۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

برای حسین رونقی ملکی...



بد عادت شده ایم حسین. تنها صفت برایمان، محتضرانی منتظر است. که دردمندانه و معتادگونه و بی اراده مرگی و حادثه ای را به نظاره نشسته تا باران باران بمب احساس از نوشته و شعر و آهنگ و سروده را بنام انسانیت و آزادی!! در نت پست و لایک و شیر و ... کند از شاعر و هنرمندش تا وبلاگ نوویس و استتوس گزارش.

حسین از دیشب تا الآن میخواستم چیزی بنویسم. این خواسته دیگر دست هیچ کس نیست چرا که نه به دنبال امر و نهی به تو است که این کار را بکن یا نکن و بخور یا نخور و بگو و نگو و طاقت بیار و نیار و...

شاید باید برایت آرزو کرد که جایی بمانی که کسی درگیر چیزی نمیکند تو را و حلوا حلویت هم اگر بکنند دیری نمی پاید و هیچی برایت نمیماند جز اعماق زخمی و انسانی و آرامش بخش درونت و مرگی که تنها چیز است که نمیمیرد و دروغ نمیگوید و ما گَندیده گانی هستیم که ماتریال شعرمان شعار است که وقتی ته میکشد و کف خیابان هم رنگ اعتراضی خونین یا خاکستری را به خودش نمیبیند، باز همان منتظران و محتضرانیم جویای چیزی که خودمان هم نمیدانیم چیست و به کجا میرسد.

میخواستم این نوشته را با این شعر شاملو شروع کنم، نه!/هرگز شب را باور نکردم/چرا که در فراسوهای دهلیزش/به امید دریچه‌ای دل بسته بودم شاملویی که باگوش هوش و بیهوش نیوشش میکنم اما امیددهیش را نمیتوانم ببلعم. برای من شب و روز همان تکرار تهوع آوری است که زندگی نامندش.

آخر بگو به کجای این جهان آب و سراب دل ببندیم و کجای ما زندان نیست. و تا کی باید شکر سلامتی ظاهری را بکنیم و گول بخوریم که همه ی ما مریضیم. و خودت میدانی اینجا از آنجا زندان تر است و ترانه ی زندانبان این زندان گوش رباتر. از همین همه نالیدن هام هم معلوم است که کجا زندان تر است.

هنوز سر خط خبر و سرزبان مردم از بهتر شدن اوضاع از راه انتخاباتشان و انقلاب و نمیدانم چه چیز دیگر است و جان تو وقتی برایشان ارزش دارد که دیگر جانی براید نماند تا بتی برایت بتراشند و قدیسی از تو بسارند. کجای این جهان اعتماد و اعتقاد راست است، از مصر و انقلابش بگیر تا ایران و انتخاباتش!؟

دیشب تا صبح زور زدم که بنویسمت، تا اینکه نوشته ی شاهین را خواندم همو که چه در نوشته و چه در سروده و آهنگش از تو یاد کرده بود و اینبار هم برای رشید گفت و حرفهای این دل لامصب و مغز لعنتیم را از الکنی به نوشته های دردناک کشاند و دمش گرم.

من هم هیچی ندارم بگویم جز اینکه بارور بمان به باورت تا همچون من و مانند من باربر این زندگی بیهوده نباشی.

میدانم میدانی و میدانیم که مادرت میداند که مثل او زیاد هست. مادرت را دوست دارم چون مادرم را دوست دارم و دلم نمیخواهد نه برای تو و نه برای مادرت هیچ اتفای بیفتد.

مرا ببخش که جز درد چیزی برای نوشتن ندارم هرچند همیشه باور داشتی و گفتی که زندگی همین است!...
صادقانه دلم برایت خیلی تنگیده حسین

سروش سکوت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر