۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

پاییز دوباره آمد؟ قاصدک، هان چه خبر آوردی؟!



ماه مهر و فصل پاییز باری دیگر از راه رسیده است، درختان حجله ی حُسن آراسته اند تا داماد طبیعت آنها را به خواب عمیق زمستانی فرو برد.

پاییز و مهر از راه رسیده است، فصل و ماه بزرگترین جشن ایرانیان، مهرگان. فصل و ماهی که آمیزه ای از شور و تشویش و ذوق و اضطراب است. بچه ها، که به تعطیلی و گرمای تابستان خو کرده اند، از یک سو ذوق و شوق دوباره آغاز شدن درس و دبستان و نو شدن مداد و مدرسه و دیدار با هم شاگردی هایشان را دارند و از دیگر سو تشویش و اضطراب از آنچه در سال جدید دانش آموزی برایشان پیش می آید. از اولی لبخند را بر لبانشان می نشانند و از دومی آب را در گلویشان می بلعند!

به یاد دارم من نیز چون هر کودک بی قرار و بازیگوش دیگری، در آستانه ی ماه مهر و آغاز دانش آموزی و بازگشایی دبستان، از شنیدن آهنگ "باز آمد بوی ماه مدرسه..." که مدام از رادیو پخش می شد، لرزه بر اندامم می افتاد! اما از همان بچگی، پاییز را خیلی دوست داشتم و اینک نیز دارم و شاید برایم زیباترین فصل باشد! دیدن برگ های رنگارنگ درختان و شنیدن خش خش برگ ها برایم تابلوی زیبایی از زیبایی های طبیعت بوده و هست.


نیز یکم مهر ماه، زادروز هفتاد و یک سالگی استاد آواز ایران است، محمدرضا شجریان که از کودکی با چهچه و آوازش بزرگ شدم. و هفتم مهر، زادروز مادرم است؛ همو که در گوش هایم نوای استاد را پژواک می داد. همو که برایم انشا می گفت تا نوشتنم خوب شود و اگر اندک قلم شکسته ای دارم، از اوست.
(اندکی با هم بشنویم خزان را با صدای شجریان:)


* * *

تابلوی زیبای ماه مهر و فصل پاییز باز هم کشیده شده، در حالی که هنوز الفبای آزادی ناتمام است، چوبه ی دار برقرار است، هم کلاسی در زندان است. دبستان ویران است. دانشگاه زندان است. استاد باتوم دار است. کشور اشغال است. آموزگار بی نان است. هم سن و سال بی کیف و بی کتاب است. کتاب سرشار از جفنگیات است. ایران سوت و کور است...

ماه مهر باز آمده است و باز بی مهری غوغا می کند. ایرانی هوای ایرانی را ندارد. هنوز پناهندگان آواره اند و هم میهنانشان، دست آنها را نمی گیرند! هنوز اسلام و اعدام و سنگسار چهره ی رنگارنگ پاییز را سیاه می کند. و باورمندان همین اسلام برای دیدن اعدام، بلیط و چیپس و تخمه می خرند! مادران خاوران هنوز داغدار و جویای استخوان های فرزندانشان هستند. گورهای بی نشان. گورهای دسته جمعی... مادران داغدار پارک لاله، کنار عکس سهراب هایشان، کیانوش هایشان، امیرهایشان، اشکان هایشان... پاره های جگرشان، که قرار بود اول مهر سر کلاس بروند، شمع روشن می کنند!...


بوی ماه مهر و مدرسه از راه می رسد در حالی که جای خیلی ها روی میز و نیمکت خالی است. در ایران، سوریه، لیبی... جای حمزه خطیب آن کودک سیزده ساله ی سوری که مزدوران بشار اسد و سرسپردگان خامنه ای، پیکر بی جانش را سلاخی کردند، کنار هم کلاسی هایش خالی است. جای میثم عبادی دانش آموز کارگر پانزده ساله ای که در خیابان تیر خورد، در کلاسی که به خاطر نداری از آن محروم بود، خالی است... آخ... و کودکان کار هنوز کارگرند. از درس و مدرسه بی بهره اند.

ماه مهری دیگر از نو آمده است و هنوز بچه های دبستان عشایر، به یاد "ماهی سیاه کوچولویشان"، از جا بر می خیزند: برپا! برجا. راستی، در این آغاز پاییز، کسی از شاگردان فرزاد کمانگر خبر دارد؟ اصلا فرزاد کمانگر را یادتان هست؟ آهان، همان آموزگار که دو سال پیش اعدامش کردند!...

* * *


نمی دانم در آستانه ی پاییز و مهر، کِی گلوی آسمان از بغض خالی خواهد شد و دیدگانمان می تواند زیبایی های پاییز میهن آزاد از بند حکومت دیکتاتور و فرهنگ دیکتاتورپرور را ببیند تا آن پاییز کودکان انتظار با ذوق و اضطراب، بپرسند: قاصدک هان چه خبر آوردی؟!...


سروش سکوت
مهرماه 2570

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر