست
سروش سکوت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر