۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی؟!



از آن روز دشمن بر ایـران زمین چیـره گشت
که دل ها پر از کین و از مهر بی بهره گشت

دیگر از بیستون صدای تیشه های فرهاد به عشق شیرین و ناله های شبگیر مجنون به عشق لیلی و داستان های پرشور ویس و رامین و وامق و عزرا و بیژن و منیژه و زال و رودابه به گوش نمی رسد. در عوض صدای چرخ های ارابه ی مرگ و اعدام و ضجه های زنان و دختران فنا شده به دست حکومت و فرهنگ زن ستیز، و نداری و گرسنگی پیدا و پنهان، رساتر از هر صدایِ گوش خراشی، گوش را می آزارد.

دیگر مادربزرگ ها داستان عشق امیرارسلان نامدار به دختر پترس شاه فرنگی را کنار گوش های نوه هایشان زمزمه نمی کنند تا بجای "سالوادر و جومونگ و باربی و ویکتوریا"، امیرارسلان و بابک و آرش و کاوه و کورش و آریوبرزن، الگوی بچگی، جوانی، زندگی و عاشقی آنها شود. عشق های ایرانی که پر است از شیدایی و شوریدگی و دلدادگی، جای خود را به دروغ و کینه و خیانت و معشوق کُشی داده است.

در سینه ها بجای مهر، کینه نشسته است!

آنقدر غبار غم، آستان سینه ام را گرفته و اخگر بر جگرم افکنده که حتا توان نوشتن ندارم؛ از آنچه در سرزمین اهورایی ایران به دست اهریمنان روی می دهد؛ در حالی که بر تارک آن نشان الله، شمشیر وار قد برافراشته و اذان گوش خراش، بجای خروس خوان، بامدادان تا شامگاهان، نعره زنان است و به نام همین الله و همان اذان، از روشنای روز تا تاریکی شب، کوس مرگ و کشتن و بوی خون برپا و برقرار است و سپس جانورانی جانی و هار در این خون وضو می گیرند و بر روی جنازه ها نماز برپا می کنند و در گل و بلبل بودن "مملکت امام زمان" پینوکیو وار، دروغ پراکنی می کنند. نه! این سیه رویان، رویِ پینوکیو را هم سپید کرده اند! واقعا اگر "کارلو کلودی"، آفریننده ی این آدمک چوبی دروغگو –پینوکیو- زنده بود، دستاربندان و دروغگوهای حکومت اسلامی را الگوی داستان خود می ساخت!

در سویی، دانشجویی شهرستانی در کنج خوابگاه دانشجویی، رگ دستش را برای نرسیدن به کسی که دوستش دارد، می زند و در کنجی دیگر از پایتخت ماتم زده و در سکوت خفته و به نامردمی خو کرده، جوانی شهرستانی، با پنجاه ضربه چاقو، سینه ی دختری را که ادعا می کند او را دوست داشته، می شکافد و دیده گان به خون، خو کرده و به مرگ الفت گرفته را پروای کوچکترین برخورد و اعتراضی نیست تا پنجاهمین ضربه که واپسین شریان حیات دختر بی پناه را می درد و پس آنگاه کشنده ی جنون زده، دستگیر می شود و باری دیگر، پلیسی که باتومش برای زدن و دسبندش برای بردن مردم عادی معترض به اوضاع بحرانی مملکت، آماده و از نیام برآمده است؛ همچون دیگر رهگذران نظاره گر بی خیال واپسین دم زندگانی "مهسا امین فروغی" است.

از زندان های پر از نخبه و دانشجو، پر از بابک خرم دین هایی که کلیه هایشان عفونت کرده و طبرزدی هایی که کمر ِ ایستادگی ِ زبانزدشان، با همه ی شکنجه ها خم نشده، تا به دانشگاه و سینمایی که بجای دانشجو و هنرمند، بسیجی و باتوم دار در آن هستند، تا به زندانِ بزرگتری به نام ایران که در آن تبهکاران و قاتلان، راست-راست می گردند و امنیت و آرامش و آسایش را از دیگران سلب می کنند و به زن و دختر در روز روشن، در چاردیواری خانه و فضای باز تجاوز گروهی می کنند، ستم و درد جاری است. خوب معلوم است وقتی قاتل و دزد و تبهکار و متجاوز اصلی، خود این نظام است و خانه از پایبست ویران است، اینجاست که به دستان و پاهای حسین رونقی(بابک خرمدین) بیست و شش ساله با دو کلیه ای که 80 درصد کاراییش را از دست داده، روی تخت بیمارستان دستبند می زنند و دستان جوانی را برای زدن پنجاه ضربه چاقو به قلب دختری باز می گذارند!

رویدادی که چند روز پیش رخ داد و در آن پسری دختری را با پنجاه ضربه چاقو کشت، در کنار خیلی رخدادهای دیگری که در هیاهوی شهر و کشور، صدایش در نمی آید، بی اختیار مرا به دوره ی دانشجویی برد. من نیز چون همکلاسی های مهسا، شاهد مرگ همکلاسیم بودم... او را کسی نکشت، جز خودش! چه فرقی می کند که دلیلش "نه" گفتن معشوقش باشد یا بحران روحی دیگری... مهم این است که یک نسل قربانی شده است. قربانی نادانی دیگران و نفرت و کینه ی کاشته شده به دست این حکومت ضد عشق در دلها... دلم به حال مهسا و آن هم کلاسی و همه ی قربانیان کینه و دشمنی و بی اخلاقی می سوزد. دلم به حال "یگانه" آن دخترک 5 ساله ی کارگر میسوزد که بجای تن لطیف عروسک ها، باید تن زبر آجرها را لمس کند و دستان کوچولویش پینه ببندد و صورت زیبایش پیر شود.

راهکار برون رفت

اما چه می توان گفت، جز اینکه:

1) کشور ایران اشغال شده: در ایران،جنگ روی داده و یک قوم متخاصم وحشی، مرز ایران را گرفته. آخر کدام یک از این رویدادها از تجاوز گروهی و عادی شدن قتل و بیش از سه دهه کشتار و شکنجه را در شرایطی به جز یک جنگ و اشغال یک سرزمین می توان دید؟

2) کشور ایران بیمار شده: در ایران اخلاق و انسانیت و عشق و مهرورزی و راستی که دیرزمانی خصیصه ی این مردمان بوده، کم رنگ و کم رنگ شده. "قبح از قباحت افتاده". درست است که دشمن اصلی و اساسی همه ی گرفتاری های اکنون، این حکومت تباهگر است اما به راستی سهم تک تک این مردمان در وضع موجود چیست؟ این خاک گرفتار بی اخلاقی و بی عشقی و ناراستی شده و اینها یک عادت شده، دروغ عادت شده... در چنین خاکی که افیون خرافه و مذهب، خرد مردمان را تیره و دل ها را از مهر بی بهره و نادانی را بر اندیشه چیره کرده، کجا می توان بذر آزادی و دموکراسی را به بار نشاند؟!

اما چه می توان کرد، جز اینکه:

1) یک جنبش فرهنگی-اجتماعی برای ریشه کن کردن خرافه های مذهبی، نادانی، بی خردی، بی اخلاقی، کینه و نفرت و بازگرداندن روشن بینی، دانش و بینش و خرد و اخلاق و عشق و مهر. خوب، بی گمان اگر پروسه ی نشاندن همه ی آن خوها و فروزه های ناپسند و نادرست، هزار و چهارسد سال زمان برده، برکَندن آنها و جایگزینی همه ی منش های نیک و پسندیده هم زمانی بس دراز می برد و در این راه هیچ تعارف و سکوت و ملاحظه و خموشی و مصلحت اندیشی جایگاهی ندارد و بایستی ریزترین رفتارها و کردارهای مردمان را زیر زره بین نهاد.

2) یک پویش همگانی و پله به پله که بتواند در شرایط موجود، مفید فایده باشد. با در نظر گرفتن اینکه مردم کمترین هزینه و تلفات جانی و سلامتی را بدهند. می دانم که پربها گوهر آزادی بهایی سنگین نیز دارد؛ اما در شرایط موجود و در برخورد با حکومت وحشی و سرکوبگر و افسارگسیخته ای که ابزاری جز سرکوب ندارد، چگونه می توان برخورد کرد در عین کمترین خسارت بیشترین کار مثبت هم انجام گیرد؟!

بی گمان، خاموشی و سکوت فعلی نامبارک و مرگ آور است و جز پروا دادن و گستاخ نمودن حکومت برای جنایت های بیشتر و نیز ادامه ی روند مشکلات و مصائب اجتماعی، هیچ بازتابی نخواهد داشت و حکومت نیز که گمان می کند این سکوت نشانه ی پیروزی اش است با خیال راحت به جنایت بیشتر ادامه می دهد.

در چنین شرایطی، چه حرکتی می تواند بار دیگر این مردم را گام به گام به جلو هدایت کند، جز اعتراض به مشکلات اقتصادی، گرانی و فقر و همینطور مشکلات فرهنگی و نبود امنیت برای مردم؟

پشتیبانی از طرح اعتصابها و تجمع های فراگیر و سراسری، نیاز به نیرویی دارد که بتواند مردم را به طور جمعی (نه درصد اندک از مردم) به این کار راهنمایی و متقاعد کند. چیزی که در شرایط موجود و سردرگمی تحت عنوان جنبش سبز، عملا سخت است.

یک پیشنهاد: آکسیون صف های نانوایی

در زمینه ی پرسش بالا، گروه های سیاسی گوناگون می توانند ایده ها و آکسیون هایی را پیشنهاد کنند که در صورت سودمند بودن از سوی گروه های دیگر هم پذیرفته شود. اما، اخیرا جنبش ملی ما هستیم، طرحی را که سه سال پیش جرقه اش زده شد –به نام پنج شنبه های نان (که پس از آن ماند خیلی از حرکت های دیگر تحت الشعاع حوادث پس از انتصابات و جنبش سبز، قرار گرفت)- بار دیگر فراخوان نموده است؛ این طرح عبارت بود از حضور مردم در صف های نانوایی در سراسر کشور و ایجاد صف های طویل، پنج شنبه ها برای خرید نان، تنها با شعار "ما نان می خواهیم" که در واقع بار اعتراضی به گرانی ها و مشکلات اقتصادی دارد.

مزیت های این طرح:

1) همه گیر و سراسری بودن و محدود نبودن این طرح به تهران یا شهرهای بزرگ و در واقع هر نانوایی در هر شهری و منحصر نبودن آن به طبقه ی خاصی از مردم.

2) بسته شدن دست حکمت برای سرکوب و یا یورش به حاضران؛ زیر هیچ ماموری نمی تواند به روی مردم باتوم بکشد که چرا به صف نانوایی آمده اید؛ زیرا مردم خواهند گفت: "ما نان می خواهیم و برای خرید نان آمده ایم".

3) غافلگیر و آچمز شدن سرکوبگران و نیروهای امنیتی حکومت در برخورد با صف های بلند دربرابر نانوایی ها

4) این حرکت می تواند بار اعتراضی گسترده ای به خود بگیرد و صدای این اعتراض را به جهان هم برساند که فکر می کند ایران در سکوت فرو رفته است.

5) پروژه ی صف های نانوایی و پنج شنبه های نان می تواند، مقدمه ی سایر اعتراضات و اعتصابات هم باشد. یعنی در عین دادن کمترین تلفات و لطمات، مردم را گام به گام به سوی سایر آکسیون ها نیز هدایت کند.

همگان باید در نظر بگیرند که این طرح صرف نظر از گروه یا دسته ی خاص، یک روش اعتراضی است و امید است که سایر گروه ها و احزاب نیز در این زمینه، نظرات و پیشنهاداتشان را ارایه داده و در صورت مفید بودن این طرح با آن همکاری نمایند.

سروش سکوت
21 تیر 2570

۱ نظر: