بد عادت شده ایم حسین. تنها صفت برایمان،
محتضرانی منتظر است. که دردمندانه و معتادگونه و بی
اراده مرگی و حادثه ای را به نظاره نشسته تا باران باران بمب احساس از نوشته
و شعر و آهنگ و سروده را بنام انسانیت و آزادی!! در نت پست و لایک و شیر و
... کند از شاعر و هنرمندش تا وبلاگ نوویس و استتوس گزارش.
حسین از دیشب تا الآن میخواستم چیزی بنویسم. این خواسته دیگر دست هیچ کس
نیست چرا که نه به دنبال امر و نهی به تو است که این کار را بکن یا
نکن و بخور یا نخور و بگو و نگو و طاقت بیار و نیار و...
شاید باید برایت آرزو کرد که جایی بمانی که کسی درگیر چیزی نمیکند تو را و حلوا حلویت هم اگر بکنند دیری نمی پاید و هیچی برایت
نمیماند جز اعماق زخمی و انسانی و آرامش بخش درونت و مرگی که
تنها چیز است که نمیمیرد و دروغ نمیگوید و ما گَندیده گانی هستیم که
ماتریال شعرمان شعار است که وقتی ته میکشد و کف
خیابان هم رنگ اعتراضی خونین یا خاکستری را به خودش نمیبیند، باز همان منتظران و محتضرانیم جویای چیزی که خودمان هم
نمیدانیم چیست و به کجا میرسد.
میخواستم این نوشته را با این شعر شاملو شروع کنم، نه!/هرگز شب را باور نکردم/چرا که در فراسوهای
دهلیزش/به امید دریچهای دل بسته بودم شاملویی که باگوش هوش و بیهوش
نیوشش میکنم اما امیددهیش را نمیتوانم ببلعم. برای من شب و روز همان
تکرار تهوع آوری است که زندگی نامندش.
آخر بگو به کجای این جهان آب و سراب دل ببندیم و کجای
ما زندان نیست. و تا کی باید شکر سلامتی ظاهری را
بکنیم و گول بخوریم که همه ی ما مریضیم. و خودت میدانی اینجا از آنجا زندان
تر است و ترانه ی زندانبان این زندان گوش رباتر. از همین همه نالیدن هام
هم معلوم است که کجا زندان تر است.
هنوز سر خط خبر و سرزبان مردم از بهتر شدن اوضاع از
راه انتخاباتشان و انقلاب و نمیدانم چه چیز
دیگر است و جان تو وقتی برایشان ارزش دارد که دیگر جانی براید نماند تا بتی
برایت بتراشند و قدیسی از تو بسارند. کجای این جهان اعتماد و اعتقاد
راست است، از مصر و انقلابش بگیر تا ایران و
انتخاباتش!؟
دیشب تا صبح زور زدم که بنویسمت، تا اینکه نوشته ی شاهین را خواندم همو که چه در نوشته و چه در سروده و
آهنگش از تو یاد کرده بود و اینبار هم برای رشید گفت و حرفهای
این دل لامصب و مغز لعنتیم را از الکنی به
نوشته های دردناک کشاند و دمش گرم.
من هم هیچی ندارم بگویم جز اینکه بارور بمان به باورت
تا همچون من و مانند من باربر این زندگی بیهوده نباشی.
میدانم میدانی و میدانیم که مادرت میداند که مثل او
زیاد هست. مادرت را دوست دارم چون مادرم را دوست دارم و دلم
نمیخواهد نه برای تو و نه برای مادرت هیچ اتفای بیفتد.
مرا ببخش که جز درد چیزی برای نوشتن ندارم هرچند همیشه
باور داشتی و گفتی که زندگی همین است!...
صادقانه دلم برایت خیلی تنگیده حسین
صادقانه دلم برایت خیلی تنگیده حسین
سروش
سکوت