۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

چنان نماند و چنین نیز می نخواهد ماند


از پس آن روزگار ِ دراز که ایران زمین در میانه ی جهان، چون دل تپنده ی آن، جان و جنب و توش و توان، به همه ی جهان می رساند، و یک دم از تپش و جنبش و بهره دهی به جهانیان باز نمی ایستاد، و بهری که از این کوشش بی دریغ و بی درنگ به مردمان می رسید، همه دانش و بینش و فرهنگ بود، و هر چه از این فرهنگِ شکوهمند، به مردمان بخش های دیگر و سرزمین های دور و نزدیک می رفت، خرمی و آبادانی بود، و شادکامی و بهروزی با خود به ارمغان می برد... و از پس ِ آن فر و فروغ آسمانِ بی کرانِ فرهنگِ ایران که هر گوشه ی آن، با روشنی اختری درخشان، تابان بود، و در همه ی آن روزگار ِ دراز، یک دم بر جانِ جهان، نرفت، که ستاره ای از یک گوشه ی روستاهای سرسبز ِ ایران زمین ندرخشد و جهانِ دانش را روشنی نبخشد... چندین جنگ و چندین دروغ و تازش ِ اهریمن که جانِ ایران را آزرد، هر کس که سر از "خوابِ مرگ" –که رهاوردِ ستم ِ بی پایانِ بیگانگان بود- بر می داشت، چاره ای نمی دید مگر آن که سر بر فرمانِ آنان نهد و دانش و بینش نداشته و دزدیده ی آنان را بستاید، و ره چنان رود که آنان می خواهند، و جان چنان کاهد که آنان می کاهند!

آن ستم های جانکاه، که با تازش اسکندر گجستک آغاز گشت و با یورش تازی اوج گرفت و به جانخواهی و جهانخواری انیرانیان آنگلستان اروپایی فرجام پذیرفت، با آنکه بر مرز ایران می رفت، جانِ جهان و جهانِ جان را می آزرد، زیرا که در یورش های آغازین، نمودارهای فرهنگ ایران به باژ می رفت، و در تازش های پسین، اندیشه ی مردمان و ریشه و نهاد و پی و پیوندِ آنان به تاراج می رود، و این ستم از همه ی آن ستم ها سهمگین تر می نماید! زیرا که اگر دُژآگاهانی کژه اندیش و کژه گوی و سر بر فرمانِ بیگانگان در مرزی، رهبری اندیشه و فرهنگِ دیگران را در دست بگیرند، دیگر از آن مرز نه آوای پهلوانان به گوش می رسد و نه زمزمه ی سرودخوانان و نه همهمه ی انجمن فرزانگان و جنبش فرهنگستان ها و تپش دیوان ها و خیزش آزادگان... .

چشم ِ تنگِ تنگ چشمانِ انیرانی و شیفتگان آنان، سوزندگان دیروز و قاپندگان امروز را بدان پایه از گستاخی رسانده که اگر دیروز "بهارستان"ها را سوزاندند، امروز قالی و گلیم و رنگ آمیزی پشم و نخ را که همه بر سرپنجه ی دخترکان و پسرکان زیبا و سخت کوش ایرانی می گذشت و آزین ِ زمین ِ سرا و سرزمین ِ ایران است، چنان بر تارکِ در و دیوار ِ خانه و خانمانِ بیگانگان چشم نوازی می کند که پنداری از روز نخست، از آنِ اینان بوده است! و تار و تنبور و دف و تنبک و غیژک و کمانچه و رباب را که می باید از زیر چکش و مُغار استادکاران ایرانی بگذرد، در فرنگ به بهای گزاف خریداری می شود، باز آنکه همان "خشگ چوپ و خشگ تار و خشگ پوست" در کشور ِ مادر، از روی خیزاب های دریای نوای خوش ِ ایرانی می گذشت و در خم و پیچ ِ سرانگشتانِ سوخته دلان ایرانی، آه و اشگ و آتش می پذیرفت، و خرمن جان فرزانگان و دیوانگان را در آتش می افگند... درباره ی پشم و پنبه و دوک نخ ریسی ایرانی، درباره ی گل و گیاه و بلبل ایرانی، درباره ی پدر و مادر و نژاد و تبار ایرانیان، می بایستی بیگانگان سخن بگویند و دستاوردهای آن را خود بر دارند و دوستداران اینان، گوش بفرمان آنان، آن سخنان را بنیوشند و در دفتر و دیوان خویش آورند! زهی تیره روزی!...

خموشی برگزیدن و چشم فرو بستن از فراخنای جهان، و گوش پیوستن به سخن دیگران، کاریست نه اندر خور ِ فرزانگان... و چون مادر ِ فرهنگِ ایران، خاموش و آگاه، چند سده بدین کار شگفت نگریست، انبوه مردمان را برانگیخت تا برخیزند و با دروغ و کژی بستیزند و پیوند با آن گروه از بیگانگان را که در همه ی کردار و گفتار خویش با دروغ و ستم و نیرنگ، فرهنگ ایران، گاهواره ی فرهنگ جهانی را، دیگرگونه می نمایند، ببّرند، و کارهای باژگونه ی آنان را چنان که هست به خویش و بیگانه بنمایند، و خود درباره ی خود بیندیشند و بنویسند و ایرانیان را از ننگِ دریوزگی ِ بیگانگانِ تنگ چشم برهانند!

ایرانیان باید بدانند و باور یابند که "خود" بهتر از هر کس دیگر در جهان می توانند در دریای ژرفِ فرهنگ ایران، شناوری کنند و از ژرفای آن مروارید و مرجان فراچنگ آورند، که جان هر ایرانی با هر سرشگ و هر آبخیز و هر نرمش و ستیز آن آشنا است، و تن و جان هر ایرانی از همان دریا برآمده و به همان دریا هم باز خواهد رفت و این باور ِ باستانی ایران است که چون جانِ سرشگ از خویش ناپیدا شود و در جانِ دریا رَوَد، زنده ی جاودانی است... و آنَک، روان فردوسی و پورسینا و افزاری و بوزجانی،... آنَک، جانِ پورریحان و خیام و رودکی و عطار... و آنَک، نگرش ژرف سراینده ی بلخ و پژوهنده ی یَمگان و گوینده ی شیراز و بخارا... آنَک، روان و فروهر تابنده ی نیاکان خردمند ما که در این دریای شگفت؛ زنده اند و هر دم نامشان بر زبان کسی می رود، و یادشان در دل کسی، روان است و روانشان در روانِ ما است، جاودان!

در زمان درازی که بر جانِ جهان گذشته است، چند سده خواری و زاری که رهاورد بیگانگان است، دمی و درنگی بیش نیست، و اگر در این راه دراز چندی نشیب بوده است، افراز نیز هست! بایستی بالای چون سرو را از بندِ خمیدگی برهانیم و استوار و افراخته، راهِ فراز را در پیش گیریم، و چندان بالا رویم که ستیغ البرز را به زیر پای آوریم، و چنان استواری از خویش نشان دهیم که دماوند به ما می نماید... که اگر، ایرانِ ما چند هزار سال، میانه و کانون و پایتختِ فرهنگ جهان بوده، دریغ است که در زمان ما این چنین نباشد!

ما را می باید که در برابر نیاکان با رویی سرخ و سری افراشته بایستیم، و برای آیندگان با دلی گشاده و دستی دهنده، کشوری آباد و آزاد برجای گذاریم!

جوانان ایران! برپای خیزد، و گرد و غبار ِ روزگار ِ ستم ِ جهانخوران و ایران ستیزان را از سر و روی و چشم و گوش و دست و دهان خویش بپیرایید و باور یابید که خون آن نیاکان، در رگ های شما روان است و مغز و اندیشه و اندریافت شما، بازمانده و یادگار آن بزرگان است!...

* * *

اگر هر ایرانی این آرمان دست یافتنی را خویشکاری خویشتن نهد، زود باشد که مادر ایران با رویی خندان و دلی شادان و سری افشان، به فرزند خویش در نگرد.

الگوی فرزندان ایران، آن ایرانیان آزاده و نژاده ای هستند که فرهنگ این سرزمین را دیده بانی کردند؛ از بزرگمهر تا فردوسی. از روزبه پارسی تا دهخدا... .

خردورزی و آگاهی، میوه ی درخت کهنسال فرهنگی است که با روی کار بودن کشوردارانی انیرانی و بیگانه (با فرنام حکومت اسلامی!) نیز می توان با نیرو بخشیدن به ریشه های این درخت و توان گرفتن از بر و بار آن، ریشه های ناچیز گیاهان نیمه خشکیده ی فرهنگ انیرانی را به تمامه خشکاند و بر بستر تالاب زیبای این سرزمین، گل نیلوفر فرهنگ ایران را کاشت.

دانش و گزینش، پاداش پشت گرمی به فرهنگی است که با شناساندن مهر و دوستی و آشتی و زیبایی و شادی و زندگی و پاکی به فرزندان ایران، آنها را از اهریمن آیین تازی که جز غم و مرگ و کشتار و کینه و دشمنی و زشتی و پلشتی نیست، دور می کند و به آغوش مادر ِ فرهنگِ ایران می سپارد و بجای الله و محمد و علی و مهدی، اهورا و زرتشت و بابک و سئوشیانس را در باور شناسی ایرانیان می نهد. 

فرهنگ گرایی و ایران باوری ایرانیان را هیچ نیروی ستیزنده و نابودکننده ای نمی تواند در هم شکند... با دانش  اندریافت شاهنامه و فردوسی، زدودن نگاره های آن از کوی و برزن، بیهوده می نماید... با بینش دلاوری و مهر میهنی آریوبرزن و آرش، شکستن تندیس آنها از میان شهرها، تنها بر جایگاه و پایگاه والای آنها در پیشگاه فرزندان ایران می افزاید...

آری، چنان نماند و چنین نیز می نخواهد ماند... دیروز، فردوسی، فریدون، جمشید، کورش، بزرگمهر... جاودان شدند و کرد و کارشان، ایران و ایرانی را سرفراز کرد و امروز فرزندان و بازماندگان آنان...

بشود که چنین شود
ایدون باد
فرجام یافت بـِدُرود و شادی

سروش سکوت
9 تیر 2570

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر