۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

اینجا ایران است؟ نه، این ایران من نیست!



هنوز دهان های هاج و واج و چشمان وحشت زده یمان از رژه ی مرگ تماشاگران اعدام و ستاندن جان های آدمیان بر دست اهریمنان حکومت اسلام بسته نگشته و فراموشمان نشده، هنوز گونه ها و چهره های کبود بچه های کوچک که گرفتار کودک آزاری خویشان روان پریششان شده اند، در برابر دیدگانمان غم و اشک را می آورد، هنوز آن همه بی مهری، بی عشقی، بی اخلاقی، مردم ستیزی و کشت و کشتار آشکار خیابانی و "ناموسی" و "عشقی" و تجاوزهای گروهی به پایان خود نرسیده که باز می بینیم در سرزمین دلبند دربندمان ایران، اهرمن خویی چنان جان ایرانیان را لبریز از کینه و خشم کرده که گاهی این اندیشه بیش از پیش در روان و نهانمان پیدا می شود که این خاک ویران زیر بند حکومت اسلام، بیمار است و بیماری در بند بند اندیشه و دل های مردمانش نیز رخنه کرده و نیاز به تیمار روانی و کنکاش اجتماعی دارد. و شاید این نیاز، این رستاخیز درونی و انسانی، جایگاهش بسیار بیشتر از یک رستاخیز ضد جمهوری اسلامی خودنمایی می کند.

خبری که چندی پیش در میان "انبار کاه" فراوانی این رویدادها، رخ نمود: "کشتن سه دختر نوجوان به دست یک پدر در یکی از روستاهای کرمانشاه"، آری درست شنیدید: پدری در اوج سنگدلی سه دخترش را همزمان با گلوله می کشد... بار دیگر ضربه ی روانی فراوانی می باید به همگی ما بزند، شاید باید در ایران یک جنبش فرهنگی و روانی گسترده روی دهد؛ گذشته از سبب های چنین رویدادهایی که بی گمان نوک پیکان را به سوی حکومت جمهوری اسلامی نشانه می رود... و اینکه چنین رویدادهایی ریشه در گرفتاری های اجتماعی همچون: فقر، اعتیاد، سست شدن بنیان خانواده و مهر و عشق به هم نوع و هم میهن و... دارد، یایستی نگاه ریشه ای تری به این رویدادها شود... امروز می توان گفت: در کشور ما بمب بی اخلاقی و بیماری روانی در حال انفجار است. مردم نیاز به روانکاوی دارند و این هیچ سانسور و خودسانسوری بر نمی دارد.

بر آن شدیم با این رویدادهایی که هر روز در ایران رخ می دهد و روز به روز هم بدتر می شود، نوشتاری را که پیش تر در فضای مجازی منتشر شد، باز پخش دهیم. باشد که همگی ما به خود آییم و به درستی بدانیم که بر سر ایران و ایرانیان چه آمده است بشود که چنین شود؛ آری:

در دورانی که ما زندگی می کنیم، سرنوشت انسان مافوق همه ی ایدولوژی ها، ادیان، و تعصب ها و افکار انسان هاست. در این دوران هر انسان تنها، اگر تنها در فکر آنچه فقط مربوط بخود اوست، باشد، جز سایه ای سرگردان از فسیل یک حیوان فراموش شده قرون مقابل تاریخ نیست! این دوران ، حراج بی دریغ وجدان ها، تفریح گاه موقت آشتی های بلا تکلیف، در متن خستگی زاییده از تداوم جنگ هاست.

* * *

اینجا ایران است؟ نه، این ایران من نیست!

دیرزمانی است که بار دیگر در این فضای لایتناهی مجازی که غرب و شرق و همه جا و همه کس را به هم وصل می کند و زمین و زمان را بی معنا و از جهان پیرامونی، دهکده ی جهانی ساخته، دیدیم و شنیدیم که در ایرانمان چه می گذرد و نیک می دانیم که سنت درز و درج اخبار در جامعه ی بسته و دیکتاتور زده ی ایران به گونه ای است که بیرون آمدن یک خبر، به مثابه ی سوزن در انبار کاه است!

آخرین ِ آنچه گواه مرگ عنصر اخلاق، انسانیت و ایرانیت در خاک پر گوهر ایران زمین است، یکی رها ساختن دو بیمار بی پناه در بیابان های حومه ی شهر و دودیگر نیز، داستان دلخراش دختری شش ساله در بیمارستان عشایر خرم آباد است که با دستان خواهر یازده ساله اش -که برای تهیه ی مواد مخدر گدایی می کند- کراک مصرف می کند. آری دروغ نیست، ماده ی مخدر و سمی کراک، آن هم با دستان کوچولوی دختری شش ساله...

چه باید کرد؟! آیا باز هم چون گذشته، مقاله های عریض و طویل و پرطمطراق سیاسی بنویسم و از خودمان تز بدهیم و در منفور و پلید بودن رژیم اسلامی، قلم فرسایی کنیم. آخر تا کی "اظهر من الشمس" گویی؟!

می دانم در مرثیه ی مرگِ کرامت و انسانیت و ایرانیت و اخلاق در جامعه ی ایرانی، بسیار گفته و نوشته و کار شده. اما به گمانم، هرچه بگوییم و بنویسم و کار کنیم باز هم کم است، کمبودی شاید به درازای 1400 سال که پایه های آن در این سی و اندی سال، هرچه بیش تر و محکم تر نهاده شد.

بیایید کمی با خودمان منصف باشیم، کمی حباب منافع مادی و شخصی را بشکنیم و در لایه لایه ی وجود خودمان نفوذ کنیم و به قول استاد فریدون مشیری، به گرگ درونمان سری بزنیم. به راستی، سهم و جایگاه ما در شرایط اسف بار کنونی ایران و در این فرگرد ناخجسته و سرنوشت سوز تاریخ ایرانمان، چیست؟ آیا همه ی قصورها و مشکلات را باید به گردن جمهوری اسلامی بیندازیم؟!

سرشت، سرگذشت و سرنوشت جمهوری اسلامی را یک انسان کُند-ذهن اما بیدار-وجدان نیز می تواند دریابد. اما همان انسان کند ذهن، نیک می داند که آنچه امروز ایران و بی شمار ایرانیان گرفتار آن اند، برآیند کار و کنش تک تک خود ما نیز هست.

رویدادهایی که در دست کم دو سه ساله گذشته مطرح و تیتر شد، همچون ماجرای کشته شدن جوانی در خیابان کاج سعادت آباد یا اتفاقاتی که برای هم میهنان محروممان در روستاها افتاد و یا همین بیماران در کنج خیابان رها شده و دختر شش ساله ی بی گناه قربانی سم مرگ بار کراک، تازیانه ی این فریاد را بر پیکرمان کوباند که آخر اگر جمهوری اسلامی بد است، ما خوب باشیم، ما با هم باشیم، ما دروغ نگوییم، ما دست محرومان را بگیریم و دلگرمی دلی رنجور و دستگیری دستی ناتوان باشیم.

ما باید نخست بت جمهوری اسلامی درونمان را بشکنیم. بیگمان بت بزرگ، همان گرگ درون ماست که سبب می شود از کنار بیمار افتاده در کنج خیابان، یا جوان در شرف مرگ، یا پناهجوی خواستار یاری، بی تفاوت بگذریم. گرگ درون ما، افسارگسیخته ای است دیکتاتور که اگر زمامش را نکشیم، صد دیکتاتور می سازد.

قصد ما در اینجا، نصیحت و اندرز اخلاقی نیست؛ زیرا خودمان را نخستین شاگرد درس های اخلاق می دانیم که بخاطر زیر پا گذاشتن فرازهایی از اساس نامه ی اخلاقی و انسانی، نیاز به اندرز و آموزش دارد. بلکه آنچه در اینجا می خواهیم بگویم و هر چه هم گفته شود باز کم است، هشداری نسبت به مرگ و زوال اخلاق و انسانیت است. آن هم در جامعه ای که حکومتش، بی اخلاق ترین حکومت دنیا است.

آری، بی آبی و فقر در نفت خیز ترین و ثروتمندترین و مستعدترین شهرهای ایران از کرمان تا خوزستان، اعتیاد و فساد اخلاقی در دختران و پسران کم سن و سال... همه و همه بازتاب حکمرانی حکومت ولایت فقیهی است که ادعای نایب امام زمانی و عدل علی وار و اسلام ناب محمدی دارد.

چند روز پیش، دختر نه ساله ی یکی از آشنایان، برایم از اردوهای درون مدرسه یشان به مناطق جنگی می گفت؛ او با همان لحن ساده و کودکانه، اما با تندی و تیزی یک کودک ایرانی، پرده از تصویر وحشتناکی را بر می داشت. او می گفت: در منطقه ی جنگی که بچه ها را به آنجا اردو برده اند، نمایشگاهی برپا کرده بودند از "جهنم و بهشت"! در بهشت اشخاصی همچون خامنه ای، خمینی و احمدی نژاد حضور داشتند! و در جهنم افرادی همچون محمدرضاشاه و... . دخترک، اضافه کرد، بر روی مجسمه ی شاه، تابلویی نهاده بودند که روی آن نوشته شده بود: "در دوره ی شاه معدوم، آمار سقط جنین بالا بوده است!!!" با شنیدن این سخن، آه از نهادم برخاست. و یاد یک رویداد در دانشگاه و خوابگاه دانشجویی افتادم که بازگو کردنش هم برایم سخت است. خلاصه اش، آمار بالای سقط جنین دختران، در محیط هایی همچون خوابگاه ها است و تنها همین یک مورد، گواه درجه ی ابتذال در حکومت ولایی امام زمانی مورد ادعای آقایان است!

و جالب است که مدافعان جمهوری اسلامی، حتا گزارش سایت های خود حکومت را هم باور نمی کنند. گزارش هایی که حاکی از میانگین پایین سن سقط جنین و مصرف شیشه در جوانان است. این آمار را خود سارمان بهزیستی اعلام می کند.

اما آنچه، بیشتر سبب اندوه و درد شد، این بود که چطور ممکن است یک کودک کم سن و سال با پدیده ای به نام سقط جنین آشنا باشد. باور کردنی نیست. اما واقعیت دارد.

اینجاست که نقش حساس تک تک ما آشکارتر می شود. در هر جایگاهی که هستیم در هر جایی که زندگی می کنیم، باید همزمان هم شاگرد مدرسه ی اخلاق باشیم و هم آموزگار آن. ما موظف و خویشکاریم که به فرزندانمان، به اطرافیانمان و به هر کسی که می شناسیم، درسی را بدهیم که پیش تر خود آن را آموخته ایم یا در حال گذراندن آن هستیم.

در جامعه ای که خانواده ها و مردمانش، گرفتار افسون جعبه ی جادویی جهل و جنون تلویزیون رژیم اند یا بیست و چهار ساعت شبانه روز چشم بر فیلم های بی اخلاق فارسی وان و من و تو و پی ام سی و چه و چه ... دوخته اند، که موضوعاتشان از سقط جنین دختر 18 ساله تا خیانت زن به شوهر و... می باشد، کجا جای اخلاق می ماند؟ کجا جای هویت ملی می ماند؟ اینجاست که ویکتوریا و سالوادر، جای گردآفرید و سیاوش را می گیرد. اینجاست که افیون کراک و درد فساد، جای طنین ملیت و میهن پرستی را می گیرد. اینجاست که کسی کورش و فردوسی و زردشت نمی شناسد، اما بچه اش ماجرای سقط جنین را می داند!

کجای این جامعه می تواند، پرورش دهنده ی نهال آزادی میهن باشد. کجای این جامعه، غیر از آن چیزی است که حکومت می خواهد؟

* * *

در دورانی که ما زندگی می کنیم، سرنوشت انسان مافوق همه ی ایدولوژی ها، ادیان، و تعصب ها و افکار انسان هاست. در این دوران هر انسان تنها، اگر تنها در فکر آنچه فقط مربوط بخود اوست، باشد، جز سایه ای سرگردان از فسیل یک حیوان فراموش شده قرون مقابل تاریخ نیست! این دوران ، حراج بی دریغ وجدان ها، تفریح گاه موقت آشتی های بلا تکلیف، در متن خستگی زاییده از تداوم جنگ هاست.

بیایید، شرایط اسف بار کنونی را درک کنیم و به خرد و دانش و اندیشه و اخلاق فکر کنیم. بیایید بجای آنکه بگذاریم خودمان و فرزندانمان شاهد شکست اخلاق و ایران سوزی و خود سوزی درونیمان باشیم، به "ساختن" و ایران سازی و خودشناسی بیندیشیم.

سروده ی "گرگ" از شادروان مشیری:

گفت دانایی که: گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک

وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...

  :همین سروده با صدای سراینده
 

شیلا فرهنگ
سروش سکوت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر