۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

ما و گیتار و کوک بغض هایمان و ترانه ی تلخ تاریکی هایمان...



نزدیک سی سال است که از عمرم می گذرد. سی سالی که با کمی عقب-جلو، همزمان و همگام با سیاه ترین رویداد تاریخ از زمان پیدایش کشورم ایران تا به این سو می شود: -انقلاب 57-. چه کسی دلش می خواهد زادروزش، یعنی زمانی که از اعماق تاریکی ها چشمش به گستره ی روشنی ها باز و گشوده می شود، جغد شوم جنگ دشمنان درونی و خانگی در میهنش، چاووشی خوان مرثیه ی اشغال ایرانش باشد؟!

* * *

تنها یک روز بیرون زدن از خانه و دل به دریای ایران آخوند خور شده و تهران به خفتگی خو کرده، زدن، می تواند دل و فکرمان را به اوج فاجعه ای که در ایرانمان رغم زده شده، آگاه سازد!

و به قول دوستی: "امروز در ایران، هیچ چیز سر جای خودش نیست؛ همه چیز عجیب و غریب و باور نکردنی است و تفاوت فاحش این گوشه ی ارزشمند زمین با جای جای دیگر جهان را کسی که مدت ها از ایران و ایرانیان دور بوده و به یک بار پا در این خاک می گذارد، می تواند دریابد... ."

بیرون زدن از اتاق تنهایی ها و خانه ی خواب های خستگی دَر کُن، نه تنها هوای سرای سینه را باز نمی کند، بلکه هوای آستان و آسمان آن را نیز ابری تر و بغض آلود تر می سازد. تا باری دیگر سر در گریبان گوشه گیریت فرو کنی و آرام زمزمه کنی که: "ای کاش بیرون نزده بودم"!!!

در ایستگاه مترو، اتوبوس، سطح خیابان و هر جای دیگر دردهای پیدا و پنهان مردمان و به وِیژه جوانان و هم نسلان، فریاد و هواری می شود تا به تو ثابت کند که نمی توان به شرایط موجود دل خوش کرد و با پوستی کلفت و دنده ای نرم نظاره گر تباهی ایران و ایرانی بود. باید این پوشش پوشالی را درید، از خواب متوهمانه ی مطلوب شدن وضع موجود پرید و چرت بی تفاوتی و سردرگمی و سرخوردگی را جر داد.

ایستگاه مترو، پر است از جوانانی که دست فروشی می کنند، از کِرِم و شامپو گرفته تا خودکار و فندک!... وقتی هم وارد مترو می شوی تبلیغات فروشندگان شروع می شود.

جوان کردی را دیدم که خودکار می فروخت؛ می گفت: "این خودکارها را از کردستان آوردم، نصف قیمت بشتان می دم، اگر بد بودن، کل پول را پس می دم..."

دلم می شکند. نمی دانم چه بگویم، انگار بعضی وقت ها مجبوریم "پوست کلفت" باشیم! یا برای اینکه تَنِش و تَشَنُّجی در روح و روانمان ایجاد نشود با گفتن جملات امیدوار کننده از آینده ای بهتر خودمان را سرگرم کنیم که شاید از قصه ی پر غصه ی دیدن گرفتاری های مردم که گرفتاری های خودمان را به وادی فراموشی می فرستد، دچار سکته و مرگ مغزی و قلبی ناگهانی نشویم!

با خودم می گویم: کردستان این دیار و شهر زیبای کشورم ایران که سرشار از زیبایی ها و دارایی های بی شمار است، چرا جوانانش باید اینگونه برای به دست آوردن نانی، شرافتمندانه جان فرسایی کنند؟!

سهم مردم دلاور کردستان از این همه ثروت و زیبایی چیزی جز ستم و درد نبوده که رژیم بر این مردمان سخت کوش روا داشته است. چشم پلید اهریمنان اسلامی، همیشه به دید و نگاه دیگری به کردها نگریسته است. آن گاه هم که صدای داد خواهی و حق طلبی از این سرزمین کهن دیرپا بر می خیزد، با اعدام و کشتار جنایتکارانه ی رژیم مواجه می شود. مگر فرزاد کمانگر و صد ها چون او نبودند که تنها به جرم ایستادگی در برابر ستم، سز به دار شدند؟!

در همان مترو، زن دیگری هست که مسواک و خمیردندان می فروشد: "خانومای گلم! مسواک ها همه تضمین شده است، نخ دندون هم داره..."

در حالی که دغدغه ی نان در گرانی تهران، پریشانی های به درازای یک روز، خستگی از تکرارهای پی در پی و هزار فکر و اندیشه ی دیگر، از روز تا شب هزارتوی ذهن مردم را مشغول و پیشانیشان را پریش می کند و آلودگی هوا هم دست به دست رژیم اسلامی، عمل و وظیفه ی جنایت و قتل مردم را انجام می دهند، در همین مترو هم ماموران ارشاد اخلاق و امر و نهی هستند و چارچشمی دور و برشان را می پایند که مبادا انگشت شصت پای زنی به قسمت مردانه ی مترو سُر بخورد و یا شانه ی مردی ناگهان برخوردی با بدن زنی داشته باشد، تا مبادا "اسلام عزیز" به خطر بیافتد و حیثیت و آبروی نداشته ی حکومت اسلامی و رهبر و پیامبر و امامان زن باره اش بر باد و آب رسوایی رود!

غمگین از صحنه های معمول و همیشگی که دیده ام! در ایستگاه "15 خرداد" پیدا می شوم تا سرکی به بازار بزنم، تا شاید هوایی تازه کنم! نام خیابان ها و میدان ها را بنگرید! 15 خرداد! هر کس نداند فکر می کند در این روز یک اتفاق خیلی خیلی مهم و سرنوشت ساز و ملی در ایران افتاده! اما همه ی این مناسبت ها و نام ها، منشایی جز رویدادی نابخردانه، ایران ویران گرانه و اسلام پسندانه ندارد!

بازار نیز از همان بیرونش پر است از آدم های دست فروش و یا نیازمندانی که سر بیچارگی، از رهگذران چیزی را طلب می کنند. هر چه می بینی فقط همین است.

رهبران جمهوری اسلامی سعی می کنند از ایران چهره ی کشوری را که از همه نظر بی نظیر، "گل و بلبل" و سرشار از "اخلاقیات و اسلامیات" است، نشان دهند. اما واقعیت این است که ایران امروز، پر است از اعتیاد، فقر، فحشا، و همه ی عوارض و پیامدهای این بحران ها گه تنها آفریننده و پدید آورنده اش، رژیمی بحران آفرین است...

بازار را ترک می کنم تا خودم را به وَنَک برسانم؛ "ایستگاه شهید حقانی"! این دیگر کیست؟ لابد این هم یکی دیگر از همان مبلغین اسلام ناب محمدی است که همچون چمران ها و مطهری ها، که زمان ابزار دست رژیم بودند و پس از چندی چون از شطرنج قدرت کنار زده شدند، لاجرم سر به نیست گشتند و حالا برای اینکه نشان دهند انقلاب اسلامی که تا همین امروز هم دارد فرزندان راستین خود یعنی اصلاح طلبان را می بلعد، به یارانش وفا کرده است و نام خیابانی، کوچه ای، بزرگراهی یا پلی و میدانی را بر اینان بگذارد!

از نام خیابان ها و میدان ها و ساختمان های شهر هم بوی تروریست، کشتار، بی خردی اسلامی و مرده پرستی شهید پروری ولایی می آید؛ "امام خمینی"، "دکتر شریعتی"، و حتا خیابانی که "نام قاتل انور سادات" را در ستایش "عمل جسورانه ی وی" بر آن گذاشته اند! همه و همه نماینده ی تفکر ضد ایرانی این اسلامیون خطرناک است.

تهران، ترافیک زیاد است، شهر شلوغ است. فاصله ی طبقاتی بیداد می کند. اما در همان قسمت های تقریبا بالا نشین شهر نیز می توان رَدِّ پای فقر، اعتیاد، نابرابری و درگیری ها و دغدغه ی جوانانی را که همواره به دست رژیم سرکوب شده اند، دید و لمس کرد.

بعد از انجام کارم و در حالی که به جای آنکه دلم باز شده باشد، بدتر و بیشتر حس گرفتگی و خفگی و خستگی دارم، قدم زنان قصد بازگشت را می کنم.

پیاده، راه میافتم. در خیابان جهان کودک، کنار شیرینی فروشی گاندی، پسر جوانی را می بینم که گهگداری آنجا می آید و می نشیند و با صدا و ساز زیبایش، ترانه ای را زمزمه می کند.

جوانی است، تقریبا هم سن و سال خودم، درد او و درد من و درد ما جوانان و هم نسلان یکی است، ما هم دردیم و دردمان درد مشترک است و صدایمان، ترانه هایمان، بغض هایمان و کوک بغض آلود گیتارمان، "فریاد این درد مشترک" و بغض خفه شده و در گلو به خون نشسته است؛ فقر و نداری، و اعتیاد و بی عشقی، و یک جهان تیرگی و تاریکی، برآیند این ترانه ی تلخمان است...

خودم را کنارش می رسانم، تا بعد از آن هم بلبشوی "شهر ما"، گوش و چشم و دلم به ترانه ی "نسل ما" آشنا و آرام شود.

صدای رسای پسر جوان، ترانه ای از فریدون فروغی را با سازی قوی و زیبا زمزمه می کند:

 تن تو ظهر تابستونو بیادم میاره
رنگ چشمهای تو بارونو بیادم میاره

وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره
قهر تو تلخی زندونو بیادم میاره

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه



تو مثل خواب گل سرخی لطیفی مثل خواب
من همونم که اگه بی تو باشه جون میکنه


من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه


تو مثل وسوسه شکار یک شاپرکی
تو مثل شوق رها کردن یک بادبادکی

تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه ای
تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

تو قشنگی مثل شکلهایی که ابرها میسازند
گلهای اطلسی از دیدن تو رنگ میبازند

اگه مردهای تو قصه بدونن که اینجایی
برای بردن تو با اسب بالدار میتازند

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

آن دوستم درست گفته بود که در ایران همه چیز عجیب و غریب و باورنکردنی و دردآور است؛ و یکی از آن ها همین است که جوانی هنرمند با این صدای زیبا، بجای آنکه در مجلل ترین سالن های کنسرت برنامه بگذارد و بجای پر پر شدن استعدادش در ایران زیر یوغ اشغال، چندین شاگرد داشته باشد و روز به روز در کارش پیشرفت کند، باید از سر جبر و ناچاری و نیازمندی، برای لقمه نانی در کف خیابان هنرش را عرضه کند.

* * *

آن روز هم تمام می شود، تا تاریخ با تمام بی صبری و عجله اش، منتظر پایان این همه نکبت در کشور ایران باشد، کشوری که بیشتر به قربانگاهی شبیه شده که تنها می توان جسم را جنازه وار زنده نگاه داشت. قربانگاهی که بانی پیدایشش، همه ی آنانی بودند که با خودخواهی محض "انقلاب کردند" و هنوز هم از آن و به آن سرخوشند و می بالند.

و شب که فرا می رسد، فرصتی است برای مرور آنچه در یک روز گذشته و اندیشه ی درد مشترکی که تنها فریاد می تواند، بیانگر آن باشد... .

نوشته: سروش سکوت
2 بهمن 2570

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر