خسته
ام ستار جان
خسته از آن چه که بود و به خدا هیچ نبود
خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود
خسته از سوز، سوگ
و سور لبخند جعلی در آینه ی تَرَک خورده ی فراموشی
دیگر از فرط جنون بی صدا با چشمان خیس می خندم
خسته ام ستار جان
خسته از مولوی و شوش به راه آهن تو
ای آزادی...
در
سرزمینی که سردار میکنند نامت را
و نصیبت برای طالبانت تنها
میدانی دل شکسته است
در پایتختی غم زده، دود زده و خون زده...
خسته ام ستار جان
از فریاد معکوس، از بغض ته نشین
در بن بست دیوارها و گلوها
ستار جان، شهاب وار آزادی را دنبال کردی
درود ما را هم به آن برسان
امیدم به این است که امید لعنتی را نبازیم
هم دود داریم و هم سوز، اما نمی سازیم و نمی سوزیم...
فریاد را در پستوی حیاط خلوت آزادی خواهی،
رسا تر میدمیم تا پژواکش، سلام پایانی دیکتاتور به پایانش باشد
باشد که رویای آزادی و رقص بی وقفه از شادی
در زمانه ای که رویایش هم ننگین است، محقق شود...
جای تو و مانند تو همیشه سبز باد
و نان آنان که جان نان آور مادر پیرت را گرفتند، آجر و عمرشان آخر باد...
(سروش سکوت)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر