۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

پایان انسانیت؛ آغاز انحطاط



 تاریخ؟
سیاست؟
دیانت؟
اخلاق؟
فرهنگ؟
و
انسانیت؟...

در لابلای همه ی مادیات و معنویاتی که امروز همچون خُره، خرد مردمان را خورده و تیره کرده، تنها سرگردانی و از خودبیگانگی به چشم می خورد.

ابهام در تعاریف، ملت را در پستوی سر گردانی و سرگرانی نسبت به همه ی مفاهیم بالا نهاده... حتا تعاریف و مفاهیم، پس و پیش و جا به جا شده. دوست، دشمن و دشمن، دوست شده... دروغ راست و راست دروغ شده...

میگویند ملت این سرزمین فراموشی تاریخی دارند؛ نه اصلا! میدانند که چقدر عاشورا و کربلا دارند در زمان و زمین مرز سرزمین سوخته ی خودشان، چرا که به روز هستند و روزآمد این ناگواری ها!... اما وقتی عقل و قلب از انسانیت تهی شود، اینجاست که بابک خرمدین و تابستان 67، کشتار در پشت بام مدرسه ی رفاه در سال 57، قتل فله ای و زنجیره ای نویسندگان در دهه ی هفتاد، خرداد و عاشورای خونین 88، نداها و سهراب ها و ستارها فراموش میشوند و تنها همان حسین می ماند و دریغا از اندکی شک در افسانه ی آن!...

مردم این مملکت نه دینشان را می شناسد و نه ملیت خود و فرهنگ کشورشان را...

انسانیت یک فحش ناموسی، یک گونه ی جاندار ناپیدای نایاب و یک آرمان گنگ و گم و دست نیافتنی شده!...

هنوز دروغ فرمانروای گفتمان و حتا حدیث نفس جماعت است.

حتا برادر-خواهر ها هم چشم دیدن پیشرفت هم دیگر را ندارند، دو رویی بیداد میکند...

حمل سلاح سرد بین بچه های 14-15 ساله ی تازه پشت لب سبز شده عادی شده و قتل نشانه ی شجاعت!...

روی همه ی این خصال زشت و نا زیبا پرده و هاله ای مقدس از افیون مذهب تنیده شده.

قلب ها تیره است و کینه جای مهر را گرفته... صحبت از انسانیت حتا روی کاغذ هم تکراری شده...

چه فرق میکند که عامل این تباهی یک حکومت تا دندان ایدئولوژیک باشد -که مردم را از جنس خودش کرده، خاک کشوری را که زمانی و دیر زمانی نه چندان دیر و دور شهره و نامور به مهر و راستی بوده، به تباهی و زشتی آلوده کرده و ستون های جهالت را بر سقف بلاهت جماعت زده و از تاریخ و ملیت چیزی باقی نگذاشته و مذهب را که اگر در جایگاهش در قلب یا قعر منزل اهلش باشد کسی نمیتواند با آن کاری داشته باشد، به گند و به گوه کشیده. یا اینکه دلیلش بزرگ نمایی رویدادهای تاریخ مذهبی یا فرهنگی سده های ننگین تاریخ باشد یا لاس خشکه ی غرب برای ماندگاری علت العلل جنایت، جمهوری اسلامی... انحطاط، انحطاط است...

چه فرق میکند ملتی خفته، در صف نذری برای فلان امام بهمان قرون ننگین تازی باشد یا در صف رای انتخاب گوسفندوار گوسفندی دیگر برای طویله ی گوسفندهای چوپان ولی فقیه یا چه میدانم در هر جای دیگر جهان سرگرم خوشی های نسیان آور دیگر در خلسه ی قر کمر و زیر کمر و مستی و نئشگی... بی تفاوتی، بی تفاوتی است...

اینجا ایران است، مرکز ثقل انحطاط، خیابان ها شلوغ است نه برای شورش خیابانی و اعتراض به وضع موجود! بلکه برای بر سر و سینه کوفتن برای استخوان های 14 سده پیش و شاید برای ارضاء پنهان امیال جنسی و جسمی نهان در صفوف دشمن شکنانه ی دسته های عزا با مالشی و انگولکی و دستی!

تنها شاید باید دل به حال گوسفندانی سوزاند که هر ساله چه در صف عزا چه در مراسم تولد فلان شخص مقدس مذهبی! سر بریده می شوند تا حس اشک یا شوق مسلمین و مسلمات ارضا شود...
و تنها باید بر انسانیتی گریست که نیست و ابلیس و خدایان اگر باشند و وجدان داشته باشند بایستی تمام قد به جای خلق یا خود بر آن -بر این انسانیت میرای نایاب- سجده کنند!...

سروش سکوت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر