دیشب که خبر مسخره و مضحک ممنوعیت پرواز هواپیما در هنگام اذان
-همچون سیل و خیل اخبار کمدی دیگر در ایران اشغال شده توسط اسلامیون- را
خواندم؛ مثل همه ی شما شگفت زده شدم که دیگر چه کاری مانده که این رژیم و مردمان
به خوره ی خرافه خو کرده اش بکنند که از اهریمن آیین اسلام چیزی
سخیف تر و بی ارزش تر از تکه چوب و پاره سنگ بماند!!
اما یاد سخن نیکوی دوستی افتادم که داستانی را نقل میکرد؛ او میگفت: روزی در محل کارش، یکی از همکارانش با پوزخند مجله ای را روی میز گذاشت که در آن ماجرای خنده دار ازدواج پسر خامنه ای -مجتبی- با دختر حداد عادل را نوشته بود؛ "از اینکه پولی در کیسه ی آغایان نبوده که حتا مراسمی بگیرند، حلقه ی ازدواجی بخرند و به ناچار تکه سیم مفتولی را حلقه ی دست "عروس خانوم" کردند تا اینکه نصف شب پس از مراسم فقیرانه و مفلسانه، آغا، گرسنه اش می شود و چون حتا نان پاره ی خشکی هم در بیت وجود نداشته، ناچار به سراغ نان های کپک زده می رود و از آنها تناول می فرماید!!"
دوستم میگفت: این همکارش چنان از این داستان مضحک شگفت زده شده بود که از من پرسید: اینا "مردم" را چی فرض کردن که این چیزها را می نویسن، آخه کی باورش میشه این حرفا رو! هر کی بخونه کلی میخنده که!!
میگفت خطاب به او گفتم: اشتباه نکن، اینکه این جماعت خردباخته و نان خور از دین، چنین مزخرفاتی را می نویسند -که به نظر امثال من و تو هیچ ارزشی ندارد جز پوزخندی- به دلیل این است که حتما حتما حتما مخاطبان خردباخته و زودباوری دارند که با خواندن این چیزها بر رهبرشان صلوات بفرستند و او را یک موجود ماورایی و تارک دنیا بدانند!!!
.
به راستی که تا اکثریت نادان و احمق نباشد، اقلیتی بی شرف و سودجو هم بر
این اکثریت حکومت و تجاوز نمیکند.
مردم ایران همان هایی هستند که گدا پرورانه، ترقی و تجدد را پس می زنند و کربلا و سینه زنی را انتخاب میکنند (چنانچه در ذیل این نوشتار نمونه اش را می آوردم! 1)
مردم ما همان هایی هستند که سوار قطار تهران-مشهد می شوند برای رفتن به زیارت "مولایشان! امام رضا" و فحش
می دهند و تف و لعنت می فرستند بر رضاشاه و
خاندان پهلوی! ملت ما همان هایی هستند که دروغ و دورویی و غیبت را به غایت رسانده اند و بر روی آن چادر مذهب و روضه ی
علی اصغر و سفره ی ابوالفضل پهن میکنند! مردم ما همان هایی
هستند که در طول عمرشان میلیون ها بار چلوکباب و
شله زرد نذری می خورند اما یک بار یک دانه کتاب نمی خرند و نمی خوانند! ملت ما در کوچه پس کوچه های استانبول و فیلم
های نیمه سکسی ترکی جم کلاسیک و پی ام سی و فارسی وان جعبه ی پر
فریب تی وی، اندر خم یک کوچه و "تی وی زدگان"اند و بی قرارانه منتظر
محرم و انتخابات و یک ریال اضافه شدن بر یارانه یشان. مردم
باهوش سرزمین من همان هایی هستند که نسبت به همه ی فجایع و جنایات که در این
سرزمین ری میدهد –از ویرانی اقتصادی تا فقر و نداری هم میهنانشان تا دار و اعدام
نخبه ها هم وطنشان در زندان ها- چشمانشان را با آرامش می بندند و میگویند:
"هرچه خدا بخواهد!! خدا خودش همه چیز را درست کند!! ..." اما در برابر
صحنه های دلخراش اعدام توسط جمهوری اعدام اسلامی، نه تنها سکوت پیشه میکنند، بلکه
چشمانشان را در روز روشن بر این جنایات غیر و ضد انسانی می گشایند و دندان هایشان
را بر هم می فشرند و بجای موزه و آثار باستانی به تماشای این برنامه ی تراژیک می
روند!
آن وقت چرت است که کسی مثل بهرام مشیری یا ده تا مثل او ادعا میکند: آقا این انقلاب 57 خوب بود از اولش خمینی نبود که، آزادی بود مردم آزادی میخواستن آقا!!! چرت است چون انقلاب ننگین 57تتان چیزی جز نسل سوزی و عقب رفت نبود و از روز نخستش انحرافی بود؛ چرت است چون ادعای گزافه ی آزادی خواهی و دموکراسی کردن در سرزمینی که انحطاط، پس رفت و عقب ماندگی گوهر و سرشت و عصاره ی جان اهالیش شده، حتا از نوع کورش کبیرش، بی ثمر و بی فایده است...
نه، اشتباه نکنید، من به مردم "توهین" نمیکنم، اعتراض و نقد دارم حتا به خودم و پیش از آنکه کسی انگ توهین به ما بزند، ما خودمان را به چارمیخ نقد کشیده ایم...
اتفاقا چون ما مال این کشوریم و این مردم هم وطنمان در این مرز هستند، آنها را نقد میکنیم...
داستان دردناکی است له شدن اقلیتی دیگر که نمی خواهند هم رنگ جماعت شوند میان اذهان و افکار پوسیده و حیوانی اکثریت احمق و اقلیت سودجوی بی شرف حاکم در سرزمین آبا و اجدادیمان ایران!
سروش سکوت
ایران
.
(1) مردم قدرنشناس
مرحوم حبیب یغمایی تعریف میکرد : در دوره رضا شاه که عزاداری و سینه زنی و قمه زنی ممنوع شده بود؛
یک روز ملک الشعرای بهار به مرحوم شوکت الملک -امیر بیرجند- گفته بود:
الحمدالله ولایت شما هم برق دارد؛ هم آب دارد؛ هم مدرسه دارد؛ هم سالن
نمایش دارد؛ همه چیز هست؛
اینکه بعضی ها هنوز شکایت میکنند دیگر چه می خواهند؟
مرحوم شوکت الملک گفته بود: آقا! اینها برق نمی خواهند. اینها محرم میخواهند. اینها
مدرسه نمی خواهند؛ روضه خوانی میخواهند. کربلا را به اینها بدهید همه چیز به آنها
داده اید!
حبیب یغمایی متعلق به کوره دهی بود بنام "خور" که خیلی به آنجا
عشق میورزید.
در آنجا درمانگاه و کتابخانه و مدرسه ای ساخت و برای آبادانی آنجا جلوی هر کس و ناکسی ریش به خاک مالید و زانو زد. مهمتر
اینکه کتابخانه ای درست کرد و همه ی کتاب های خطی اش را که در تمام
عمر آنها را با خون دل جمع کرده بود به آنجا منتقل ساخت و وصیت کرد بعد از
مرگش او را در آنجا دفن کنند.
اما میدانید مردم قدرشناس! همان سامان با جنازه اش چه کردند؟!
وقتی پیکر رنج کشیده او با کاروان استادان و شاگردانش (از جمله دکتر اسلامی؛ دکتر باستانی پاریزی؛ دکتر زرین کوب؛ سعیدی
سیرجانی و بسیاری دیگر از چهره های نامدار وطن مان) به
روستای خور برده شد، همان کودکانی که در مدرسه یغمایی درس میخواندند و همان مردمی
که در درمانگاهش درد های خود را درمان کرده بودند، به فتوای آخوندک ابله همان روستا، دامن شان را پر از سنگ های درشت تر از فندق و کوچک تر از گردو کردند تا جنازه ی این خدمتگزار
به فرهنگ ایران را سنگباران کنند و دردناك تر اینکه پس از دفن
جنازه حبیب یغمایی، فرزندانش دو سه روزی در مقبره اش خوابیدند و کشیک دادند، مبادا
آن پیکر بیگناه را از زیر خاک در بیاورند و به لاشخور ها بدهند!
متاسفانه تاریخ میهن ما از این ناسپاسی ها و قدر نا شناسی ها داستان های
بسیار دارد.
کسانیکه نمی خوانند، تصور می کنند می دانند…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر