۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

خسته ام!...




خسته ام ستار جان

خسته از آن چه که بود و به خدا هیچ نبود

خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود

خسته از سوز، سوگ

و سور لبخند جعلی در آینه ی تَرَک خورده ی فراموشی

دیگر از فرط جنون بی صدا با چشمان خیس می خندم

خسته ام ستار جان

خسته از مولوی و شوش به راه آهن تو

ای آزادی...

در سرزمینی که سردار میکنند نامت را

و نصیبت برای طالبانت تنها

میدانی دل شکسته است

در پایتختی غم زده، دود زده و خون زده...

خسته ام ستار جان

از فریاد معکوس، از بغض ته نشین

در بن بست دیوارها و گلوها

ستار جان، شهاب وار آزادی را دنبال کردی

درود ما را هم به آن برسان

امیدم به این است که امید لعنتی را نبازیم

هم دود داریم و هم سوز، اما نمی سازیم و نمی سوزیم...

فریاد را در پستوی حیاط خلوت آزادی خواهی،

رسا تر میدمیم تا پژواکش، سلام پایانی دیکتاتور به پایانش باشد

باشد که رویای آزادی و رقص بی وقفه از شادی

در زمانه ای که رویایش هم ننگین است، محقق شود...
جای تو و مانند تو همیشه سبز باد

و نان آنان که جان نان آور مادر پیرت را گرفتند، آجر و عمرشان آخر باد...

(سروش سکوت)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر