چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
صانع جان، محمد جان، حامد جان!
گوشه ی دل های همه ی ما
داغ لاله های وجود جوان شما نقش بسته است
دست دژخیم دوران، با ایرانیان چه ها که نکرده است
هر چند بهار سبز آزادی، نزدیک است
و سپیده ی سپیدِ سپیده دمان جای سیاهی و سرمای زمستان
و زردی و بی رمقی خزان را خواهد گرفت
بدانید، فردا جای همه ی شما خالی است
جای شما کنار سفره ی هفت سین سال نو
و جشن پیروزی خالی است
جای شما در دامان خانواده
و بر قامت ایران رها خالی است
اما... خوش به حالتان
همچون شما بودن، دلیری می خواهد و همه آن را ندارند
آنجا که رفتید به ندا و سهراب و اشکان و کیانوش و...
درود ما را برسانید
و بگویید که طلوع دادگری و غروب بیدادگری نزدیک است
درود بر همه ی شما که گفتید:
"خدایا! ایستاده مردن را نصیبم کن
که از نشسته زیستن در زلت خسته ام."
***
نه لب گشایدم از گل، نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید
به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در آینـه ی جویبـار گریـــه ی بید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر